شهریار رخگر: گمشده

در ترافیک سنگین عصر تهران، راننده‌ی جوان اِسنَپ سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند و مقررات رانندگی را زیر پا نگذارد. در تمام طول مسیر، از پنجره کوچک پراید صحنه‌ی خیابان‌ها و مردمی را که در رفت‌وآمد بودند با دقت تماشا می‌کردم، ولی تغییرات به قدری زیاد بود که چندان احساس آشنایی نمی‌کردم. داشتیم به محله‌ی دوران کودکی‌ام نزدیک می‌شدیم. به راننده گفتم: «چقدر همه‌جا عوض شده، ساختمونای یکی دو طبقه‌ی قدیمی جاشونو به ساختمونای بلند و پاساژ دادن. با این‌که من توی همین محله بزرگ شدم و تا کلاس آخر دبیرستان‌ هم همین‌جا زندگی می‌‌کردم، ولی امکان نداشت خودم بتونم این نشونی رو پیدا کنم. اسم خیابونا، میدونا و حتی کوچه‌ها هم تغییر کرده!»
راننده گفت: «باور کنید با این‌که من‌ کارم رانندگیه، بدون کمک این‌ جی‌پی‌اس امکان نداره بتونم تو تهرون رانندگی‌کنم‌ و خودمو به آدرس‌ها برسونم.»
و پس از آن پرسید: «شما خارج زندگی می‌کنین؟»
گفتم: «آره، ولی هر چند سال یک‌بار برای دیدن دوستان قدیمی و خویشاوندان میام ایران و چند هفته‌ای می‌مونم. این دفه تصمیم گرفتم سری به‌ محله‌ی قدیمی و خونه‌ای بزنم‌ که توش دنیا اومدم و بزرگ شدم.»
راننده پرسید: «شما هنوز خونه‌ی قدیمی‌تون را این‌جا نیگه داشتین؟»
گفتم: «نه! ولی دوست دارم یک‌بار دیگه ببینمش. البته اگر خرابش نکرده باشن! اون‌طرف‌ها همیشه آدم حس می‌کنه یه چیزی کم داره. مثل جاهایی که بخشی از خاطرات رو تشکیل میدن و یادآور دورانی از زندگیِ گذشته‌ی ما هستند.»
پرسید: «می‌تونم ازتون بپرسم شما کجا زندگی می‌کنین؟»
گفتم: «من مقیم امریکا هستم، نیوجرسی زندگی می‌کنم.»
آهی کشید و با حسرت‌ گفت: «خوشا به‌حالتون، منم آرزو داشتم می‌تونستم برم امریکا، ولی حیف که دیگه هیچ امکانی برامون وجود نداره. من یه زمانی دانشجوی رشته‌ی حقوق بودم، تو اعتراضات دانشجویی بازداشت شدم و سرنوشتم به‌کلی عوض شد.»
بعد ساکت شد و در حالی‌که به ‌فکر فرو رفته بود، به ‌رانندگی‌اش ادامه داد.
ناگهان چشمم به تابلوی آشنایی افتاد و فوراً آن‌را شناختم.. تابلوی سردر سلمانی احمد آقا، آرایشگر محله‌مان بود که روی آن با نقاشی ناشیانه‌ای نیم‌رخ مردی کشیده شده بود که موهایش مدل آلمانی زده‌ شده‌ بود و دو طرف آن دو قیچی باز شده به صورت قرینه قرار گرفته بود. به‌ راننده گفتم: «لطفاً همین جا نگه ‌دارین، من اینجا پیاده می‌شم.»
قدری جلوتر ایستاد و قرار شد برای یک‌ساعت همان دوروبرها باشد تا به ‌او خبر بدهم که بیاید و همین مسیر را برگردیم.
وقتی پیاده شدم برایم خیلی تعجب‌آور بود که چطور این محله از گزند ساخت‌وسازهایی که در همه جا شاهدش بودم در امان مانده است. احمد آقا چشم‌هایش در سال‌های آخر عمر دچار آب‌ مروارید شده بود و دیگر نمی‌توانست کار کند، ولی همیشه آن‌جا بود و با مشتری‌ها خوش‌وبش می‌کرد. در باز بود و پرده‌ای که شبیه رشته‌های تسبیح بود جلوی ورودی آرایشگاه نصب شده بود. از لای پرده لحظه‌ای به داخل نگاه کردم. آرایش‌گر پشتش به‌ من بود و داشت روی سر مشتری کار می‌کرد. عکس‌های روی دیوار هیچ تغییری نکرده بودند و ساعت دیواری قدیمی هم سر جایش بود ولی پاندولش دیگر حرکت نمی‌کرد.
به ‌راه افتادم. بعد از دکان سلمانی، میوه‌فروشی هم با همان چراغ‌های زنبوری و ردیف میوه‌های چیده دست‌چین شده‌ی براق، پابرجا مانده بود. حتی تابلوی «میوه‌‌فروشی‌ ‌بهشت» هم روی همان دیوار نصب بود. آن روزها گاه با پدرم برای خرید به آن‌جا می‌رفتیم و من محو تماشای فرشته‌هایی می‌شدم که در یک باغ رویایی در حال رقص بودند. جلوتر مغازه‌ی بستنی‌فروشی بود با بوی گلاب و بستنی خامه‌ای و سپس مغازه‌ی اسباب‌بازی فروشی با ویترین مجذوب‌کننده‌اش. بوی ذغال اتوهای چدنی «خیاطی توکل» هم که همیشه یاد‌آور دوخت لباس‌های سفارشی عید بود به‌ مشام می‌رسید. آخر از همه لبنیاتی آقای سعادتی بود با ردیف‌‌های ماست‌ و خامه و سرشیر داخل کاسه‌های سبزرنگ سفالی. حتی کسی‌که پشت دخل بود عجیب شبیه همان آقای سعادتی بود، شاید هم خودش بود! ولی چطور ممکن بود!؟ خاطره‌ی عصرهایی‌ که از مدرسه به‌ خانه برمی‌گشتیم و گاه یک نصفه ساندویچ کره مربا از او می‌خریدیم در نظرم زنده شد. در همین افکار بودم که ناگهان چشمم به پسربچه‌ی چهار پنج ساله‌ای افتاد که کنار مغازه ایستاده بود و گریه می‌کرد.
جلو رفتم دیدم پسرک که موهای صاف و‌‌ سیاهش پیشانی را پوشانده بود. صدای هق‌هق‌‌ گریه‌اش کوچه را پر‌کرده‌ بود و اشک از روی گونه‌هایش سرازیر بود. خم شدم و پرسیدم: «چی شده عزیزم، چرا گریه می‌کنی؟»
قیافه معصومی داشت و در حالی‌که آب دماغش را با آستینش پاک می‌کرد گفت: «من با داداشم اومدیم ماست بخریم… دوستاشو دید… باهاشون رفت… منو جا گذاشت.»
پرسیدم: «می‌دونی کجا رفت؟»
سرش را به ‌علامت نه تکان داد! پرسیدم: «خونه‌تون کجاست؟ آدرس خونه‌تون رو بلدی؟»
با چشمای اشک‌آلودش به‌ من نگاه کرد. گفتم: «می‌خوای من بِبَرَمِت خونه‌تون؟»
سرش را به علامت رضایت آورد پایین. گفتم: «اسم خیابون یا کوچه‌تون چیه؟»
زیرلب گفت: «امیر، امیرپرویز.»
عجیب این اسم برایم آشنا بود، اصلاً این همان کوچه‌ای بود که سال‌ها پیش خانه‌ی ما در آن‌جا بود! گفتم: «همونی که یه‌ خونه‌ی زردرنگ سر کوچه‌شه؟»
دوباره سرش رو به علامت تائید آورد پایین. گفتم: «خوب حالا اَشکاتو پاک کن و دستِتو بده من تا ببَرمِت خونه‌تون‌.»
با پشت دست‌های کوچکش ‌اشک‌هایش را پاک کرد و دستش را به طرف من دراز کرد. دستش را گرفتم، گرمای دستش حسی را در من بیدار کرد که گویی سال‌هاست او را می‌شناسم.
گریه‌اش تمام شده بود ولی گه‌گاهی با آستین دماغش را پاک می‌کرد. رسیدیم سر کوچه‌ی امیرپرویز هیچ تغییری نکرده بود. همان ساختمان با سیمان زردرنگ و در و پنجره‌های چوبی قهوه‌ای. جلوتر رفتیم از دیوار حیاط همسایه‌ی مجاور یاس‌های زرد آویخته بود و بوی سال‌های کودکی را به یادم می‌آورد. گویی در اینجا زمان متوقف شده بود و همه چیز همان‌طور دست‌نخورده باقی مانده بود و جوی باریک وسط کوچه و آسفالت ترک‌خورده‌ی اطراف آن هم‌چنان سر جایش بود. از کودک پرسیدم: «خونه‌تون کدومِه؟ می‌تونی به‌ من نشونش بدی؟»
با دست به در آبی‌رنگی که در ته کوچه بن‌بست بود اشاره کرد. وقتی خوب دقت کردم با کمال تعجب متوجه شدم این همان خانه قدیمی ماست! بدون اندک تغییری…! کودک دست من را ول کرد و به طرف خانه دوید و شروع کرد به در زدن. در باز شد و زنِ میان‌سالی در آستانه‌ ظاهر شد. چه قیافه‌ی آشنایی داشت. چقدر شبیه جوانی‌های مادرم بود. گویی خودش بود! با دیدن کودک چهره‌اش باز شد و پرسید: «کجا بودی عزیزم؟ چقدر دیر کردین؟ پس برادرت کو؟»
و نگاهی به کوچه انداخت. ولی مثل این‌که من را نمی‌دید. کودک به آغوش مادر پناه برد و با هم به وارد خانه شدند، ولی در نیمه باز ماند. به طرف در رفتم و از لای در به داخل نگاه کردم. حیاط چند پله پایین‌تر از کوچه بود. حوض بزرگ در وسط حیاط بود با ماهی‌های قرمز. پیچ امین‌الدوله از باغچه تا بالای دیوار رفته بود و بوی آن همه‌جا پیچیده بود. آه، درخت خرمالویی که پدرم آن‌قدر دوستش داشت! و چشمم به دختری افتاد که لبه‌ی درگاه نشسته بود و داشت کتاب می‌خواند.
مو‌های قهوه‌ای‌اَش صورتش را پوشانده بود. وقتی سرش را بلند کرد و چهره‌اش را دیدم، ناگهان چیزی در قلبم فرو ریخت! خودش بود! نسرین دوست خواهرم! او اولین عشق دوران کودکیم بود. حس عجیبی داشتم. می‌خواستم او را صدا بزنم و برای اولین بار بگویم «نسرین دوستت دارم» ولی یارای آن‌را نداشتم.
حس خوشایندی بود ولی گویی دیگر‌ زمان به من تعلق نداشت. تحملش را نداشتم. برگشتم و با حالتی منقلب خود را به سر‌ کوچه رساندم. شماره راننده را گرفتم و گفتم بیاید سر کوچه امیرپرویز. گفت به زودی کارش در سلمانی تمام می‌شود، می‌آید و از من خواست مشخصات کوچه را بدهم. خواستم بگویم نَبشِ آن خانه‌ای زردرنگ است، ولی دیدم به جای آن یک آپارتمان شش هفت طبقه است! خواستم بگویم کوچه امیرپرویز، ولی روی تابلوی سر کوچه نوشته بود «بن‌بست شهید کربلایی!» پاک گیج شده بودم. بالاخره هر طوری بود آدرس دادم و راننده آمد. خودم را به داخل ماشین انداختم و از او خواستم به‌ سرعت من را به منزل برساند. راننده با نگرانی پرسید: «طوری شده آقا؟ شما گفتید یک ساعت بعد من بیام. هنوز نیم ساعت هم نشده!»
گفتم: «آره ولی حس می‌کنم زودتر باید برگردم خونه و استراحت کنم.»
راننده گفت: «ولی در عوض من فرصتی پیدا کردم برم سلمونی و موهامو اصلاح کنم. آرایشگر خوبی بود، از اون قدیمی‌ها، اسمش احمد آقا بود.»
و من با حیرت پرسیدم‌: «اح مد آ ق ا !؟»
نیوجرسی ۲۰۲۱

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید