عزیز بقچهی حمام را زد زیر بغل، چادرش را انداخت روی سر، و دستم را به زور گرفت و خرکش کرد ببرد گرمابه که همیشه از آن فراری بودم. بدم میآمد از همهمهی زنها، دعوا سر دوش، بخار، و دلاک که پوستم را میکند تا هرطور شده دو مثقال چرک بکشد بیرون.
***
کنار دوار حمام عمو چرخوفلکی را دیدیم که نشسته بود و حمام آفتاب میگرفت. هنوز مشتری نداشت. دستم را از قلاب پنجهی عزیز بیرون کشیدم و دویدم دورتر و نق زدم: «من میخوام سوار چرخ و فلک بشم!»
عمو چرخوفلکی نگاهی به عزیز انداخت و گفت: «این چرخوفلک بچههای کثیفو نمیچرخونه. برو حموم، بعدش بیا تا سوارت کنم!»
«راست میگی؟!»
«دروغم چیه، خودت ببین!»
سوارم کرد و هر چه زور زد چرخوفلک نچرخید. ناچار دست عزیز را گرفتم و اینبار به شوق چرخوفلک سواری بعد از حمام، رفتم به مسلخ!
تا از آن گرمابهی شلوغ و مهآلود جان سالم بدر ببرم، ظهر شده بود. توی کوچه من مانده بودم با دو قران کف دستم، و جای خالی چرخوفلک!
بغضکرده داشتم برمیگشتم که صدای تلقتلق چرخوفلک نگهم داشت. عمو چرخوفلکی نزدیک که شد، گفت: «داشتم میرفتم ناهار که یهو یاد تو افتادم. حالا بدو سوار شو که مردم از گشنگی…»
تهران، آذرماه ۱۴۰۰