شهناز البرزی: کارنامه

کارنامه در دستش، خوشحال از مدرسه ده بیرون می‌آید. انگار دنیا را فتح کرده است. می‌خواهد به مادرش نشان بدهد که بدون تجدیدی قبول شده است. این مدرسه تنها مدرسه‌ی بین چند روستا و محله است. باید از روی پل معلق رد بشود. پل «دک دکو» که نفتون و ناحیه‌ی پشت برج را بهم وصل می‌کند. گذشتن از این پل و تکان‌هایش همیشه او را می‌‌هراساند!
باران‌های بهاره، اطراف پل را سبز و خرم کرده ‌‌است. زمین پر از گیاه «توله» و «بابونه» است و دره نفتون سرسبز و مهربان. از پل «دک دکو» رد می‌شود.
مادام را می‌بیند که جلو کافه‌اش ایستاده ‌است. مادام، مامای ارمنی محله است که همیشه «کرکاب» به پا می‌کند. زن سفید و فربه‌ای که موهای جوگندمی دارد. مادام با داغ دو پسرش در دل، کافه را می‌گرداند و نوه‌هایش را بزرگ می‌کند. کنار کافه، دکان کفاشی آقا اعتدال است که کفش‌های سفارشی درجه یک می‌دوزد و بیشتر مشتری‌هایش کارمندان خارجی شرکت نفت هستند. دکان بستنی‌فروشی پسر خداکرم، باز است. خداکرم در دکان نیست که به او آلاسکای مجانی بدهد. در پستوی دکان هم عزیزقلی چهارلنگ، بساط رادیو نفتون‌اش به راه است. از دکان‌ها رد می‌شود. از «لـین» منشی‌ها و فرهنگیان صدای کِل و گاله می‌آید. گاهی با بچه‌های دیگر در بین راه می‌ایستند و با شادی می‌رقصند. با خنده و شوخی‌های بچگانه راه کوتاه‌تر می‌شود. دره و دشت را می‌دود و سربالایی خانه را بالا می‌رود. از روی لوله‌های گاز می‌پرد. از کوچه‌های باریک دِه می‌گذرد تا به خانه می‌رسد. با فشار در چوبی را باز می‌کند. داد می‌زند: «دا‌…، دا…!»
از جلوی طویله می‌گذرد. اسب آقاش در طویله بسته است. دستی به سر و گوشش می‌کشد و توی گوشش می‌گوید:«کارنامه‌ام را گرفتم. ببین!»
از کنارش رد می‌شود. به لانه‌ی مرغ و خروس‌ها نگاهی می‌اندازد. مادر نیست. معمولا کنار اتاق بالا در سایه‌ی درخت کُنار می‌نشست و خمیرش را که از صبح سحر آماده کرده بود، چانه می‌گرفت و نان می‌پخت. اما حالا بوی نان نمی‌آید. به اتاق بالا می‌رسد. سکینه زن آیاور صدایش می‌کند: «دُدر بِرَو بوت خوَر کن. دات اخو بزا.»*
گهواره بچه با منگوله‌های رنگی کنار اتاق منتظر است. مادرش روی زیلوی کوتاه و کهنه‌ی وسط اتاق دراز کشیده است، مادام روسریش را پشت سرش سفت گره زده، وسط پای گل‌بناز نشسته است و داد می‌زند: «گل بناز زور بزن. مگه نون نخوردی. زور بزن!»
گل‌بناز عرق کرده است و بی‌حال سرش روی دو تا بالش خم شده ‌است. نا ندارد. نفسش بالا نمی‌آید.
«سکینه پدرسگ کجایی؟ آب داغ و حوله چی شد؟»
مادام دستش را از لای پای گل‌بناز بیرون می‌آورد و بچه‌ای لاغر و خونی بیرون می‌کشد و سروته می‌کند. صدای گریه‌ی بچه اتاق را پر می‌کند. سکینه با آب داغ و پارچه می‌آید. گل‌بناز حرکت ندارد. مادام فریاد می‌کشد: «سکینه برس به‌ گل‌بناز.»
بچه را لای پارچه گلدار می‌پیچد. می‌گوید: «گل‌بناز ببین پسر لاغر مردنی‌ات را.»
سکینه سَر گل‌بناز را که خم شده‌ است بلند می‌کند. چشمان گل‌بناز به‌ سقف خیره مانده ‌است. کارنامه در دستش مچاله می‌شو‌‌د.
باد در را باز می‌کند و تکه کاغذ مچاله شده‌ای به داخل اتاق می‌افتد.
*«دختر برو پدرت را خبر کن. مادرت می‌خواهد بزاید.»
تابستان، ۲۰۲۱

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل