باغبان شهرداری جاروی دستهبلند را در جوی آب گرفته بود و شاخههای خشک چنار، پوست هندوانه، قوطی آبمیوه و گلوشل رسوبکرده را کنار میزد. سپس دولا میشد و آشغالها را با دستی که دستکشی ضخیم آن را پوشانده بود جمع میکرد. هوا کاملا روشن بود و رفتوآمد در پیادهرو و در پارک کوچک مشرف به خیابان بیشتر شده بود. چلهی زمستان نفسهای آخر را میکشید، گرمای آفتاب را از پشت ابر کومهای و مه سحرگاهی میشد دید. باغبان سر بهسوی آسمان بلند کرد ولی آفتاب را ندید.
کوژپشت بود با ریش فلفلنمکی، ابروان کلفت بهمپیوسته. کلاه نمدی بر سر داشت. جعبههای بنفشه را از پیادهرو آورده بود وسط باغچه پارک چیده بود. و داشن آنها را أماده میکرد برای کاشتن.. برگهای زخمین را با نوک انگشت میچید و خاک را از روی برگها پاک میکرد . زن و مرد جوانی آمدند روی نیمکت کنار استخر نشستند و بیآنکه حرفی بزنند هر دو به جایی آنسوی خیابان چشم دوختند.
رفتگر جوان؛ که اونیفورم نارنجی به تن داشت ، با شیلنگ مسیر پاکوب پارک را خیس میکرد. هردوی آنها وظیفهی رسیدگی به این قطعه زمین را به عهده داشتند که شهرداری به پارک تبدیل کرده بود. رفتگر جوان شیلنگ آب را روی شنریز میکشید و دور چنار کنار جوی میگرفت.
رفتگر جوان آمد کنار باغبان دولا شد و با نوک انگشت به بنفشههای توی صندوق دست کشید. مثل اینکه خواسته باشد سر کودکی را نوازش کند.
باغبان در حالیکه نشاها را از با احتیاط از جعبه بر میداشت تا ریشهی بنفشه گسیخته نشود زیر لب گفت: «این گلها رو شب سرما میزنه!» رفتگر جوان تکهسنگی را از زمین برداشت و توی آب که روان و پرشتاب، از جوی میگذشت پرت کرد و گفت:
«پاداش عیدی رو کی میریزن به حساب؟»
باغبان گفت: «حالا کو تا عید!؟ . حیف از اینا. چله نیفتاده هنوز، یه هفته دیگه همهشون رو سرما میزنه».
باد تندی یک مرتبه از شمال وزیدن گرفت. کارتن بنفشهها واژگون شد، ذرات خاک در شکم باد پیچید و در سطح پیادهرو پخش شد.
باغبان گلهای پلاسیده و خشک باغچه را میکند و جایشان بنفشههای زرد و نارنجی و نیلی میکاشت.
رفتگر جوان گفت: هفته دیگه خدا بخواد دو سه روز مرخصی بگیرم برم ولایت خودمون! باغبان سرش را دومرتبه به سوی آسمان گرفت وگفت:
«این گلها را دوسه روز دیگه باید دربیاریم، اونوقت چی؟ شهرداری فقط میگن زیباسازی کنید. آخه چی بگم!»
رفتگر جوان دید گوش شنوایی نیست، رویش را برگردانند به طرف نیمکتهای کنار استخر.
زن و مرد جوانی که کنار استخر نشسته بودند از نیمکت برخاستند. مرد جوان، دراز و لاغر بود و برای اینکه با زن حرف بزند میبایست سرش را خم کند. مرد جوان چشم در چشم زن جوان دوخته بود و حرف میزد. زن ساکت بود. او با نگرانی به مردگوش میداد و با دستهی کیفی که از شانه آویزان داشت بازی میکرد .
رفتگر که از دور به آندو خیره شده بود، دید که مرد جوان رویش را از زن برگرداند و پارک را ترک کرد. زن جوان مدتی به همان حال ایستاد، سپس او هم راهش را کشید و به سمتی دیگر حرکت کرد.
رفتگر جوان برگشت پیش باغبان پیر چمباتمه زد و رفت توی فکر. میشد پنداشت تحت تاثیر اتفاقی قرار گرفته است، یا چیزی آزارش میدهد. بیآنکه خودش متوجه باشد، رفته بود توی نخ پیرمرد که آرام و با تأنی، با دستهای پینهبسته نشاها را دانه به دانه سوا میکرد و میکاشت.
دالاس ماه مه 2020