درخت پرتقال همه جای خانه ریشه دوانده بود. از روزی که پدر، توی حیات کاشته بود تابهحال یعنی دقیقا تا به امروز، من جز این که شاهد پر و بال گرفتنش باشم کمترین کاری در رابطه با پرورش او نداشتهام. پدر پرتقال را به مناسبت تولد من با مامان جان مرحومم کاشته بود. با همان دستهای زمخت و پرزورش که هر بار روی گونههایم میکشید خراشم میداد. خراشی که از همان بار اول که توی زیرزمین روی گونهام افتاده، تا الان به اندازه همین درخت پرتقال بزرگ شده است. طوری که درخت پرتقال خانه را فتح کرده و همه جای خانه ریشه دوانده و شاخ و برگهایش حتی شیشهها را شکسته و از پنجرهها بیرون زده و از دیوارهای خانه بالا رفته است و حالا گونهی آسمان روی سرم را خراش میدهد.
پدر همانجا توی زیرزمین، و یک روز دیگر چند سال بعد زیر درخت پرتقال که توی حیات سایه انداخته بود، وقتی که نگاه مامان از من دور بود، گونهام را خراش داد و گفت: «گلی جان، جیگرم! بریم زیرزمین کارت دارم!»
یعنی همانجا توی زیرزمین، پدر دور از چشم مامان جان با من کارش را انجام میداد. درخت پرتقال هم از توی پنجره کوچک زیرزمین داشت نگاهمان میکرد. میخواست بداند توی زیرزمین پدر با من چه کار دارد. برای همین بود که ریشه دواند و تمام زیرزمین و کنج و کنهش را جورید. حتی آن گوشه تاریکی که پدر همیشه کارم داشت و هر بار گونهام را خراش میداد.
حالا سالها گذشته و پدر دیگر نیست، جای مامان جانم خیلی خالی است و درخت پرتقال تمام خانه را کاویده و فتح کرده است.