شهناز البرزی: قرمز

از محل کار تا کافه‌ی نزدیک خانه به آن‌چه که می‌خواستی بگویی فکر می‌کنی. هر روز این مسیر را طی می‌کنی. به‌کافه وارد می‌شوی.
دختر جوانِ‌ کافه‌چی سلامت می‌کند و می‌گوید: «مثل همیشه…؟» لبخندی می‌زنی و سر تکان می‌دهی. پشت میز , کنار پنجره جا می‌گیری. باران نم‌نم می‌بارد و درخت‌های ‌باران‌خورده برگ‌هایشان را به‌دست باد می‌سپارند.
برگ‌های زرد و نارنجی و ارغوانی با ترانه‌ی باران و آهنگ باد می‌رقصند. دختر کافه‌چی، فنجان قهوه‌ای جلوی تو می‌گذارد و فنجان دیگری را روبه‌روی تو آن طرف میز! می‌پرسد چیز دیگری می‌خواهی و تو سرت را به‌علامت نه تکان می‌دهی! قهوه‌ات را آرام آرام مزه‌مزه می‌کنی. چشم‌ها را می‌بندی و در خاطرت مرور می‌کنی که بارانی قرمزی به‌تن داری و رژ قرمز روی لب‌ها، لوندی تو را دو چندان کرده است. خود را می‌بینی که با چکمه‌های سیاه‌رنگت از آن سمت خیابان به طرف کافه در حال دویدنی. ماشینی با سرعت می‌آید کنترلش را از دست می‌دهد و می‌خواهد به‌تو بزند که ناگهان بازوانی مهربان ترا در آغوشی گرم‌ جای می‌دهد. وحشت‌زده چشم باز می‌کنی و نمی‌دانی مرده‌ای یا زنده!
چشم در چشمش می‌اندازی، نگاهت در نگاهش گره می‌خورد و چیزی در درونت فرو می‌ریزد و عاشق می‌شوی.
می‌پرسد: «خوبید؟ طوری‌تون نشده؟» می‌گویی: «زنده‌ام یا در بهشتم! و شما …؟» قبل از این‌که چیزی بگوید باز می‌گویی: «نمی تونم سرپا بایستم، میشه بریم جایی بشینیم؟»
او دست دور کمرت میندازد تا مطمئن شود که تو می‌توانی راه بروی، تو را به کافه می‌برد. قهوه‌ای داغ با کیک شکلاتی سفارش می‌دهد.
می‌پرسی: «شما چه کاره هستین؟» می‌گوید: «شاعرم و کمی ریاضی هم میدانم!» با چشمان سبزش خیره به‌تو می‌نگرد و موج‌های نگاهش تو را مسحور می‌کند. برایت می‌خواند: «بی تو مهتاب شبی …» و تو در کوچه نگاهش خود را گم می‌کنی.
هر روز او را می‌بینی. دست در دست یک‌دیگر، گاهی کنار او و گاهی روبه‌روی او می‌‌نشینی. با صدایی مثل زمزمه‌ی نسیم در دشت شقایق، از تو می‌خواهد که مرد رویاهای تو باشد و عهد می‌بندد که هر شب برای تو داستان بخواند و در باغ‌چه‌ی خانه‌ی‌تان گل‌های لادن و مریم بکارد. تو برایش شال قرمز می‌بافی تا در شب‌های سرد و برفی که شیره جانش را در کلمات می‌چکاند و آهسته بر صفحه می‌ریزد، گرم شود. قهوه‌ای داغ برایش می‌ریزی و برایت شعر می‌خواند.
تو آرام زمزمه می‌کنی: «دوستت دارم!» از کافه بیرون می‌روی و برای اولین بار فکر می‌کنی اگر مرد رویاهایت هرگز پیدا نشود و تو را با خود به کوچه باغ‌های شعرش نبَرد…!؟ ناگهان ماشینی با سرعت به سمتت می‌آید و تو پرت می‌شوی روی زمین و شال قرمز در دستت رنگ خون می‌گیرد.
سپتامبر 2021

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید