فریده سعیدی: ماشینِ مَرد

مجید گفت: «به خدا قسم این ماشین رو بخری، بُردی، نون توشه!»
علی گفت: «پرادواوو تو چابهار واسم چهارصد و سی میلیونی آب می‌خوره به ول‌لاهه، از کجا بیارم؟»
مجید دست‌هایش را داخل شلوار لیِ رنگی و سوراخش کرد و گفت: «باورت نمی‌کنه. من با این ماشین ۲۳۰ تا را پر کردم. دنده ریز 170 تا می‌ره.»
بعد موبایلش را درآورد. فیلمی به علی نشان داد و گفت: «می‌بینی دارم ۱۷۰ تا می‌رم ولی کیلومتر ۱۲۰ نشون می‌ده، عدد موبایل را نیگا.»
علی سکوت کرده بود و داشت به مرد محضر‌دار نگاه می‌کرد. مجید گفت: «اولش که فیلم رو دیدم، شاسی‌هام شل شدند.»
زانوهایش را به سمت جلو خم کرد و گفت: «شصت و‌ هفت، هشت تومنی خرجش کردم. دیسک و صفحه رو نو کردم. یک جفت لاستیک نو خریدم انداختم زیرش. خرج سندش کردم. هر‌کی فیلم رو دیده روده‌هاش از چشماش زده بیرون!»
علی پلک نمی‌زد، تو ذهنش چرتکه می‌انداخت. بخرم یا نخرم؟ حقوق معلمی که کفاف نمی‌ده، حداقل باهاش کار می‌کنم، کمک خرجم که می‌شه.
مجید ادامه داد: «ماشین ِمردیه! جلو پمپ بنزین، بنزین تموم می‌کنه! جلو آپاراتی پنچر می‌شه! من می‌دونم چه ماشین مردیه!»
علی ادامه داد: «هر چی باشه به پای پرادوواوو نمی‌رسه. تازه سالی یه ماه هم می‌تونیم از درک بیاریمیش بیرون و بزنیم به جاده.»
مجید گفت: «درک دیگه کجاست؟»
علی کاپشن بادی‌اش را تنش کرد، انگار هوای تهران برایش سرد بود و ادامه داد: «بندره، جایی که کویر و دریا کنار همند. اگه بیایید مهمونمون بشید، تو کپر جاتون می‌دیم.»
مجید گفت: «دریای شمال چیه بابا؟ بیست سانتیِ آبو نمی‌بینی؛ دریای جنوب با حاله؛ ته آبو می‌بینی!»
بعد کاپشن لی‌اش که پر از لکه‌های رنگ بود را روی دوشش انداخت و دستی به موهایش کشید و ادامه داد: «این ماشین، مامانه! نوی نو، قِلقِش دستمونه، ما دوسِش داریم! حالا اگر شما طلبه‌شی اون یه حرف دیگه است.»
علی پرسید: «روغنش را کی عوض کردید؟»
مجید گفت: «داداش! من می‌گم همین الان! ولی تو عوضش کن. یه دست یاتاقان الان بیست میلیونه! ولی تعویض روغن می‌کنه سیصد هزار تومان!»
علی پرسید: «تا حالا تو جاده اذیتتون کرده؟»
مجید گفت: «ما رو نمی‌تونه لنگ بگذاره! هر طور باشه باید بیاد! می‌بریمش! تا حالا پژوی ۴۰۵ بی‌واشر رو از قم تا مشهد بردی؟ دِ نبردی که! ولی ما می‌بریم. این‌کاره‌ایم!»
علی پرسید: «فیلم رو یه بار دیگه ببینم.»
مجید بادی به غبغب انداخت و گفت: «از پنجره نیگاش کن! تابلوئه.»
همین که علی به سمت پنجره رفت، مجید سوئیچ را به مردی که تا آن لحظه لام تا کام حرف نزده بود؛ داد و گفت: «داداش برو ماشینو جابه‌جا کن.»
بعد اشاره‌ای به زانوهایش کرد و گفت: «من شاسی‌هام شل می‌‌شه وقت معامله! این تکه نونم بگذار تو ماشین!»
بعد خندید و گفت: «فکر کنم به درک واصلش کردیم.»
هفدهم بهمن ۱۴۰۰

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید