همینکه برای مادرم درخواست گرینکارت دادم، ازش خواستم تا هم رانندگی یاد بگیرد و هم انگلیسیِ گفتاری. مخالفت میکرد. عقیده داشت که «سرِ پیری و معرکه گیری؟» هرچه میگفتم «شما که شصتودو سال بیشتر نداری و پیر نیستی و اصلا پیری معنی نداره و سن فقط یه عدده،» بهگوشش نمیرفت. تا اینکه چند ماه پیش فکری به ذهنم رسید. به مادر زنگ زدم و گفتم: «مامان جان دیگه لازم نیست رانندگی و انگلیسی یاد بگیری چون من درخواست گرینکارتت رو کنسل کردم.» میدانستم که بازی حکمِ بازی سکوت میشود. دو-سه بار الو گفتم تا پاسخ داد: «آخه چرا؟ من کلی به در و همسایه پُز دادم.» گفتم: «آخه قانون جدید اومده که از گرینکارتیها امتحان رانندگی و زبان میگیرن. اگه قبول نشن، گرینکارتشون رو باطل میکنن و برشون میگردونن.» گفت: «دروغ نگو پسر! همین چند وقت پیش پوران خانمِ همسایمون رفت ابوظبی گرینکارت گرفت. بعدش رفت امریکا. پس چرا اونو برنگردوندن؟» تیرم به سنگ خورده بود! مادر، برخلاف اصرارش به پیری، خیلی هم تیز و باهوش است. چند ثانیه فکرکردم و پرسیدم: «پوران خانم کدوم ایالت رفته؟» گفت: «نمیدونم ماسا؟ ماچا؟ ماچاچوست؟» خندیدم و گفتم: «آهان، ایالت ماساچوست. اینجا هر ایالتی قانون خودشو داره. قانون جدید کلرادو اینه. حالا خود دانی. من نمیتونم انقدر هزینهی بلیط و سفارت و بیمه و هزار تا خرج و بَرج دیگه رو بدم تا شما هنوز نرسیده برت گردونن.» همین دروغ مصلحتی کارگر افتاد و مادرم برای هر دو کلاس ثبتنام کرد.
***
مدتی پیش به مادر زنگ زدم و از پیشرفت کلاسهایش پرسیدم، گفت: «این دنده عوض کردنا رو یاد نمیگیرم. همش میگم خدا ذلیلت کنه سرگل!» با تعجب پرسیدم: «سرگل کیه؟ آموزشگر رانندگیته؟» نهی کشداری گفت و ادامه داد: «سرگل همکلاسی مدرسهم بود. نه که همیشه به موهاش گل میزد، صداش میکردیم سرگل.» بعد خندهی ریزی کرد و گفت: «اون موقعها یه درسی داشتیم بهنام حرفه و فن که سه بخش داشت: صنعت، کشاورزی و خدمات. امتحانش هم تئوری بود، هم عملی. موقع امتحان عملیِ چرخ و دندهی ماشین بود و ما بین سه روز حق انتخاب داشتیم. من میخواستم روز سوم رو بردارم، ولی سرگل که برای روز اول آماده بود، زورم کرد که بیا با هم بریم امتحانمونو بدیم و خلاص شیم.
از من انکار، از اون اصرار. گفتم من آمادگی ندارم، گفت نترس، من بهت میرسونم. خلاصه نخونده رفتم امتحان دادم، سرگل هم بنده خدا سعی میکرد بهم برسونهها، ولی معلمه تهدیدش کرد که اگه ساکت نشه، نمرهشو صفر میده. ولی صفره نصیب من شد و دیگه ترک تحصیل کردم و شدم زن بابات. خدا ذلیلت کنه سرگل که به سر خودت گُل زدی و به سر من گِل. هم به زندگیم گند زدی، هم نذاشتی من اصولی چرخ و دنده رو یاد بگیرم که حالا سرِ پیری، عوض کردن دندهها برام غول نشه!»
بهش گفتم: «مادر من نفرین نکن، اون بنده خدا که منظور بدی نداشته.»
نفس عمیقی کشید و صداش از هیجان افتاد. آرام گفت: «خیلی از آدما فکر میکنن گُلی که به سر خودشون میزنن، به سر دیگرون هم برازندهس. قصد بد ندارن، ولی نتیجهی کارشون میتونه بد باشه.»
برای اینکه از اون حال و هوا درش بیارم، گفتم: «مامان فیلسوف شدی! بشین کتاب بنویس!» و کلی باهم خندیدیم.
***
امروز دوباره به مادرم زنگ زدم. خیلی خوشحال و سرزنده بود. پرسیدم: «چی شده با دمت گردو میشکونی مامان؟» و پاسخ او دو عدد شاخ ده متری بر سرم کاشت. مادر گفت: «وای وودِنت آی بی هَپی؟ آی پَسد دِ دِرایوینگ اِگزَم.*»
*چرا خوشحال نباشم؟ امتحان رانندگی رو قبول شدم!
۳۰ سپتامبر ۲۰۲۱
دالاس
Hezar_Osan