در سالن انتظار فرودگاه نشسته بودم که تغار تهی شدهام را بردارم و ببرم به جایی دور. به جایی که شادی را بتوان از هر خانهای سرک کشید. سرم گیج رفته بود از حرکت شتابدار آدمهایی که ریشههایشان، عاشقانههایشان را در چمدانی جای داده بودند و میبردند تا در سرزمینی دیگر بکارند. در خاکی که غریب است تا شاید سبز شود، درخت شود شاخ و برگ بدهد.
فرصتی برای ترسهایشان نیست. همچون برق و باد میروند تا خود را بیابند یا شاید خود را گم کنند. دستی به شانهام میخورد. سر برمیدارم و در سیاهی چشمانش فرو میروم و آرام از تونل روزگار سُر میخورم به کف آسفالت کوچه ۱۳ سالگیام.
فریبا هفتسنگ را روی هم چید. رفت عقبتر ایستاد و با توپ تنیس، سنگها را نشانه گرفت. در همین حین توپ پلاستیک دو پوسته خورد سر سنگهای ما. توپ را برداشتم. جلال از دور به دنبالش آمد و با لبخندی گفت ببخشید. دستهایش را باز کرد که برایش توپ را پرت کنم. دلم میخواست چیزی بگویم ولی غرق در چشمان درشت و سیاهش شدم. همهی چشمش یک مردمک سیاه بود با سایبانی از مژههای بلند. همیشه او را از دور دیده بودم. قد و قوارهای باریک داشت. تیشرت سفید تنش بود. شلوار جینش را بالا زده بود. پابرهنه بود. نمیدانم در آن هوای شرجی سوزان چگونه پابرهنه بازی میکرد. خیس عرق بود. با آرنج چپش عرق روی پیشانیش را پاک کرد و دستش را برای گرفتن توپ پیش آورد. من مات مانده بودم که فریبا داد زد: «توپتون رو نندازین این طرف، ما هم داریم بازی میکنیم.»
به خودم آمدم و توپ را به طرفش پرت کردم. نگاهش کردم تا دور شد. فریبا گفت: «این جلال یه چیزیش میشه. صدمین باره که توپش را این طرف میاندازه.»
توی دلم آرزو کردم که توپش مرتب طرف ما بیفتد. شاید میخواهد توی دروازه دلش بیندازد.
منتظر بودم عصر بشود که به کوچه بروم. خانهی جلال روبهروی خانه ما سمت چپ بود. یک خانهی آجری دو طبقه که درِ بزرگ کرمرنگ داشت. خانه ما هم آجری بود با در سبز رنگ. اما کنار خانه ما خانهی دکتر گرجی بود که نمای خانهاش از سنگ مرمر بود و استخری در حیاط داشتند. دو دختر هم سن و سال ما داشتند که هرگز توی کوچه نمیآمدند. شاید در خانه هفتسنگ بازی میکردند. خانهی روبهروی ما هم خانهی سید کریم بود که با همسر اولش و دو دخترش در آنجا زندگی میکردند.
سید کریم را کم میدیدیم. رانندهاش خرید خانه را میکرد. خانهشان سهطبقه بود. نمایی از سنگهای مرمر لاجوردیرنگ با در بزرگ آهنی و سردر کندهکاری شده زیبا داشت. سید کریم هر سال بهترین اسبهایش را تقدیم شاه میکرد. دختر بزرگش شهلا، عاشق پسر عمویش بود که دستش تنگ بود و هر شب با سوت، آهنگ همسفر را زیر پنجره اتاق شهلا میزد. روزی که شنید سید کریم شهلا را برای پسر شریک پولدارش شیرینیخوران کرده با کروات پدرش، خود را به پنکه حلقآویز کرد. جواهر دختر دوم سید کریم موهای طلایی و چشمانی سبز داشت و در بچگی پای راستش در آتش سوخته بود و با کنار پا لنگان راه میرفت. جواهر میگفت وقتی بزرگ شود پایش را جراحی میکند.
جلال دو برادر بزرگتر هم داشت که با برادرهای من دوست بودند. تا زمانی که هوا رو به تاریکی میرفت و مادر صدایشان میکرد، در کوچه میماندند.
از آن روز کشش خاصی من را توی کوچه میکشاند. هوا هنوز رو بهخنکی نرفته بود که به امید دیدن جلال میرفتم توی کوچه و خودم را به جمع کردن سهپستونهای درخت جلوی خانهمان سرگرم میکردم ولی یک چشمم به در کرمرنگ بود که جلال از لای در ظاهر شود. مطمئن بودم که او هم از من خوشش میآمد. از نگاهش میفهمیدم. صدای نگاه گویاتر از صدای حنجره بود. از خودم خجالت میکشیدم که این احساس را دارم. فکر میکردم که من فقط ۱۳ سال دارم و نباید حسی نسبت به پسری داشته باشم. طولی نکشید که تابستان رسید و مادر من را به زبانکده برای یادگیری زبان انگلیسی فرستاد. نمیدانم شاید متوجه احساس من شده بود. برخلاف میلم باید میرفتم و بازی و کوچه و عاشقی را کنار میگذاشتم.
روز اول کلاس زبان انگلیسی بود. معلم خودش را آقای انیس معرفی کرد و از یکیک ما اسممان را پرسید. همزمان در باز شد و پسری قدبلند و آراسته وارد شد. پیراهن چهارخانه و شلوار قهوهایرنگ به تن داشت. موهایش با وسواس شانه خورده بود. روی صندلی خالی کنارم نشست و نگاهی به من انداخت. لبخندی زیبا گوشه لبش نشسته بود. آقای انیس اسمش را پرسید. شنیدم ارس! چه اسم زیبایی! چقدر دلم میخواست بیشتر او را بشناسم. مثلا چرا اسمش را ارس گذاشتهاند، چرا کارون نگذاشتهاند. شاید میخواستند خروشان و جوشان بماند نه همچون کارون آرام و غریب و تنها!
کلاس که شروع شد متوجه شدم که انگلیسیاش هم خوب است. با استاد مکالمه میکرد. من از انگلیسی هیچ چیز نمیدانستم. زنگ استراحت با هم گفتوگو کردیم.
گفت در آینده خیال دارد که به خارج برود و درس بخواند. گفت میخواهد مهندس شود. و گفت که خوشحال میشود که اگر بتواند در درسها به من کمک کند. شوق تازهای به یادگیری زبان پیدا کرده بودم. با دقت تمرینات کتاب را انجام میدادم و سوالاتم را یادداشت میکردم تا از ارس بپرسم. بیتاب دیدنش بودم اما خودم را آرام نشان میدادم چون نمیدانستم او هم به من فکر میکند یا نه. کاملا جلال را از یاد برده بودم. از خودم میپرسیدم من میخواهم در آینده چکاره شوم، دندانپزشک یا شاید روانشناس.
تابستان عجیبی بود. هم میل بازی داشتم و هم سودای بزرگ شدن در سر. کلاس زبان رو به اتمام بود و من غمگین از این که دیگر ارس را نمیبینم. دیگر شوق به کوچه رفتن هم نداشتم. بچگیهای من، عاشقانههای من ماند در کوچه بوعلی، پشت در خانهی پلاک ۵.
جلال بود که میپرسید: «دیگه هفتسنگ بازی نمیکنی؟»
گفتم: «تو اینجا چیکار میکنی؟»
گفت: «میخواستم بازی رژیم را خراب کنم. مثل بازی هفتسنگ شما. مدتی دنبالم بودند و من هم اومدم بیرون و پناهنده شدم. الان هم قراره خواهرم بیاد منتظرش هستم. چقدر خوشحالم از دیدنت»
گفتم: «من هم میرم جایی که هفتسنگهایم را محکم بچینم که با هیچ توپی نیفته!»