پدرم در حالی که رانندگی میکرد از من و برادر دوقلویم که در صندلی عقب ماشین نشسته بود پرسید: «کدومتون را اول برسونم؟»
روز اول دانشگاه بود و کلاسهای هر دومان همان روز آغاز میشد. دانشکدههامان هم در یک مسیر و نزدیک به هم بودند. جواب دادم: «اول سروش رو برسونیم بابا.»
به شوخی اضافه کردم: «اینطوری دیگه زحمتی هم براش نیست که بعد از پیاده شدن من بیاد و جلو بنشینه!»
مثل همیشه پدر مخالفتی نکرد. یک ساعتی زودتر رسیدم. از در ساختمان اصلی که وارد شدم همهمهی دانشجویان در فضای سالن پیچیده بود. به راحتی میشد دانشجویان تازه را شناخت. سالقدیمیها دوستانی داشتند و در گروههای چند نفره دور هم جمع شده بودند. برای پیدا کردن کلاس به طرف تابلوی راهنما رفتم. تعدادی از دانشجویان برنامه درسهایشان را در دست داشتند و از روی تابلو، شماره کلاس و نام استادانشان را جستوجو میکردند. گاهی هم اظهارنظری دربارهی این یا آن استاد شنیده میشد.
فهرست بلندبالای من هم با شماره کلاسها: آ۶۵، ب۵۴، م۴،… و ساعات تشکیل و اسامی استادان: پروفسور شین، دکتر میم، استاد سین و… کامل شده بود. ولی چشمانم بیهدف روی نوشتهها میچرخید. ترجیح میدادم نشان بدهم که هنوز سرگرم بررسی و یادداشتنویسی هستم. روش خوبی بود که زمان را تا شروع کلاسم سپری کنم. صدایی توجهم رو جلب کرد. یکی از دانشجویان بود که همراه دوستانش با روی باز و لبخند برای خوشآمدگویی جلو میآمدند. اسمش «هستی» بود. سلامی کرد و گفت: «تازه واردی؟ خوش آمدی. ما ورود هر تازهواردی را به فال نیک میگیریم. چون میتونه نوید یک یار و عضو جدید باشه.»
فکر کردم عضو جدید!؟
به مرور هستی را بیشتر شناختم. شوق سیریناپذیری برای فعالیتهای اجتماعی برای زنان داشت. از سوادآموزی زنان در مناطق محروم گرفته تا کمک به دختران راندهشده و تهیدست و سایر فعالیتها.
***
اواسط ترم بود که باید روی یک پروژه تحقیقی کار میکردم. پدرام را با معرفی استاد جامعهشناسی شناختم. او از دانشجویان سابقاش بود. استادم بودن یک تفکر مردانه را کمک خوبی برای کار تکمیلی روی پروژهام میدانست. پدرام قبلا در این زمینه کارکرده و دسترسی به منابع داشت. این شروع یک آشنایی بود.
***
یک سال از ورودم به دانشکده و چندماهی از آشنایی و دوستیام با پدرام میگذشت. آن روز هیجان خاصی در ساختمان مرکزی دیده میشد. صدای موزیک و بزرگداشت روز زن در فضای ساختمان طنین انداختهبود. در مسیر رفتن به کلاس پدرام را دیدم. جمع همیشگیشان را در کناری تشکیل داده بودند. به آنها نزدیک شدم. پدرام مشغول مرور برنامه سخنرانی خود بود.
با تعجب به او گفتم: «برنامه و جلسه تحلیلیتان امروزه!؟ اطلاعیه برنامهی روز زن از سه هفته پیش همه جا پخش شده. بچههای انجمن برای این برنامه زحمت زیادی کشیدن. میدونی، من هم همینطور. اگه حمایت شما از انجمن نباشه چه انتظار از دیگران که انجمن رو جدی بگیرن؟!»
پدرام در جوابم گفت: «عمدی نبود. تداخل شده فقط. ما کار خودمون رو انجام میدیم. اولویتها رو به خاطر برنامهی انجمن و اینجور جشنها نمیشه به تعویق انداخت.»
***
سه هفته قبل از آن بود که با هستی در کتابخانه نشسته بودیم و او پرشور از برنامه سخنرانی که با دوستانش تدارک دیده بودند حرف میزد. میگفت: «بالاخره موافقت مدیریت دانشگاه را برای برگزاری آزمایشی مراسم روز زن امسال گرفتیم.»
ادامه داد: «شاید اگر زن در بین اعضا مدیریت بود کار راحتتر پیش میرفت.»
حقوقدان معروفی را اسم برد و گفت: «خیلی لطف کرد دعوت ما رو برای سخنرانی پذیرفت. عالی شد. این قدمها کار اساسیه. فرهنگسازیه که بالاخره جواب میده.»
دستهایش را با هیجان حرکت میداد. صدایش میلرزید. چشمانش برق شادی داشت. یکباره مکث کرد و پرسید: «کتاب جنبش زنان انگلستان رو تموم کردی؟»
و بی اینکه منتظر پاسخ من باشد ادامه داد: «متنی را که برای سخنرانی ۸ مارچ قرار بود تهیه کنی چی، آماده است؟»
جواب دادم: «آره، تقریبا.»
گفت: «باشه. حالا موضوع مهمتر رو بهت بگم. شرکتکننده از بیرون هم میپذیریم. میتونی برای اینهم کار کنی و مهمون بیاری. دوستانمون خیلی زحمت کشیدن.»
در طول چند ماه، با هم صحبت زیادی داشتیم. در آغاز نگاهم از نگاه هستی و همگروهیهایش متفاوت بود. این را میدانست. هرچند همیشه با خودم فکر میکردم چه دوست خوبی است!
***
غرق در افکار دیدار و گفتوگوی سه هفته پیش با هستی بودم و جزئیات آن را مرور میکردم و همزمان میدیدم پدرام بیوقفه مشغول صحبتاست. گویی سعی داشت قانعم کند. توضیح میداد که چرا جلسه آن روز را به زمان دیگهای موکول نکردهاند. میگفت: «این دوستان شما هم خوبه اعتراض رو از مسیر درست یاد بگیرند و دنبال کنند. باید زیر بنا و روبنا رو بشناسند…»
تردیدهایم جدیتر به سراغم آمدند.! صدایش در گوشم میپیچید: «اشکالی نداره. پیش میاد. سکوتت را میفهمم. خوشحالم همدیگر را میفهمیم.»
او همچنان بیخبر از افکار من سخن میگفت: «راستی میدونی جلسه امروز برام خیلی مهمه. فقط کاش لباس تیره پوشیده بودی! کمی رسمیتر.»
عینک چهارگوش قاب مشکیاش را که در جلسات استفاده میکرد روی چشمش جابهجا کرد. و ادامه داد: «میدونیکه، برای موقعیت من بهتره این موارد رعایت بشه. خُب اعتباری دارم.»
به فکر فرو رفتم. با این حرفها ناآشنا بودم. حرفهای هستی در ذهنم نقش بست: «تو باید پدرام و پدرامها را هم در کنار برادر و پدرت ببینی.»
پدرام غرق در افکار خود گویی به ناگاه به یاد آورد که مطلب مهمی را از من سوال کند پرسید: «راستی امروز چطوری اومدی دانشگاه؟»
در جواب گفتم: «امروز بابا، من و سروش رو رسوند.» و ادامه دادم: «چطور مگه؟»
گفت: «آهان، آخه یکی از بچهها گفت که تو رو دیده دم در از ماشین شیکی پیاده میشدی. یک نفر دیگه هم توی ماشین بوده.»
نگاهش کردم. کیف دستیاش که ظاهرا پیوند ناگسستنی با آن داشت خالی بود. یادداشتهایش روی میز روبهرویش پخش و او با مرور آنها سعی داشت از برشان کند. میخواند و دوباره از اول تکرار میکرد.
در افکار خود غرق بود. سکوت بلندی فضا را پر کرد. از جا برخاستم که به کلاس بروم. از سکوت و خاموشیام نپرسید ولی گفت: «تو کلاست زودتر از کلاس من تموم میشه. میتونی بعد از کلاس بری جلسهی انجمن. گزارشت را بده یکی دیگه اونجا براشون بخونه تا به جلسه امروز خودمون برسی. به موقع بیا!»
در پاسخ گفتم: «بعیده که بیام جلسهتون!»
به نظرم آمد نشنید. یا برایش باور کردنی نبود که نروم!
در پاسخ خداحافظیام تنها گفت: «کارم تموم شد میام دنبالت. دم در بشین، تا منو دیدی پاشو بیا. راستی موهات خیلی تو چشم هستند. فکری براشون بکن.»
***
بیصبرانه منتظر پایان کلاس بودم. استاد که تخته پاککن را روی میز گذاشت و دستها را به علامت خاتمه کلاس بهم زد از جا پریدم. راهروهای پیچدرپیچ را به سرعت میدویدم. پلهها را دو تا یکی پیمودم تا خود را زودتر به ساختمان اصلی و سالن سخنرانی برسانم. شاید هنوز هم کاری بود که بتوانم آنجا انجام دهم. به سالن اجتماعات رسیدم. در ورودی با دو گلدان بزرگ و با گلهای پامچال تزیین شده بود. با خود گفتم: «این گلها بهار را زودتر به ارمغان آوردند.»
دو پلاکارد بزرگ هم در دو طرف در ورودی سالن گذاشته شدهبود. روی پلاکاردها خوشآمد و اعلامیهی بزرگداشت ۸ مارس، روز جهانی زن، با خط بسیار زیبایی نوشته شده بود.
مراسم هنوز شروع نشده بود. هستی و دوستانش به عنوان مجریان برنامه به حضار خوشآمد میگفتند.
در صندلی وسط ردیف اول نشستم و گوش سپردم به برنامه. نیمساعت بعد نام مرا اعلام کردند. بلند شدم. با گزارشی که آماده کرده بودم رفتم پشت تریبون. داشتم به حضار نگاه میکردم که حرفهایم را درباره آمار خودکشی زنان آغاز کنم که چشمم به پدرام افتاد. جلوی در سالن مبهوت ایستاده بود.
لحظهای نگاهم کرد. رنگ به صورت نداشت. با شتاب سرش را پایین انداخت و رویش را برگرداند و رفت. دیگر ندیدمش!
فوریه ۲۰۲۱