ابرهای خاکستری بر فراز آبهای خاکستری میگردند و همهجا خاکستری رنگ است. آخرین باران تند زمستانی برگهای بهجامانده بر شاخههای درختان را بر زمین ریخته است. درختهای ارغوان در مهی غلیظ خفتهاند.
قدمزنان در کنارشان میروی و زمزمه سر میدهی:
«ارغوان، اینچه رازیست که هر بار بهار،
با عزای دل ما میآید؟»
میایستی و یکی از آنها را بغل میکنی:
«ارغوان شد یکبار،
که به شادی دل ما آیی؟»
لکههای سیاهِ سیاه، در خاکستری آب به چشم میزند. پیش میروی. مرغان آبی سطح گستردهای از آب را پوشاندهاند و روی امواج بالا و پایین میروند. تختهسنگهای خاکستری میان آب و زمین جدائی انداختهاند. خطی خاکستری میان دریا و آسمان کشیده شده.
کشتیهای تجاری در دوردست بر خاکستریها در حرکتند، خودروها و آدمها بر پلها در رفت و آمد. زمزمهکنان پیش میروی:
«من در این گوشهی خاموشِ…»
چراغی در دل این خاکستریها روشن نیست و من در جستوجوی روزهای ارغوانیام.
قایقها در آنسوی باراندازها ایستادهاند. صدای جیغ مرغان دریایی خاموشی را میشکند. درختها با شاخههای خشک در خوابی عمیق فرو رفتهاند.
فصل عوض نمیشود. زمستان است. خاموشی، تکتکِ سلولهای بدن را به وحشتی مرگبار میاندازد. منتظر میمانی.
بادی آرام شروع به وزیدن میکند. شاخهها به نجوا میآیند. با خود میگویی:
«کاش ارغوان مژده بهار دهد… شاخههای خشک را بیارای ارغوان.»
روی تختهسنگی مینشینی. چشمهایت را میبندی:
«ارغوان توبخوان نغمهی ناخواندهی من.»
باد تندی برخاسته، آب به خروش آمده. موج بر موج میغلتد. خورشید شعلههایی در ابرهای خاکستری انداخته. آسمان روشن میشود و ذرههای طلا در سطح آب میریزد. مرز خاکستری آب و آسمان میشکند. درخشش آب و آبی آسمان درهم میتنند و خاکستریها را عقب میرانند. باد تندتر میشود و شاخهها به رقص میآیند.
پلها از زیر رنگی غمبار بیرون میآیند. آدمها از روی آنها به سوی درختهای ارغوان میشتابند. قایقها بادبانها را گشودهاند. مرغان در آسمان در پروازند و چهچهشان بلند است. زمین سبز میشود و گلهای رنگارنگ از لابهلای سنگها بیرون میزنند.
روزت دیگر شده است و سرانجام ارغوان گل کرده است. ارغوان بیشتر بیارای.
آبان ۱۳۹۸، کالیفرنیا