مهنوش ریاحی: آدمیت

«تن آدمی شریف است به‌جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت»
.
.
.
همان‌طور که شعر سعدی نکونام را با ماژیک، روی تخته‌سفید می‌نوشتم و بندبند معنی می‌کردم، یادم آمد که برای جهاز تک‌ دخترم، نیاز به‌گرفتن وام دارم و تا بانک تعطیل نشده‌ است، باید از مدرسه بزنم بیرون. درس را نصفه‌نیمه رها کردم و از بچه‌ها خواستم بی‌سروصدا، معنی هر بیت را زیر بیت مربوطه در دفترشان بنویسند تا من بروم و برگردم. مدیر نبود تا خروجم را با او هماهنگ کنم؛ به معاون گفتم. از دفتردار هم خواهش کردم تا در غیبت من، مراقب کلاس باشد. با دلی خوش راه‌ افتادم. در بین راه، با خودم نقشه می‌کشیدم که زنم با وام مربوطه، چه اجناسی می‌تواند بخرد تا هم دخترم بپسندد و هم جهازش کم و کسری نداشته‌ باشد. تا مبادا خانواده‌ی داماد- دم ساعت- کاستی‌ها را به‌ سرش بکوبند. عجب وام پربرکتی! جهاز که به‌بهترین وضع تهیه شده‌ بود هیچ، پول ناهار عقد و طلایی که باید به دخترم و ساعتی که به دامادم هدیه می‌دادیم نیز از همان وام در آمد. آخ! کفش و لباس برای زنم و کت‌وشلوار خودم را از قلم انداخته‌ بودم. با این کت‌وشلوار نخ‌نما که نمی‌شد سر عروسی قند و عسلم حاضر باشم. پس مقدار وام را کش دادم تا لباسمان هم تامین شد. چه کشی! چه کن فیکونی! بی‌تردید، کش بزرگ‌ترین آفریده‌ی بشر است، خاصه آنکه در ذهن باشد! از خیال خوشم، لب‌خندی به‌عرض بزرگ‌راه آزادگان روی لبانم نشست. کودکی فال‌فروش، با دم‌پایی پاره و لباسی کوچک‌تر از قواره‌ی تنش، تا لب‌خند فراخ مرا دید، به‌سمتم پا تند کرد و پیله شد.
– آقا، آقا! یه فال از من بخر!
– پسرم عجله دارم، باشه بعد.
پسرک اما کارش را خوب بلد بود.
– خریدن فال دو ثانیه هم وقتت‌و نمی‌گیره‌ها، ولی اگه هی نه و نو بیاری، چرا. می‌دونی چرا؟
پسر زرنگی بود. از زیرکی‌اش خوشم آمد. پرسیدم:
– چرا؟
– واس اینکه من باهاس تا ظهر همه‌ی این فالا رو برفوشم. تا بهت فال نرفوشم‌َم که دست از سرت برنِمدارم. پس وقتت‌و تلف نکن و به همون دو ثانیه رضایت بده. این دو ثانیه‌ی شما به‌ من خعلی کمک می‌کنه.
از منطقش خوشم آمد، از ادبیانش نه. وقت زیادی نداشتم، تنها به‌این بسنده کردم که به او بگویم بفروشم و نفروشم درست است نه آنکه او می‌گفت. خندید و به‌مسخره گفت:
– چه فرقی می‌کنه؟
همان‌طور که فالی را از میان فال‌ها بیرون می‌کشیدم، گفتم:
– فرقش اینه که تو فروشنده‌ای نه رفوشنده.
با تعجب پرسید: رفوشنده؟! بعد خندید و خنده‌اش قهقهه شد.
– آقا مرسی که به‌ ما گفتی فروشنده، بقیه بهم می‌گن گدا آقا.
دلم چروک شد! گفتم:
– مهم اینه که خودت به خودت چی بگی پسرم. تو خودت‌و فروشنده می‌دونی یا گدا؟
– البت فروشنده آقا.
دستی به‌ سرش کشیدم و آفرین گفتم. از جیبم پول درآوردم. نمی‌گرفت. هی می‌گفت: «مهمون ما آقا.»
گفتم: «خیرات که نمی‌کنی پسر جان، فال می‌فروشی. بگیر بابا جان.»
با اصرار من پول را گرفت. بدرود گفتیم و راه افتادم. فال را گشودم. مطلعش این بود:
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننـهاده کنـی
سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: «خواجه حافظ، داشتیم؟» و همان‌طور که از پله‌های بانک بالا می‌رفتم، زیر لب گفتم:
من آن نیم که دهم نقد دل به هرشوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه‌ی توست
وارد بانک شدم و نوبت گرفتم. صدای خوش یک زن کامپیوتری شماره‌ی مرا برای باجه‌ی شماره دَه خواند. شماره باجه‌ها را تند از نظر گذراندم. لامپ عدد یک از شماره‌ی دَه سوخته‌ بود و تنها صفرش خودنمایی می‌کرد. جلو رفتم و از مسئول باجه، تقاضای وام کردم. از رنگ سبز کُتش خوشم آمد. چه خوش‌سلیقه بود! خوب است من هم برای عروسی دخترم، از همین رنگ کت‌وشلوار بخرم. بعد دیدم لباس همه‌ی کارمندان از همان رنگ است! مرد جوان پرسید:
– چه نوع وامی می‌خواین؟
– مگه چند نوع وام داریم؟
کارمند کمی با نگاه، روی من مکث کرد و وام‌ها را برشمرد:
– وام ازدواج که به سن و سال شما نمی‌خوره، وام مسکن، وام کالا، وام جعاله‌ی تعمیر مسکن، وام مضاربه…
پرسیدم: – وام مضاربه چیه؟
کارمند باجه نُه نیش‌خندی زد: «وام مضاربه به لباسای این عمو نمی‌خوره.» این را آهسته گفت، ولی من شنیدم. بلند گفتم:
– برا جهاز دخترم وام می‌خوام.
مسئول باجه دَه لب‌خندی زد و گفت:
– مبارکه! پس وام خرید کالا لازم دارین. کارمندین؟
– بله، فرهنگی‌ام.
همان‌طور که فرم‌های وام را دست‌چین می‌کرد و به‌ من می‌داد، توضیح داد:
– اول که باید تو یکی از شعبات ما حساب داشته‌ باشین.
پیروزمندانه گفتم:
– دارم!
«بسیار خب»ای گفت و ادامه داد:
– تو این صفحه، مدارک مورد نیاز واسه وام منظور شده؛ مثل کپی شناس‌نامه و کارت ملی و فیش حقوقی شما و ضامن. چیزای دیگه‌م لازمه. کامل بخونیدش و مدارک رو تهیه کنید. تا سقف دویست میلیون تومن، بهتون وام تعلق می‌گیره با سود بازپرداخت هجده درصد که باید شصت ماهه به بانک برگردونید. سه تا ضامن رسمی و معتبر نیاز دارین که باید بیان اینجا امضا بدن و تشکیل پرونده. اگه وام دیگه‌ای هم گرفتین و بدهی به بانک دارین- چه خودتون، چه ضامن‌هاتون- میزان فیش حقوقی‌تون باید بیشتر از بدهی‌تون باشه.
او می‌گفت و من در ذهنم دنبال ضامن معتبر می‌گشتم. همکارانم همگی زیر بدهی بانک بودند. فامیل‌هایم هم هشتشان گروی نه‌شان بود؛ مثل خودم. زیر لب گفتم: «تنها ضامن معتبر ضامن نارنجکه.»
در همان هنگام، شنیدم که مسئول باجه‌ی نُه گفت: «شک ندارم که این یکی اومده واسه وام مضاربه.» رو برگرداندم سمت در بانک. مرد جوانی را دیدم با کت سرمه‌ای و شلوار جین؛ نه از آن جین‌های کارگری، از آن شیک‌وپیک‌ها. کفشش هم برق می‌زد، ورنی نبود؛ از نویی و تمیزی برق می‌زد. مرد جوان شیک‌پوش بدون گرفتن نوبت، از در کشویی سمت دیگر بانک گذشت و جلو رفت. رئیس بانک را دیدم که جلویش بلند شد و با گرمی از او استقبال کرد. کارمند باجه نُه دوباره با نیش‌خند گفت: «کلاغ پَر، دکل پَر!»
از کارمند باجه‌ دَه پرسیدم:
هجده درصد دویست میلیون چند می‌شه؟
و خودم ذهنی حساب کردم. دو ضرب‌در هجده می‌شود سی‌ و شش. حالا دویست میلیون هشت تا صفر دارد که دو تاش از درصد هجده کم می‌شود، می‌کند به‌عبارت سی‌ و شش میلیون.
کارمند بانک از روی مانیتور کامپیوترش خواند:
– صد و چهار میلیون و هفت‌صد و بیست و یک هزار و صد و بیست و نُه تومن.
به شک افتادم. موبایلم را از جیبم درآوردم و در قسمت ماشین‌حسابش، حساب کردم. باز حاصل شد سی‌ و شش میلیون. پرسیدم:
– جناب! چه‌جوری حساب کردین؟ هجده درصد دویست میلیون که می‌شه سی و شش میلیون!
کارمند لب‌خند زد و گفت:
– سیستم محاسبات بانکی فرق داره. بانک مقدار وام و سودش رو با هم جمع می‌کنه و درصد می‌گیره. مبلغی رو هم به‌عنوان کارمزد حساب می‌کنه. یه فرمول خاص داره.
من که برق از سرم پریده‌ بود، گفتم:
– پدرآمرزیده، کارمزد هم حدی داره. شما دارین تقریبا سه برابر مبلغ اصلی سود رو به‌علاوه‌ی خود پول پس می‌گیرین. به‌خدا این درست نیست، انصاف نیست!
کارمند خیلی معمولی گفت:
– همه جای دنیا همین‌جور حساب می‌کنن.
بیشتر حرصی شدم.
– همه جای دنیا که مسلمون نیستن! این رِباست، حرامه. با اسم عوض کردن که حرامِ خدا حلال نمی‌شه!
کارمند که صورتش سرخ شده‌ بود، گفت:
– من اینجا فقط یه کارمندم قربان.
و برای ساکت کردن من و عوض کردن موضوع، ادامه داد:
– این فرم‌هاتون‌و بردارین ببرین. هر وقت مدارکتون آماده شد، به‌همراه ضامن‌هاتون تشریف بیارین، من در خدمتم.
هنوز صدایم بلند بود. دیدم که رئیس بانک مرد شیک‌پوش را تا دم در بدرقه کرد و برگشت سمت من و آمرانه گفت:
– آقا صداتو بیار پایین. خلوت کن آقا خلوت کن!
و در حالی‌که با دست، خروجی را به‌ من نشان می‌داد، به مامور نظامی بانک اشاره‌ای کرد.
حرمت نفسم اجازه نمی‌داد تا با زور آجان به بیرون رانده شوم. درمانده، بلند شدم و غرغرکنان، خودم از بانک بیرون رفتم.
پسرک فال‌فروشِ نزدیک بانک برایم دست تکان داد و لب‌خند زد. دمغ‌تر از آن بودم که پاسخی به دل‌آشنایی‌اش بدهم. تنها با لب‌خندی بی‌رمق، سری تکان دادم و راه افتادم.
در راه، نگران شرمندگی‌ام بودم پیش دخترم و نگران سرافکندگی او نزد خانواده‌ی شوهرش. بعد فکر کردم پسری که از خودش خانه ندارد، غلط می‌کند که به جهاز نداشته‌ی دخترم ایراد بگیرد! اصلا دختر من غلط می‌کند که بخواهد شوهر کند! هنوز دهانش بوی شیر می‌دهد! بعد یادم آمد که باید شیر بخرم و اگر دیر شود، شیرهای معمولی تمام می‌شود و گران‌هایش می‌ماند. لب‌خندی کج کنج لبانم نشست چون دفتر مدرسه یخچال داشت. چقدر خوش‌بخت بودم که حالا سر راه، می‌توانستم شیر ارزان بخرم! این حس خوش‌بختی در من امتداد یافت و فکر کردم غصه ندارد که!‌ اگر به‌سلامتی، عروسی هم بکنند، پیش خودمان زندگی می‌کنند. دیگر نه جهاز لازم است و نه خانه. اصلا چه کسی گفته که دختر باید جهاز داشته‌باشد؟ مگر دختر چی‌اش از پسر کمتر است که ما چوب حراج به او بزنیم که «آی مردم! بیایید دخترمان را ببرید، یک چیز دستی هم بگیرید!» ما که به‌ دخترمان جهاز نمی‌دهیم. جشن بزرگ هم نمی‌خواهیم. یک مهمانی کافی‌ست با چند تا خانواده‌ی نزدیک از هر دو طرف که آن هم به گردن داماد است. اصلا می‌رویم محضر عقدشان می‌کنیم تا دامادم هم پول آن مهمانی کوچک را مرهمی کند برای زندگی آینده‌شان! این روزها، زندگی خیلی زخم دارد! این‌جوری دیگر نه من کت‌وشلوار نو لازم دارم و نه زنم کفش و لباس. برای دخترم هم که از بچگی‌اش، به‌اندازه‌ی وسعم طلا خریده‌ام. این پسره هم که خودش ساعت دارد. خدا را شکر، وام لازم نداریم.
فکرم هی هرز می‌رفت. این‌بار رفت سراغ جوان شیک‌پوش که وام مضاربه می‌خواست. می‌دانستم که مضاربه دو معنی می‌دهد که یکی‌اش زد و خورد است. معنی دوم را فراموش کرده‌ بودم. قطعا جوان شیک‌پوش نمی‌خواست که این وام را بگیرد تا با دیگران زد و خورد کند. رسیده‌ بودم به دکان بقالی کوچک نزدیکی‌های مدرسه. روی پاگرد دکان ایستادم. سرم را بردم تو و پرسیدم: «شیر؟» دکان‌دار گفت: «اونی که شما می‌خوای تموم شد.» اگر شاگردش بود برایم کنار می‌گذاشت چون پیش‌ترها شاگرد کلاس خودم بود. طفلک با کارشناسی تاریخ نتوانسته‌ است کار درخور رشته‌اش پیدا کند. از پاگرد پایین آمدم و همان‌جا ایستادم و در موبایلم، معنی مضاربه را جست‌وجو کردم. نوشته‌ بود:‌ معامله‌ای که در آن، سرمایه‌ای را برای تجارت، در اختیار دیگری قرار می‌دهند و سود آن را طبق توافق قبلی، تقسیم می‌کنند.
ناامید و کلافه، به‌ مدرسه رسیدم. زنگ خورده بود و بچه‌ها داشتند برخلاف من، به‌خانه می‌رفتند. به‌کلاس برگشتم.
راستش دیگر مهم نیست که منِ معلم در کلاس بدون شاگرد چه‌ غلطی کردم. آخر در این روزگاری که روزانه، چندین و چند خانه و خانوار ویران می‌شوند تا یکی آباد- نه! آبادتر- شود، دیگر چه اهمیتی دارد که یک معلم آبرودار با کت‌وشلوار نخ‌نما، در کلاس بی‌شاگرد، چه می‌کرده‌ است. شما مجازید که پایان داستانم را هرطور می‌خواهید به سرانجام برسانید. حالا برای آنکه خیلی هم پرت‌وپلا نشود، من یکی از سه پایان زیر را بهتان پیش‌نهاد می‌دهم:
۱- به‌کلاس برگشتم. تخته‌پاک‌کن را برداشتم و آدمیت را از روی تخته هم پاک کردم.
❊❊❊
۲- به‌کلاس برگشتم. ماژیک را برداشتم و یک علامت شگفتانه پشت «نه» در مصراع دوم گذاشتم؛ بدین‌گونه:
تن آدمی شریف است به‌جان آدمیت
نه! همین لباس زیباست نشان آدمیت
❊❊❊
۳- به‌کلاس برگشتم. یک علامت پرسش در آخر مصراع اول و یک علامت شگفتانه پشت «نه» در مصراع دوم گذاشتم؛ بدین‌گونه :
تن آدمی شریف است به‌جان آدمیت؟
نه! همین لباس زیباست نشان آدمیت
مدتی ایستادم و به تخته و تغییر مفهومی‌ای که با علامت‌های سجاوندی، به شعر سعدی بزرگوار داده‌ بودم، نگاه کردم. در همان هنگام، تکه گچی نه چندان بزرگ، از سقف کلاس کنده شد و افتاد پسِ سرم. یک نگاه به سقف کردم و یکی به تخته. احتمال آنکه آن تکه گچ روی سرم بیفتد، خیلی بیشتر بود تا پسِ آن. انگار که حضرت سعدی خواسته‌ باشد یک پسِ سریِ چونان چوب معلم حواله‌ام کند تا من خل از دنیا نروم!‌ نکته را یافتم. ازمنِ معلم بعید بود که آدمیت را به سخره بگیرم. از منِ معلم بعید بود که درس اخلاق را وارونه کنم چون روزگار وارونه شده‌ است. روزگار که هی هر روز دارد وارونه‌تر می‌شود تا ما را هم وارونه و ویران کند؛ ما که از قشر فرهنگی هستیم، باید عاقل باشیم و تن به وارونگی ندهیم. لب‌خندی زدم و «حَجَرالاَبیـَض» را برداشتم و بوسیدم و رفتم سراغ تخته. همان‌طور که علامت‌های سجاوندی را از تخته پاک می‌کردم، خطاب به استاد سخن، بلند خواندم:
هم تازه‌رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ‌دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی
جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را
❊❊❊
حالا شما خیلی هم خودتان را درگیر پایان نکنید! مهم این است که من بنا به شغلم، هم اهمیت نکات سجاوندی را خاطرنشان شوم و هم احترام به بزرگان ادب و فرهنگ را. چه کنم؟ از منِ معلم یک‌لا قبا همین بر‌می‌آید. از منِ معلمی که شغلم شغل انبیاست، ولی وام هجده درصدی را پنجاه و سه درصد پای من حساب می‌کنند.
پایان
۶ فوریه ۲۰۲۲
۱۸ بهمن ۱۴۰۰

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل