سودابه استقلال: نابرابر

هنوز درد قوزک پا ناشی از ضربه ناشیانه حریف، آزارم می‌دهد. دست بلند می‌کنم. تاکسی می‌ایستد. روی صندلی عقب می‌نشینم. راننده، مرد میانسالی‌ست که موهایش را که رگه‌های نقره‌ای در آن دویده‌ است، رو به عقب شانه زده است‌. تسبیح دانه درشتی از میان انگشتانِ ضرب گرفته‌اش روی فرمان می‌گذرد. زنی کنارم نشسته. ساک ورزشی‌ام را روی پایم می‌گذارم. سنگینی‌اش را بیشتر از همیشه حس می‌کنم. از زیر مقنعه، لای موهایم دست می‌برم. در آن سرما خیس عرق هستم‌… عرق سرد!
خیابان شلوغ و آسمان خاکستری و دلگیر است. باد برگ‌های نیمه‌جان را زیر پای عابران می‌اندازد. درونم فریاد می‌زند: «این حق من نبود.»
قلبم می‌کوبد. احساس خفگی می‌کنم.
– می‌شه شیشه رو پایین بکشم؟
صورتم را رو به باد می‌گیرم. آرام تر نفس می‌کشم‌. چشمانم را می‌بندم.
– چی شده مهسا چرا ناراحتی!؟
نیلوفر، کوله ورزشی مشکی‌اش را روی یک شانه‌اش انداخته. هدبند آبیِ همرنگ چشمانش، موهایش را محکم نگه‌داشته تا مبادا بیرون بریزد. نگران می‌گوید: «چته! چرا ناراحتی!؟ بیا بریم تو رختکن حرف بزنیم.»
– نمی‌تونم.
– چرا!؟‌ مگه نمی‌خوای تمرین کنیم!؟
– می‌خوام، ولی می‌گن اجازه ورود به سالن رو نداری.
– چطور ممکنه!
صورتم درهم می‌رود. دست‌هایم را در هوا تکان می‌دهم و تند می‌گویم: «نمی‌دونم، نمی‌دونم. فقط می‌گن ماموریم و معذور‌.»
– دفتر رئیس کسی نیست؟
اشک در چشمم حلقه می‌زند. می گویم: «هیچ‌کس نیست. شماره خانم‌ شریفی هم در دسترس نیست.»
– یعنی چی!؟ مگه می شه!
دلم می‌خواهد زار بزنم. جلو خودم را می‌گیرم.
اصرار دارد همراهم باشد. حوصله ندارم. خداحافظی می‌کنم‌ و سریع دور می‌شوم.
سرما صورتم را می‌سوزاند. شیشه را بالا می‌کشم.
– این حق من نبود.
– چیزی گفتین خانم؟
راننده است. جواب می‌دهم: «ببخشید. با…با خودم بودم.»
تلفن را از کیفم بیرون می‌آورم. برای صدمین بار شماره می‌گیرم. لبم را می‌گزم. طعم شوری در دهانم می‌پیچد. شوری و طعم تلخ بغض را با هم قورت می‌دهم. گوشی در دستم می‌لرزد. اشکی که بالا آمده‌، پس می‌زنم‌.
– سلام. خوبم، نگران نباش نیلوفر.
بغض خودنمایی می‌کند. مکث می‌کنم. حرف در حنجره‌ام می‌پیچد: «می‌خوام همه عصبانیتم رو جمع کنم تا فدراسیونو روی سرشون خراب کنم.»
بی‌اختیار تُن صدایم زیاد می‌شود، طوری که بقیه می‌شنوند.
– انصاف نبود بعد این همه تلاش و قهرمانی، حتی اجازه تمرین نداشته باشم. من که با کسی دشمنی ندارم.
خاطره‌ای از ذهنم می‌گذرد. چرا زودتر یادم نبود!
– کار خودش باید باشه، منِ احمق باید می‌فهمیدم.
صورتم داغ می‌شود. صدایم می‌لرزد. نمی‌توانم حرف بزنم. پس از قطعِ تماسِ،‌ شماره می‌گیرم. یک بار، دو بار…. پنج بار. به دو شماره‌ای که از او می‌دانم، زنگ می‌زنم. خاموش است.
قطره اشکی درشت از گوشه چشمانم می‌افتد. گرمای درونم فروکش می کند. با پشت دست اشک را پاک می‌کنم اما دیگر نمی‌توانم جلوش را بگیرم. تصاویر مات از پشت شیشه بخار گرفته، می‌گذرد. صورتم خیس است.
– چی شده دیوونه!؟ چرا گریه می‌کنی!؟
می‌خندم. خنده و گریه درهم می‌شود. دستم را آهسته در دستش می‌فشارد. در گوشم زمزمه می‌کند: «نمی‌گذارم دیگه اشک‌هات پایین بیاد‌.»
صدای خانم کنار دستم، متوجهم می‌کند. دستمالی طرفم گرفته است.
– بگیر، صورتت رو پاک کن. ناراحت نباش عزیزم.
به راننده می‌گویم پیاده می‌شوم؛ باید مطمئن شوم.
تاکسی دربست می‌گیرم تا راه آمده‌ را برگردم. تاب و تحملم نیست. از راننده می‌خواهم سریع‌تر براند. روی صندلی عقب سیخ می‌نشینم. به جلو چشم می‌دوزم. گره ابروهایم را در آینه جلو می‌بینم. دندان‌هایم بهم فشرده می‌شود. با انگشت‌هایم بازی می‌کنم. ناخنم را کف دستم فرو می‌کنم.
مِهدی با ریش بلند ژولیده، چپ و راست می‌رود. دست‌هایش را بهم می‌کوبد‌. سرزنش می‌کند و خط و نشان می‌کشد.
– با خودسری و بی‌توجهی گند زدی به زندگی‌مون، طلبکار هم هستی!؟
نفسم را حبس می‌کنم. لب‌هایم را می‌گزم. دسته مبل را محکم می‌گیرم و از جا می‌پرم. روبه‌رویش می‌ایستم. صدایم‌ را در سرم می‌اندازم. دست‌هایم را روبه‌روی صورتش بالا و پایین می‌کنم.
– بابات با دخالت‌هاش گند زده به رابطه‌مون. همه باید زیر سلطه‌اش باشند. بیچاره مامانت چی می‌کشه.
– شما زن‌ها همه‌تون مثل هم هستین.
– اما تو قول داده بودی پشتم باشی.
سروصدای او بیشتر است، مثل زورش.
– پشتت بودم. عاشقت بودم. تو ما رو ندیدی و نمی‌بینی خاااانم! اولویتت توپ بازیه، بعدِ هفت سال هنوز توقع داری بچه نخوام!؟
– مگه من نمی‌خوام! مگه تقصیر منه!
– بله، تو نمی‌خوای؛ از اولشم‌ نمی‌خواستی!
گریه امانم نمی‌دهد. به اتاق خواب می‌روم. لباس‌هایم را یکی‌یکی از کمد بیرون می‌آورم. توی چمدانم پرت می‌کنم.
– کجا؟ من اون باشگاه رو آتیش می‌زنم، زندگیم رو آتیش زده!
ترمز ناگهانی تاکسی، تکانم می‌دهد‌. از افکار و اوهام بیرون می‌آیم. مرد جوان قوی‌هیکلی با کف دست روی کاپوت می‌کوبد.
داد می‌زند. به راننده فحش می‌دهد.
– یارو، خر سوار، سّر می‌بری!؟ تو خیابونی یا بیابون!
دست دیگرش در دستِ زن حامله‌اش است‌. زن را می‌کشد و هم‌زمان که بدوبیراه می‌گوید، در انتهای خط عابر پیاده از جلو ماشین رد می‌شوند.‌ راننده زیر لب می‌غرد. قلبم تند می‌زند. لرزش خفیفی در دست‌هانم احساس می‌کنم.
– لطفا مواظب باشید آقا! دیگه نمی‌خواد تند برید.
خودم را رها می‌کنم. به صندلی تکیه می‌دهم.
– تبریک می‌گم خانم، باردار‌ی.
بی‌اختیار دستم جلو دهانم بالا می‌آید. به دکتر زل می‌زنم.
نگاه مهدی به سمتم می‌چرخد. چشمانش می‌خندد. دستم را پایین می‌آورم. خودم را جمع‌وجور می‌کنم. انتظار دارد خوشحال باشم. کلمه‌ای به زبان نمی‌آورم. ناخواه با بند کیفم ور می‌روم. در دلم می‌گویم: «چه وقت بچه‌دار شدن بود.»
مهدی ناراحتی‌ام را می‌فهمد. حرف دلم را از چشمانم می‌خواند. پوزخند می‌زند و می‌گوید: «نمی‌دونستم توپ‌ بازی از بچه برات مهم‌تره!»
درست روبه‌روی در بزرگِ سیاه ایستاده‌ام.‌ لرزش دستم بیشتر شده‌‌ است. زنگ‌ را فشار می‌دهم و با اولین زنگ‌‌، در باز می‌شود. اکراهِ برگشتن به خانه‌ی عذابم، مرددم می‌کند. پا‌به‌پا می‌شوم. عصبانیت تحریکم می‌کند. صدای کفش‌هایم بر روی سنگ‌فرش حیاط، گنجشکان روی درخت را فراری می‌دهد. می‌ایستم. لوستر بزرگ سالن که از پشت پرده حریر پیداست، دلم را می‌لرزاند.
گذشته دوباره زنده می‌شود. زمینِ، زیر پایم می‌جنبد. دیوار می‌لرزد. لامپ‌ها و لوستر در سقف می‌رقصند. تابلو روی دیوار تکان می‌خورد. سپس فرود می‌آید. قلبم حرکت می‌کند. دستم را به دیوار می‌گیرم. مهدی را صدا می‌زنم و به طرف در می‌دوم. ناگهان صدای مهیب سقوط لوستر در یک قدمی‌ام، قلبم را از جا می‌کند. جیغ بلند می‌کشم‌. دیگر هیچ چیز نمی‌فهمم…
پرده سیاه مقابل چشمانم، کمی کنار می‌رود. تصاویر، تار و آشفته است. صورت بزرگ و مات خانمی با مقنعه و روپوش سفید، در هاله‌ای از نور روبه‌روی صورتم نمایان می‌شود، دهانش بی‌وقفه باز و بسته می‌شود. صدایش نامفهوم و درهم است. صورت کبود و مچاله شده مِهدی، از جلو چشمانم عبور می‌کند. صدای کشدارش را می‌شنوم که دور می‌شود و می‌گوید: «مهسا، بچه، بچه‌مون، مهسا!»
و باز همه جا تاریک می‌شود.
مهدی در آستانه‌ی در ورودی سالن ایستاده و بهت‌زدگی مرا
می‌پاید. می‌دانسته سراغش می‌روم.
– سلام.
بی‌آن‌که جواب سلامش را بدهم. به صورتش خیره می‌شوم. آماده‌ام تا حرف‌های تلنبار شده دلم را روی سرش آوار کنم.
مِن‌مِن می‌کند: «من، من، کاری نکردم. هنوزم عاشقتم!»
– پس کار کیه؟ حتما می‌دونی.
سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: «بابا چند دقیقه پیش زنگ زد.»
نگاه غم‌زده‌ام، روی کلمات نامفهومی که از دهانش بیرون می‌آید متوقف می‌شود. احساس می‌کنم دستی رهایم می‌کند. بادکنک سرگردانی می‌شوم که به جایی وصل نیست.
پایان

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید