صوفی میرمیرانی: ساعت دو به وقت تهران

از درون راهروی شیشه‌ایِ معلّق در زمین و زمان به بیرون می‌نگرم. تصاویر متحرّک از سویِ افق به سمتم می‌آیند. به دیوار شیشه‌ای نرسیده به چپ و راست کِش می‌آیند، کشیده می‌شوند و تمام!
جهت‌شان را یافته‌اند. دو خورشید در دو طرفم. هر دو در طلوع و غروبی ابدی مانده‌اند. چپ را که می‌نگرم، غروبِ خورشید و تصاویر مرا به سوی خود می‌کشند. کِش می‌آیم و در یکی از قاب‌ها می‌نشینم.
روبرویم خاکریز. زمین و زمان در میان مه است و دود و شن. «اکبر، اکبر. پنج تا کفتر دون ندارن. امشب ماه، ستاره‌هاشو گم کرده. شاید آتشفشانِ آخر باشه. تمام!» آرش فقط هفده سال دارد و بی‌سیم‌چی جوخه است. عاشقِ جنگ شده و فکر می‌کند هنرپیشه‌ی نقشِ اوّلِ یک فیلم جنگی است.
اسلحه به دستم چسبیده، مثلِ یخ. به سختی از خودم جدایش می‌کنم. پشتم را به خاکریز تکیه می‌دهم. در فاصله‌ی جابه‌جایی، صدای برخورد پلاک‌های روی سینه‌ام را می‌شنوم. زنگ صدای‌شان، زمزمه‌ی سوگ است در مرثیه‌ی هم‌رزمانم. مارمولک زردی قفسه‌ی سینه‌ام را با پنجه‌هایش می‌خراشد. روز به‌روز گردنی‌ام سنگین‌تر می‌شود. حسابش دیگر از دستم در رفته است. محمّد، فیّاض، غلام، علی، حسام و داوود. بقیه را به‌یادم ندارم. مغزم گاهی هنگ می‌کند. برای این‌که حالم بهتر شود، دستم را داخل جیبِ پیراهن می‌کنم. نامه‌ی مریم را که هفته‌ی پیش چند خطی برایش نوشته‌ام، در می‌آورم.
«… عکس تو و سینا کوچولو همیشه روی قلبمه. همونی که دو تا شمعو داره فوت می‌کنه. مریم جان وقتی به جبهه اومدم، دو ماهه باردار بودی. باید همین روزا دخترم به‌دنیا بیاد. اسمش رو بذار ستاره. تو فکر می‌کنی بعدِ جنگ بچه‌هامون زندگی بهتری پیدا کنن؟ حسام همیشه میگه: این جنگِ دولت‌هاست. جنگ رحم و مروّت سرش نمیشه. اینجا که اومدی باید بُکشی! نَکُشی، می‌کُشنت. باورت نمیشه چه راحت آدم می‌کُشیم. دعا می‌کنم تا وقتی بچه‌هامون بزرگ بشن، همه جا صلح باشه و حداقل اونا زندگی آرومی داشته باشن. این‌جا عراقی‌های بدبخت هم مثل ما شبا انگار خیلی دلشون می‌گیره و میزنن زیرِ آواز. از خاکریز ما تا خاکریز اونا راهی نیست.»
همین‌جا نامه تمام شده بود. فرصت نکرده بودم تا بقیه‌ی نامه را بنویسم. نامه را می‌بوسم و در دل می‌گویم: «فردا شب حتماً همه چی عوض شده و می‌تونم با خیال راحت نامه رو تموم کنم.»
سرجوخه آرام می‌گوید: «خبر رسیده تا ساعت دو، نفر و تجهیزات می‌رسه. شاید امشب یک کمین برای ما داشته باشن. از یه جوخه، فقط پنج نفر باقی موندیم. باید تا ساعت دو مقاومت کنیم.» حرفش هنوز تمام نشده است که یک منوّر، آسمانِ شب را مثلِ روز روشن می‌کند. یکی از همان آتش‌های ایذایی برای برهم زدن روحیه‌ی ماست. سرها را پایین می‌آوریم. نفس‌های‌مان در سینه حبس شده. همان موقع به خودم لعنت می‌فرستم که چرا نپرسیدم الآن ساعت چند است. انگار، شب در این‌جا اُتراق کرده. کش آمده. صبحی در راه نیست. مارمولک زردم خواب ندارد. قلبم را دائم چنگ می‌زند. دعا می‌کنم تا ساعت دو بتوانیم دوام بیاوریم.
یک شب که غرق دعا بودم، حسام از من پرسید: تو که به خدا اعتقاد داری! خُب عراقی‌هام به اون معتقدن. به نظرت این کارِ خدا رو سخت نمی‌کنه؟ آخه دعای کدومتون رو مستجاب کنه؟ ما پیروز جنگ باشیم یا اونا؟ خنده‌ی تلخی کرد و منتظر جواب نماند. پشتش را به من کرد و خوابید. فردا صبح‌اش شهید شد. حتماً صلاحش همین بود. من هیچ‌وقت دوست نداشتم بیشتر از این بدانم. چرا باید ذهنم را درگیر این همه سئوال می‌کردم. صلاح و حِکمت هر چه باشد، او خود چاره‌ساز است.
ضربان قلبم تند شده. مارمولک زرد دیواره‌ی قلبم را تند‌تر می‌خراشد. صدای مهیبی را می‌شنوم و بعدش نور. سبُک‌بال در دریایی از نور غوطه‌ورم. پس، پایانِ من به همین سادگی بود! از آن دورها یکی مرا صدا می‌زند. نزدیک‌تر می‌شود. «سعیدم، دردت به جونم. من پیشت هستم. بیا بغلم.» مادرم را شناختم.
****
دارم کش می‌آیم. به دوردست‌ها کشیده می‌شوم. از میان راهروی شیشه‌ای به سمت راست کشیده می‌شوم، به زمانی دیگر. زمان حال است. آنجا که خورشیدش در حال طلوع است، ولی هیچ‌گاه طلوعی در کار نیست. کش می‌آیم. در یکی از قاب‌ها می‌نشینم.
دختری نحیف بر بالین مادرش ایستاده و کاغذی قدیمی در دست دارد. با حضورم در این قاب، نسیمی بر چهره‌ی تکیده‌ی پیرزن بوسه می‌زند. دختر دست نوازش بر سرش می‌کشد و ادامه‌ی نامه را برایش می‌خواند: «… تو فکر می‌کنی بعدِ جنگ بچه‌هامون زندگی بهتری پیدا کنن؟ دعا می‌کنم تا وقتی بچه‌هامون بزرگ بشن، همه جا صلح باشه و…»
آن زن سعی می‌کند تا به‌سختی چیزی به دخترم بگوید. امّا تنها سه سکسکه می‌کند و تمام.
نسیمی بر من می‌نشیند. گِردِ من می‌پیچد. مریمِ من است. درهم می‌پیچیم، می‌چرخیم و می‌چرخیم. در فضا، در زمانِ بی‌زمان و بی‌مکان. در نیستی یکی می‌شویم.
پایان
ژانویه ۲۰۲۲

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل