دختر مسافر توی صندلی کافه کنار پنجره لم داده و عجلهای برای تمام کردن غذایی که سفارش داده بود نداشت. پوشش آراسته با چهرهای گیرا و موهای قهوهای تیره که با سلیقه و الهام از طرحهای روز آرایش شده بود، ظاهری دلنشین به او میداد.
بیست ساله یا جوانتر به نظر میرسید. بیشتر سرگرم تماشای اطرافش بود. انگشتانش همراه با آهنگی که در فضای کافه طنینانداز بود روی میز ضربه مینواختند.
هنگام ورود به کافه آهنگ جاز بیکلام و آرامی از بلندگو پخش میشد. نیمساعتی نگذشته، موزیک جاز جای خود را به آهنگهای روز داد. و این برای دختر جالبتر بود. با بعضی از آهنگها که قبلا در خلوت خانه و پشت درهای بسته میتوانست به آنها گوشدهد آشنا بود. در حالیکه همراه با دستگاه پخش زمزمه میکرد به آرامی سرگرم صرف غذا بود. همزمان با کنجکاوی و اشتیاق رفتوآمدها را زیر نظر داشت.
دیوارها که با تابلوهای کپی از نقاشان معروف اروپایی تزیین شده بود جلوهای به فضای کافه میداد.
زن و مرد میانسالی به فاصله دو میز از او نشسته بودند. بار اول که نگاهشان با نگاه دختر تلاقی کرد، دستی به نشانه سلام تکان دادند. به نظر میآمد مشتری همیشگی کافه هستند. غذایشان را در زمان کوتاهی سفارش دادند.
وقتی زن کافهچی از او سفارش میگرفت آنها متوجه شدند دختر تازهوارد است. گفتگوی کوتاه و نگاه صمیمیشان حس زیبا و آشنایی به دختر داد که در رگها و زیر پوستش دوید. گونههایش از این حس گرم شدند. از او پرسیدند: “از کجا میآید.”
در همان زمان کوتاه صمیمیتی احساس کرد که برایش شیرین بود. هرازگاه میدید آنها از همان پنجرهای که او کنارش نشسته بود نگاهی به بیرون میانداختند.
سه روز گذشتهی سفرش را در ذهن مرور کرد. روز ورودش را به یاد آورد که مهماندار هواپیما او را از پلکان هواپیما به بیرون راهنمایی کرده بود. و صحنه بوسیدن زن و مردی را در سالن فرودگاه بهخاطر آورد که چشمانش را برای لحظاتی خیره کرده بود. دختر مسافر با شور و حال به فهرست بلندبالایی از جاهای دیدنی شهر که تهیه کرده بود نگاه میکرد. فکر کرد امروز دیگر حتما باید به دیدن آن برج معروفی که از روزگار کودکی رویای دیدنش را داشت برود.
بخار روی شیشهی پنجره نشان از هوای سرد بیرون داشت. باقیمانده آفتاب کمجان آخر پاییز در امواج هوا پخش شده و صدای آکاردئون نوازندهی دورهگردی که بیرون سمت دیگر خیابان برای خود پناهی پیدا کرده و مینواخت به سختی شنیده میشد. دختر با نوک انگشتان اَشکالی را روی شیشهی پوشیده از بخار پنجره میکشید. طرحهایش با حرکت شیارهای آب تغییر شکل میدادند، با لبخند به آنها نگاه میکرد و گاه اخمی به پیشانی و ابرو میآورد.
در این هنگام صدای پای مردانهای شنید که از کنارش میگذشت. با خود فکر کرد: “باید نفر سومی باشد که به انتهای سالن و سمت دستگاه ته سالن میرود.”
کنجکاوی دوباره به سراغش آمد. صدای انداختن سکه در سوراخ دستگاه در فضا پیچید.
دینگ دینگ…! مرد دستگیره را چرخاند. سکوتی برقرار شد. مرد اندکی صبر کرد و سپس از آنجا دور شد.
زن کافهچی چندبار برای جمع کردن بشقابها سر میزش آمد. زنی بود با موهای صاف و سیاه براق. فرق سر را از وسط باز و موها را در پشت سر جمع کرده بود. ظاهرش نشان نمیداد بومی آنجا باشد. چهرهاش دختر را به یاد ایران خانم انداخت که بوفه اغذیه مدرسه را اداره میکرد. ایران خانم دو دختر داشت. هر دو دختر در همان مدرسه درس میخواندند و او از اینکه دختران نزدیکش بودند خرسند بود. با خود فکر کرد شاید زن کافهچی هم مثل ایران خانم دو دختر دارد. شاید هم وقتی ساکت پشت پیشخوان مینشیند به دخترانش فکر میکند.
اینبار به صدای خِشخِش بارانیِ تیره مردی که از کنار میزش میگذشت گوش سپرد؛ نفر پنجمی بود که به انتهای سالن میرفت. ترسی موهوم همراه با حسی ناخوشآیند وجودش را برای چند لحظه فراگرفت که طولی نکشید جایش را به شوق قبلی داد. صدای سکههایی که مرد بارانیپوش در دهان دستگاه ریخت در فضا پیچید.
دینگ دینگ…! دستگیره را چرخاند. او هم برای لحظاتی منتظر ایستاد، سپس برگشت. دختر سر را سوی پنجره برگرداند. بخار ِرویِ شیشهها بیشتر شده بود و مناظر بیرون سختتر دیده میشدند. نگاهش به تهنشین فنجان قهوه روی میز افتاد. زن کافهچی دوباره در طول راهرو قدم میزد. و همیشه با ده قدم آن را طی میکرد. نه کمتر نه بیشتر.
دختر و پسری جوان از کنارش گذشتند.کیفی کوچک با نشان طراحی معروف و بندی بلند از شانه دختر آویزان بود. او حین عبور از میز نیمنگاهی به کیف بزرگ دختر مسافر انداخت که روی صندلی دیگر رها شده بود. رویه کیف از تکهپارچههای کوچک رنگی پوشیده شده که با کوکهای ضربدری، ظریف و هنرمندانه و با نخ ابریشم بههم دوخته شده بودند.
چنتهای یادگار مادربزرگش!
دو جوان لحظاتی مکث کردند و سپس به طرف میزشان برگشتند.
به هنگام عبور از میز دختر دوباره نیمنگاهی به کیف چنتهای روی صندلی انداخت.
اشتیاق وصفناپذیری که در دختر مسافر برای کشف راز دستگاه و بازی موج میزد بیشتر شد.
همه مشتریان کافه را ترککرده و او آخرین نفری بود که در صندلی گرمش نشستهبود. زن کافهچی از پشت پیشخوان به سمت در ورودی رفت و تابلوی خوشآمدید را که با بندی به در آویزان بود برگرداند. برگشت و راهرو را با قدمهای آرام طی کرد. دختر مسافر قدمهایش را شمرد. همان ده قدم، نه کمتر نه بیشتر! انتظار در چشمان زن دیده میشد. شاید هم نگران دخترانش بود.
دختر مسافر یاد ساعت کار کافه افتاد که وقتی داخل میشد روی در ورودی دیده بود و فکر کرد شاید زن به همین علت چند بار آمد و میزش را وارسی کرد تا به او بفهماند کافه تعطیل است. پس از جایش بلند شد. به سمت پیشخوان رفت. با اشاره و با چند کلمهای که طی چند روز اقامتش یاد گرفته بود. پول غذایش را داد و از کافهچی سکهی مخصوص خواست. صدای باز و بسته شدن دخل پیشخوان در فضا پیچید.
به طرف دستگاهِ انتهای سالن رفت. سکه را در سوراخ دستگاه که به دهانی همیشه باز میمانست انداخت. صدای افتادن سکه در فضا پیچید.
دینگ دینگ…!
دستگیره فلزی را چرخاند. وِلوِلهای در فضا پیچید. و سکههای بازی همانند آبشاری از دستگاه به بیرون سرازیر شدند.
جرینگجرینگجرینگ…!
به دیدن این صحنه نفسش در سینه حبس و چند ثانیه در جای خود میخکوب شد. گلویش خشک شده بود. با چشمان متعجب به دستگاه بدقواره خیره ماند. فکر میکرد آن را شکسته است. صدای آخرین سکهها را میشنید که تکتک از دستگاه در کاسهای بیرون میافتادند. نگران و خجالتزده بود. سرش چرخید و به پیشخوان نگاه انداخت. زن کافهچی از جا بلند شده بود و به سمت او میآمد. دختر هراسان با اشارات دست و صورت، تقلا میکرد توضیح بدهد خطایی از او سر نزده و نمیداند چه اتفاقی افتاده است!
زن کافهچی در حالیکه به او نزدیک میشد با هیجان حرف میزد و با دست اشاراتی میکرد؛ اما در میانه راه از رفتن باز ایستاد. ضمن اینکه به نظر نمیرسید عصبانی یا دلخور باشد. دختر مسافر فکر کرد منظورش را به زن فهمانده و شاید او هم سعی دارد بگوید: “این اولینبار نیست که این اتفاق افتاده است.” پس رضایتاش را گرفته بود!
دختر پاورچینپاورچین و با قدمهای آهسته به میز خود برگشت. خورجیناش را از روی صندلی برداشت. قهوهاش بدون اینکه جرعهای از آن نوشیده باشد هنوز روی میز بود و بخاری از آن برنمیخاست. تصویر خود را در سطح فنجان دید. چهرهاش نامطمئن و هراسان بود! شیارهای آب جاری روی پنجره، تهمانده طرحهای تغییر شکل داده شده را محو کرده بود.
زن کافهچی در سکوت با دهان نیمهباز ترک کردن او را دنبال میکرد. دختر مسافر به آرامی به سمت پیشخوان و در ورودی رفت. لحظهای درنگ کرد. با خود فکر کرد: “بهنظر میرسد زن شکایتی ندارد که او کافه را ترک میکند.”
اما زن مات و مبهوت پشتهم نگاهی به او و نگاهی به دستگاه جکپات میانداخت که حالا موسیقی تندی از آن پخش میشد. اعتراضی دیده نمیشد. گویی فقط سعی داشت توضیحی به او بدهد.
دختر در کافه را باز کرد و شتابزده خارج شد.
خیابان خیس بود و نمناک. هوا سردتر شده بود. کلاه پشمیاش را تا روی گوش و پیشانی پایین کشید. یقه پالتو را تا بالای گردن بالا برد. به پشت ِسر نگاه کرد. چشمان پرسشگر زن کافهچی او را بدرقه میکرد. کلمات کوتاهی به زبان آورد که دختر نشنید. نوازنده که دستپاچگی او را دید برای لحظاتی دست از نواختن کشید. دختر سر برگرداند. قدمهای آهستهاش را تند و تندتر کرد. صدای آکاردئون دوباره در خیابان پیچید.
با طنین دوباره صدای آکاردئون دختر مسافر آه کوتاهی با افسوس کشید و شروع به دویدن کرد و شتابان از آنجا دور شد.
ژانویه ۲۰۲۱