شهناز البرزی: باد

اگر بتوانم خورشید را بکشم در دل آسمان آبی، زرد و داغ و نورانی که می‌بلعد شیشه‌های پنجره اتاق را و پهن می‌شود روی گلیمِ‌‌ ‌رنگ و رو رفته‌ی سرخِ اتاق و می‌نشیند قدری روی قابِ دیوار روبه‌رو، بی‌شک تو را می‌کشم که به ماهی‌های تنگِ بلورت غذا می‌دهی، کوله‌پشتی‌ات را باز می‌کنی. دست‌نوشته‌هایت را روی میز می‌گذاری. داستانی می‌نویسی که از پدر به یادت مانده، از کودکی و از تنهایی، تنگ‌دستی و تنهایی. پدر که در بستر بیماری جان داد و‌ مادر که تا دیروقت کار می‌کرد.
رنگ‌ها را بهم می‌آمیزم. رنگ پوست چهره مادر را می‌جویم. وقتی که تو را نگاه می‌کند مادر را می‌کشم که می‌آید. لبخند به‌ لب دارد. بوسه‌ای میان موهایت می‌نشاند و چای روی میزت می‌گذارد و زیر لب قربان صدقه‌ات می‌رود.
بیرون می‌روی، بر بال باد می‌نشینی و در کنار کارون آرام می‌گیری و نگاهت را به‌ دوردست می‌اندازی، نگاهت پر می‌شود از آبِ سیاه کارون.
کسی در کنار تو روی نیمکت می‌نشیند. او را می‌کشم با موهای خرمایی‌رنگ که در نور آفتاب می‌درخشد و نگاهش مدت‌هاست با تو آشناست. دست‌ در دست تو.
تنها برمی‌گردی، جاده را می‌کشم. جاده‌ای که به خانه راه دارد و باد می‌وزد و ابرهای سنگین خاکستری را با خود می‌آورد. باران را می‌کشم و باغچه‌ای که از ضربه‌های شلاق باران دور نمی‌ماند. تو را می‌کشم که چاله‌ای می‌کَنی و دست‌نوشته‌هایت را در آن خاک می‌کنی. باران همچنان شلاق می‌زند به پنجره‌ی اتاق تو و مردان چکمه‌پوش تفنگ به دست را می‌کشم که در گوشه کنار خانه می‌دوند و صدای کوب‌کوب چکمه‌هایشان ترس را به جانت می‌اندازد و اسباب‌هایی که پخش‌وپلا می‌شوند به هر جا و تنگ بلوری که می‌افتد و هزار تکه می‌شود و ماهی‌هایی که بالا و پایین می‌پرند و اتاقت که دیگر دیوارهایش آبی نیست.
تو را دست‌بند بسته، بین دو تفنگ‌ به‌ دست می‌کشم. رنگ سربی از بالای بوم شُره می‌خورد، راه راه می‌شود و تو در پشت آن‌ جا می‌گیری. تو را به زور می‌برند٫ خودت نمی‌خواهی بروی. تو را می‌برند. مادر پشت میله‌ها پیر می‌شود.
باد می‌پیچد در اتاق خالی؛ تو و صدای خش‌خش مارمولک‌هایی که از دیوار بالا می‌روند و صدای شلیک گلوله‌ای که از تفنگ چکمه‌پوش شنیده می‌شود.
تو را باد با خود می‌برد.
مادر را روى زمين می‌کشم با پیشانیِ پُـرچین‌وچروک و دست‌هایش را بر گونه‌ می‌کشم، که چنگ می‌زند و مویه می‌کند و بلور اشکی که موج می‌زند.
او را می‌کشم که باغچه را می‌کاود، می‌کند. دست‌هایش گل‌آلود‌ و زیر ناخن‌هایش پر از ریشه علف‌های‏ باغچه شده‌ است. دست‌‌‌نوشته‌هایت را بیرون می‌کشد و به ‌اتاق تنهایت می‌برد. پنجره را باز می‌کند. باد می‌پیچد درون حجم خفه اتاق. اشک و کلمات بر گونه و دهان مادر می‌ریزند. می‌خواند و می‌‌خواند و نگاهش دودو می‌زند در سطر سطر خط‌نوشته‌هایت. داستان‌ها بوی تو را می‌دهند. بوی تنهایی تو، غربت تو در شهر و دیار خودت، بوی درد و بی‌عدالتی.
مادر را می‌کشم که دست‌نوشته‌هایت را توی کوله‌پشتی جای می‌دهد و کوله را بر دوش می‌اندازد تا به نشر باد برساند.
۲ نوامبر ۲۰۲۱

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید