ژیلا واله: چمروش

نسیم خنک سحر، بانگ خروس را از میان پنجره‌ی نیمه‌باز به درون اتاق آورد. فرهاد روی تخت فنری، غلتی خورد. پتوی پشمی چهارخانه را روی سرش کشید و زیر آن مچاله شد. سعی کرد بخوابد، ولی سرما و فریاد خروس‌ها زورشان زیادتر بود. خواب از سرش پرانده بودند. تا حالا نشنیده بود این همه خروس با هم بخوانند. پتو را بر دوشش انداخت. آهسته از تخت پایین آمد و به سمت پنجره رفت. از آن بالا، نگاهی به بیرون انداخت. در نور خاکستری‌رنگ سحر، خانه‌های خشت و گلی روستا، در فضایی مه‌آلود، در خواب بودند. بر بام‌ خانه‌ها سرود بیدار باش با جدیت تمام‌ نواخته می‌شد. با خود اندیشید؛ با این همه‌ سروصدا، بی‌شک، اهالی این‌ روستا تاکنون یک خواب خوش به چشمشان نیامده است.
نگاهی به دوستش انداخت که کف اتاق، خود را لای پتو پیچیده بود. صدا زد: «رضا پاشو نگاه کن، لب بوم هر خونه‌ای یه خروس داره می‌خونه. بی‌خود نیست اسم این روستا را گذاشتن خروسان.»
رضا با رخوت از زیر پتو بیرون آمد. با انگشتان باز دست، موهای ژولیده‌اش را از روی صورتش کنار زد. خمیازه‌ای کشید و گفت: «لعنت بر هر چی خروس بی‌محل. خواب برای آدم نمی‌گذارن.»
فرهاد با تمسخر جواب داد: «با این روحیه می‌خواد خروس جنگی‌ام پرورش بده. بپوش بریم پایین، آبی به سر و صورتمون بزنیم. رمضون بیداره. از این بالا تو حیاط دیدمش.»
یک قالی زمینه لاکی و چند مخدّه‌ی نقش ترکمن، زینت‌بخش اتاق کوچکی بود که در وسطش سفره‌ی پلاستیکی صبحانه پهن شده بود. بوی نان تازه و صدای قُل‌قُل سماور، لذت چاشت را در آن خانه‌ی روستایی دوچندان کرده بود. رمضان سرِ سفره نشسته بود، چای می‌ریخت و با دهان پر، بی‌وقفه حرف می‌زد.
«پرورش خروس‌ توی خون منه. همه‌ی خروس‌بازا، تو شهرهای دور و نزدیک منو می‌شناسن. تا حالا کسی نتونسته روی دست رمضون بلند شه. آقا رضا اگه می‌خوای توی این کار موفق باشی، باید خیلی چیزا یاد بگیری. اول از همه عشق به این زبون‌بسته‌هاست.»
فرهاد در حال هم‌زدن تکه‌ای نبات در استکان چای‌اش به چشم‌های رمضان زل زد و گفت: «ولی شما این به قول خودتون، زبون‌بسته‌ها را برای جنگیدن تربیت می‌کنین. می‌فروشینشون و می‌اندازینشون به جون خروسای دیگه، عشق کجای کاره مشدی!؟»
«باید خودت بیای ببینی آقا فرهاد. تا عشق بهشون نداشته باشی، این همه زحمت واسه این زبون بسته‌ها نمی‌کشی.»
فرهاد با خنده‌ و لحنی استهزاآمیز گفت: «عشق به زبون‌بسته‌ها یا عشق به پولی که ازشون درمیاد.»
حرف فرهاد هنوز تمام نشده بود که رضا با دست‌پاچگی گفت: «بهتره وقت را تلف نکنیم. زودتر راه بیفتیم بریم مزرعه. با حرف که کاری پیش‌ نمی‌ره.»
آن روز، روز سرنوشت‌سازی برای رضا بود. سال‌ها بی‌کاری و از این شاخه به آن شاخه پریدن خسته‌اش کرده بود. پیش‌نهاد پرورش خروس‌جنگی را او در سر فرهاد انداخته بود.
«پول و سرمایه‌ش از تو، کار و دوندگیش با من. کشورهای عربی کشته مرده‌ی جنگ خروسان. کویت، امارات. می‌تونیم اولِ کاری، صادرشون کنیم اونجاها. بعد‌‌‌‌‌‌‌م کشورهای دیگه.»
فرهاد هم با تکان دادن سر گفته بود: «آره، به همین سادگیه که تو می‌گی.»
«رمضون عموزاده مادرمه. خویشاوندی نزدیک با من داره. می‌شناسمش. تا جایی که بتونه کومکمون می‌کنه.»
مزرعه‌ی پرورش خروس‌‌ها فاصله‌ی کمی از خانه‌ی رمضان داشت. عرصه‌ای نه چندان بزرگ، با دیوار کوتاهی از آجر احاطه، و فضای سرپوشیده‌ای با سقفی از نایلون در میان آن بنا شده بود. میله‌های فلزی کاشته در زمین، قفس‌هایی بدون سرپوش به وجود آورده بود، و چند میله‌ی متصل به یک لولای افقی به همراه قفل و بست، اسارت‌گاه هر خروس را مشخص می‌کرد. پرنده‌‌ها با گردن بلند، سینه‌ی افراخته، و پرهای رنگارنگ، به زیبایی خودنمایی می‌کردند. رمضان به سمت انتهای محوطه رفت. جلوی قفسی ایستاد و مهمانانش را به تماشا فراخواند.
مغرورِ گرفتار در قفس، گردن راست کرده، از گوشه‌‌ی چشم به دو غریبه زل‌ زده بود. پرهایی به رنگ قهوه‌ای، آجری و سیاهِ نشسته بر سر و گردن و سینه و بال‌ها، در زیر نور خورشید بالاپوشی از ساتن مواج را می‌مانست که پرهای سیاه و سفید بلند انتهای بدن، از زیر آن بیرون زده باشد. قدِ بلند و اندام درشت، تاج و ریش قرمز رنگ، ظاهر آراسته‌ی یک شوالیه‌ی قرن هفدهم را به خاطر فرهاد آورد. نگاه ستایش‌آمیز او به این مغرور زیبا، قوت‌قلبی برای رضا و حسی از سربلندی برای رمضان با خود به هم‌راه داشت.
«این چمروش، شا‌خروس منه. یک ساله‌ست. ماشاالله خوب رشد کرده. با یک خرس هم‌ترازه. تا حالا به جنگ ننداختمش. راسش میدون قَدَری براش پیدا نکردم. صاحبِ خروس‌ها، هیبتشو که می‌بینن جا می‌زنن. دِ فرار.»
سپس یک سیب‌ از توبره‌اش درآورد. آن را در میان دو انگشت دست، بالاتر از قدش، از میان میله‌ها، به درون قفس برد. خروس پرشی کرد و با نوکش به سیب‌ حمله‌ور شد. تکه‌های سیب در گوشه و کنار قفس پراکنده شد.
رضا جلو آمد تا دستش را بالا ببرد و واکنش خروس را بار دیگر بیازماید. رمضان دستش را پس زد و با لحن شماتت‌آمیزی به‌ او گفت که دیگر این کار را تکرار نکند.
«یه وقت می‌بینی یک بند انگشتت افتاده اون طرف میله‌ها.»
رمضان برای آشنایی مهمانانش با پرورش و جنگ خروس‌ها، آن روز برنامه‌ای ترتیب داده بود.
«این شبدره، امروز بایس تختش کنم. با خروس سیدکاظم‌ جورش کردم. پس کاسه‌زنه. یعنی از عقب به سر حریف حمله می‌کنه. شما عقب واستین. می‌خوام بیرونش بیارم.»
رمضان کلون در قفس را کشید. پرنده را که تاج کوچکی شبیه یک شبدر چهارپر در وسط سرش داشت، بغل کرد و از قفس بیرون آمد. دو سنگ پارسو را که هریک در غلافی توری از جنس پلاستیک پیچیده شده بود، از توبره‌اش درآورد. بر زمین نشست و وزنه‌ها را با طناب کلفت کتانی، به پاهای شبدر بست. سپس با بالا بردن دستش، او را تهییج می‌‌کرد به سمت بالا بپرد. پس از هر پرش، دست رمضان بالاتر می‌رفت. آن‌قدر این کار را تکرار کرد که حیوان خسته شد، تلوتلو می‌خورد و دیگر توان حرکت نداشت. رمضان وزنه‌ها را از پاهایش باز کرد. او را با دو دست از زمین بر‌داشت و چندین بار به اطراف پرتاب ‌کرد. بال‌های پرنده را گرفت. با شدت از عقب کشید و آن‌چنان سریع این حرکات را انجام می‌داد که حیوان فرصتی برای واکنش نداشت. دو دوست در بهت و سکوت، شاهد رفتار خصمانه‌ی رمضان با خروس جنگنده‌اش بودند.
«رضا این همون عشقیه که می‌گفت به این زبون‌بسته‌ها داره. خوب نگاه کن یاد بگیر. تو هم به زودی باید عشق پاکتو به پاشون بریزی.»
پشت قفس چمروش، زمین لخت پوشیده از خاک نرمی بود، که جنگ خروس‌ها، آن‌جا برگزار می‌شد. مشتاقان زیادی دور زمین در انتظار نبرد، شرط‌بندی می‌کردند و برای یک‌دیگر، رجز می‌خواندند. رمضان از یک‌طرف، و سید کاظم از طرف دیگر، با خروس‌هاشان، به وسط زمین آمدند. خروس‌ها را به سمت یک‌دیگر پرتاب کردند و خود، به جمع تماشاگران پیوستند.
دو پرنده در وسط زمین، پرهای سر و گردن را سیخ کردند. هر یک حریف را به مقابله فرامی‌خواند. یک‌باره هر دو مانند زبانه‌های آتش با هم به هوا پریدند. در پرده‌ای از گرد و خاک و پر و فریادهای گوش‌خراش، به یک‌دیگر گره خوردند. بر سر و چشم و بدن هم، با نوک، ضربات کارساز نشاندند. با بالا ‌گرفتن مبارزه هیجانِ تماشاچیان و فریادهای تشویق بالا گرفت. شبدر خیز برداشت و با خار پایش ضربه‌ای بر گلوی حریف نشاند. حریف بر خاک افتاد. امانش نداد. نوکش را مانند چاقویی بر پیکر غلطیده در خاکش فرو می‌کرد. توده‌ای از پر آغشته به خون، آتش مبارزه را فرو نشاند. شبدر علی‌رغم جراحات سر و سینه، با گردن افراشته، در برابر لاشه‌ی حریف، جولان می‌داد.
پهنای آسمان، پوشیده از تکه‌های ابر بود، که هر لحظه به شکلی درمی‌آمدند. به هم می‌پیوستند، از هم دور می‌شدند و شگفتی‌های زیبایی می‌آفریدند. در چشم فرهاد اما، ابرها به پرنده‌‌هایی شبیه بودند که پرهاشان کنده و به این سو و آن سو پرتاب می‌شد. آسمان در چشمش، برخلاف همیشه، زشت و بی‌رنگ بود. از خودش و از آن جمع که چنین بی‌شرمانه به تماشای این نمایش وحشیانه ایستاده بودند بیزار بود. خاطره‌ای از کودکیش را به یاد آورد. جوجه‌ی کوچکش به خروس زیبایی تبدیل شده بود که از کف دست او دانه برمی‌چید. تا آن‌زمان، او به حیوانی چنین وابسته نشده بود. یک روز صبح که صدای خروسش را نشنید، به حیاط رفت. تشتِ آبی کنار حیاط پُر از پَر دید. پیکر بی‌جانِ سر از تن جدا شده‌اش هم در آشپزخانه در انتظار سلاخی. او هرگز پدرش را نبخشید که به خاطر خواب صبح‌گاهی خودش و همسایه‌ها، سرخروس زیبای او را کنار باغچه بریده بود.
«هی، کجایی فرهاد خیلی تو فکری؟»
«یاد خروس خودم افتاده بودم.»
«پس تو هم خروس باز بودی! نگفته بودی به من.»
«یه جوجه بود که خودم بزرگش کرده بودم. پرهاش گل‌باقالی بود. تاج و ریشش حنایی خوش‌رنگ. یه روز بابام لب باغچه سَرشو برید.»
سپیدارهای بلند در امتداد نهر آب، چفت‌ هم ایستاده، و سایه‌های بلندشان را بر مزرعه‌ی رمضان گسترده بودند. دو دوست گفت‌وگوکنان آرام به سوی رمضان گام ‌برمی‌داشتند. او در برابر قفس چمروش در کار مرهم ‌گذاشتن بر زخم‌های شبدر، بر زمین نشسته بود. تلاش‌های خروس برای رهایی را، با فشار دست بر پشتش، مهار کرده ‌بود، و توجهی به اطراف نداشت.
در فاصله‌ی اندکی از او، چمروش درون قفس بی‌تاب بود. به این سو و آن سو می‌رفت و بال‌هایش را باز می‌کرد. گویی خیال پرواز به سرش زده بود. ناگهان با صدای عجیبی که بیشتر به شیهه‌ی یک اسب می‌مانست، از زمین کنده‌ شد و بر بالای میله‌های قفس نشست. چشمان مردها با برقی از وحشت، بر او خیره ماند. قبل از آن‌که رمضان بتواند از زمین کنده شود، خروس خشمگین از پشت سرش بر زمین فرود آمد. فرصتی برای فرار نبود. پرنده حریفِ قدر را خود انتخاب کرده بود. جستی زد و از پشت به او حمله‌ور شد.
با ضربات پیاپی بر گردن و سر و گوش، او را غافل‌گیر کرد. رمضان شبدر را رها کرد. چهاردست و پا بر زمین، درصدد فرار بود، چمروش بر پشتش نشست. بار دیگر او را زیر ضربات نوکش گرفتار کرد.
دو دوست در پی نجات رمضان، هر یک از سویی به صحنه‌ی نبرد نزدیک شدند. رضا لگدی بر خروس زد. او از پشت رمضان افتاد. فرصتی بود تا حریف برخیزد تا خود را از مهلکه برهاند. چمروش امانش نداد. بر روی سرش پرید و به صورتش حمله‌ور شد. چشمان رمضان دو کاسه‌ی خون شد. جایی را نمی‌دید. چهره‌ی دریده‌اش را با دستانش پوشاند. در سرش چیزی مثل سرب مذاب در گردش بود. توان از دست داد و بر زمین افتاد.
نبرد چمروش و صاحبش، خروس‌های دیگر را بر‌انگیخت. ولوله‌ای در فضای مزرعه برپا شد. پرنده‌ها از بالای نرده‌های قفس‌هاشان، به بیرون پریدند. بر پیکر بر خاک افتاده‌ی صاحب‌ خود هجوم بردند. انگار هر کدام سهمی از این پیروزی برای خود می‌خواست.
دو دوست که برای نجات خود از صحنه‌ی نبرد گریخته بودند، با جمعی از مردم روستا به مزرعه برگشتند. از خروس‌ها خبری نبود. تنها کالبد رمضان بر جا مانده بود.
دسامبر ۲۰۲۱، دالاس

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل