مهری احمدی: بن‌‌بست سبز

پاییز آرام آرام نزدیک می‌شود. کوچه‌ی باریک و بن‌بستی که میترا و مادرش، با دست‌های خود در آن درخت و گل کاشته‌اند، به صورت یک راهرو سبز و زیبا‌ خانه‌های میترا و مادرش را در آغوش گرفته‌اند.
شاخه‌های درختان از دو طرف کوچه به طرف هم خم شده‌اند. انگار قصد بوسیدن هم را دارند. درختان خرمالو از بس بار آورده‌اند، شاخه‌هایشان به زمین‌ نزدیک است.
میترا از پشت پنجره‌ی اتاقش پرده را کنار می‌زند و با حسرت به‌ بن‌بست سبز نگاه می‌کند. چشمش به در ورودی خانه‌ی مادرش می‌افتد که دروازه آبی‌رنگ بزرگی دارد.
اشک صورتش را خیس می‌کند. یادآوری خاطرات مادرش، در این بن‌بست سبز، قلبش را مچاله می‌کند. یادش می‌آید هر روز که سر کار می‌رفت، مادرش دم دروازه آبی‌رنگ، با یک لیوان چای، و لقمه‌‌ای نان و پنیر در یک کیسه پلاستیکی دسته‌دار، منتظرش بود. صدای مادر در گوشش زنگ می‌زند: اونقد کار می‌کنی که مجال خوردن صبحانه هم نداری!
– مامان جان قربونت بشم، لقمه از دست تو مزه‌ی دیگه‌ای داره.
– امروز عصر برای بچه‌ها خورشت قیمه درست می‌کنم، نگران شام نباش.
تنهایی عجیبی به‌ سراغش می‌آید. فکر می‌کند که‌ دیگر توی این کوچه نمی‌تواند زندگی کند.
به حیاط خانه‌ی مادرش نگاه می‌کند. دلش می‌خواهد‌ مادرش را ببیند که در حال آب دادن گل‌های شمعدانی و لاله عباسی‌ها‌ست و علف‌ها را وجین می‌کند. در باغچه‌ سبزی، نعناع و تربچه و ریحان و پیازچه را با احتیاط آب می‌دهد. ‌دلش می‌خواهد، مادرش با یک سبد کوچک سبزی‌های شسته و پاک شده به خانه‌اش بیاید و آن‌ها را مثل همیشه لای یک پارچه‌ی تمیز در یخچال بگذارد.
از خانه بیرون می‌آید و در کوچه بن‌بست سبز، آرام‌آرام قدم می‌زند. به گل‌ها و درخت‌ها نگاه می‌کند.
گل‌ها و درخت‌ها رنگ‌‌ پاییز گرفته‌اند؛ اما درخت‌ها و‌ گل‌های بن‌بست سبز، هم‌چنان سبز است. کنار دروازه‌ی آبی می‌ایستد و چشم‌هایش را می‌بندد. سایه‌ی مادرش را می‌بیند که از امتداد بن‌بست سبز به‌طرف آسمان پرواز می‌کند.
سپتامبر ۲۰۲۱

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل