زهره واعظیان: آبشار نور در بهار

اولین سالی بود که آمدن بهار را بدون سفره هفت سین به سر آوردم. دلم از آن بهارِ جان‌گیر گرفته بود. فصل بهار بود، ولی چه بهاری که از سبز بودنش خبری نبود. در عوض صدای آژیر بود و جیغ و سرعت آمبولانس‌ها و شیون مردمانی که از دست می‌دادند عزیزانشان را و چاله بود و چاله بود.
«مامی میای؟ باید ببری‌ام اورژانس. نمی‌تونم منتظر آمبولانس بشم. سرشون شلوغه، شاید تو زودتر برسونی‌ام.»
قلبم انگار می‌خواهد از کار بایستد، ولی اجازه ندارد. چه اتفاقی افتاده که می‌خواهد به اورژانس ببرمش؟ سوال نمی‌کنم. هر ثانیه‌ای تلف کردن، شاید به انتها رسیدن باشد که انتهای من هم خواهد بود.
فقط کیفم را بغل می‌زنم. خودم را به اتاقش می‌رسانم. می‌نشانمش در صندلی کنار راننده و پشت فرمان قرار می‌گیرم.
نگاهش که می‌کنم می‌فهمم. به سختی نفس می‌کشد.
بیمارستان چندان دور نیست. می‌رسیم.
جلوی بیمارستان پر از چادرهای سفید است و کسی را قبل از ورود به آن‌ها و انجام آزمایش لازم برای نشان دادن مبتلا نبودن به کووید نوزده به درون بیمارستان و حتی قسمت اورژانس راه نمی‌دهند.
بیمار هر چقدر هم اوضاعش وخیم باشد نمی‌تواند همراه داشته باشد. صف آمبولانس‌ها را می‌بینم. مرتب آمبولانس‌ها می‌رسند و بیمارها را با برانکارد می‌آورند.
به اشک‌هایم التماس می‌کنم که از گوشه چشم‌هایم به درون بریزند، مبادا او بفهمد که دلهره دارد جانم را از من می‌رباید.
نزدیک خیمه‌ها از ماشین پیاده می‌شود و همان موقع که دستش را تکان می‌دهد که برود، تمام هستی من را هم با خودش می‌برد.
نفس تنگی داشت و رنگ به چهره نداشت.
وقتی دور می‌شد من یخ‌زده در ماشین نشستم. توان پاک کردن اشک‌ها را نداشتم و زل زده بودم به نقطه‌ای از چادر که او در آن وارد شده بود. قرار بود مرتب برایم از تلفنش پیامک بفرستد و من فکر می‌کردم؛ فکر می‌کردم به کسانی که این هدیه زمینی را به ما دادند تا حداقل مرتب بتوانیم از حال هم خبردار شویم.
پیغامش آمد که آزمایش کووید نوزدهش منفی است و دارند او را به اورژانس منتقل می‌کنند.
ماشین را پارک کردم و تا آن‌جایی که می‌شد نزدیک در اورژانس رفتم و از این‌ور به آن‌ور می‌رفتم و باز به در بیمارستان نگاه می‌کردم و باز این‌ور و آن‌ور می‌رفتم. دلم می‌خواست سیگار دود کنم و دق‌و‌دلی‌ام را با دودهای سیگار خالی کنم، ولی در آن محوطه ماسک ضروری بود و کسی نمی‌توانست سیگار بکشد.
صبح بود که رفتیم و حالا ظهر است و از او خبری نیست و من قدم می‌زنم و به طبیعت التماس می‌کنم که او را برای من حفظ کند.
مادر به خدا التماس می‌کرد و دائم می‌گفت خدایا من داغ بچه نبینم. و حالا بیش‌تر از همیشه حرف مادر در گوشم می‌پیچد. قدم می‌زنم و می‌گویم: «ای فلک، ای طبیعت برایم حفظش کن.»
هوا کم‌کم تاریک می‌شود و خبری نداده است. من هم حالا نفس‌تنگی گرفته‌ام که موبایل دنگ می‌کند.
«مامی تو برو خونه. شب نگهم می‌دارن. دارن مرتب آزمایشای مختلف می‌کنن. نگران نباش.»
می‌گویم: «باشه دخترم، وقتی‌ فهمیدی چته و تونستی، بگو چی می‌گن.»
نمی‌توانم بروم. ولی تشنه‌ام. گرسنه نیستم. میلی به چیزی ندارم. حس ندارم بطری آب را بردارم و چند جرعه‌ای بنوشم تا حداقل تشنگی توان باقیمانده‌ام را نگیرد.
باز هم صبر می‌کنم. پیامی نمی‌دهد. پیغام پشت پیغام برایش می‌گذارم. ناگهان با عجله راه می‌افتم تا خودم را به خانه برسانم تا با بیمارستان تماس بگیرم و از حالش خبر بشوم. شماره تلفن خانه و اسم من را داده که جوابم را بدهند. تمام راه اسم دوستانِ جانم، رویا و نوا را که فرزندانشان را از دست داده‌اند از ته گلو فریاد می‌زنم.
و تکرار می‌کنم ای فلک، ای طبیعت مرا به جمع این مادران داغ‌دیده اضافه نکن.
تا به حال برای دل دردمندشان دوا بوده‌ایم. او را چون بچه‌های خودشان دوست دارند. دردی دیگر به درد بی‌درمانشان اضافه نکن.
با سرعت از ماشین بیرون می‌آیم و پیغام‌های تلفنی را چک می‌کنم. شماره‌های مختلف بیمارستان را می‌گیرم. فکر کنم آنقدر زنگ زده‌ام که کلافه‌شان کرده‌ام. نصفه شب است که پرستار می‌گوید: «لخته خون در ریه و آسیب زیاد به ریه چپ. دوای رقیق‌کننده خون داده‌ایم و مشغول تست‌های مختلف هستیم.»
فیزیولوژی خوانده‌ام و به کارکرد اعضای بدن واردم، ولی تا صبح با صورت خیس و چشم‌های تنگ شده دنبال درمانی معجزه‌وار در اینترنت می‌چرخم و می‌چرخم.
بارها شماره بیمارستان را گرفتم و گفتند باید تا صبح صبر کنم که دکترهای متخصص با دیدن جواب آزمایش‌ها نظر بدهند.
آرام و قرار نداشتم و تا صبح با هرچه دوست دکتر و پرستار در سراسر دنیا داشتم تماس گرفتم و التماس‌کنان می‌خواستم نظر بدهند.
روزها پشت سر هم، هر یک چون قرنی در انتظار، می‌آمدند و می‌رفتند. و من خوشبخت‌تر! از رویا و نوا بودم زیرا که هر روز خبر بهتر بودنش می‌رسید.
ده روز بدون سبزی بهار بر من گذشت…
روز دهم، بیمارستان، با معجزه کادر درمان، با حالی بهتر، او را روانه خانه کرد.
تولدش نزدیک بود. تولد هجده سالگی. جشن گرفتیم. می‌پرسید: «مامی کدوم سال تولدم رو تا حالا بیش‌تر دوست داشته‌ای؟»
نگاهش می‌کنم و می‌گویم همین، همین را که تو دوباره متولد شدی.
حالا بعد از گذشت ماه‌ها و تحت مراقبت، رنگی به چهره دارد و نفس‌هایش راحت بالا می‌آیند.
بهاری دیگر دارد از راه می‌رسد. هر ساله، غیر از سال گذشته، بهار را در غربت که «از پشت سیم‌های خاردار می‌گذرد» با دوستانِ جانم جشن گرفته‌ایم.
به هفت سینی فکر می‌کنم که با او در آینه می‌خندیم. بهاری با آبشاری از نور.
پایان

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل