آذرمهر امامی: روح دلتنگ!

روح دلش تنگ شد. یکهو دلش تنگ شد. گفت برم سراغ زنم ببینم چطوره نکنه هنوز داره غصه می‌خوره. نکنه هنوز پای درختی که پارسال تو باغچه کاشتیم نشسته و دلش هوای من رو کرده. کاش میشد یه جوری بگم بس کنه دیگه. اینقدرغصه نخوره. لباس سیاهش را در بیاره. الان دیگه یک سال گذشته پاشه به خودش برسه. سر و صورتش را صفا بده و مثل قدیم با دوستاش بره بیرون. بگم که من راضیم و دیگه بهش غر نمیزنم. بگم که هنوزجوونه و باید بره بِگرده، خصوصا حالا که دیگه من هم کنارش نیستم.
روح یواش یواش اومد پایین به طرف زمین. گفت: به به، چقدرهمه چیز تغییر کرده، چقدرهمه چیز قشنگه، کاش وقتی من زنده بودم همه جا اینقدر قشنگ و آروم بود.
نزدیکتر که شد سر خیابون فرح بخش پیچید دست راست و بعد یه راس رفت تو بن بست خوش بختی. زنش را دید که ساک خرید به دست داره میره خونه. هرچی سعی کرد نتونست توجه زنش را جلب کنه. هر چی دور و بر زن چرخید، صداش زد، شکل و شمایل دودی شکلش را تکون داد، زن نفهمید.
زنش رسید خونه و ساک خرید را ‌برد تو آشپزخونه . روح هم رفت تو خونه. خونه مثل سابق بود هیچ تغییری نکرده بود. روح به همه جا سرکشی کرد، هیچ چیز عوض نشده بود. تنها چیزی که تغییر کرده بود کمد لباس زنش بود. اون همه لباس رنگا رنگ حتی یکیش هم تو کمد نبود سر تا سر کمد پر از لباس‌های سیاه بود. دلش خیلی سوخت. فکر کرد: لیلی عزیزم من را ببخش، وقتی زنده بودم چقدر الکی روزها را بهت تلخ کردم. اگه یه بار دیگه زنده می شدم حتما جبران می‌کردم.
برگشت تو آشپزخونه. چند بار آروم و عاشقانه صدا زد:
لیلی…لیلی جان. عزیزم….من اینجام… اومدم بهت سر بزنم…عزیزم..لیلی…میخوام یه چند ماهی پیشت بمونم بلکه گذشته را جبران کنم. لیلی…صدام را میشوی؟ …لیلی!
اما نه اینکه روح بود لیلی صداش را نمی‌شنید.
روح این طرف اون طرف را نگاه کرد اما راهی برای اینکه توجه لیلی را جلب کنه نبود. بالاخره تصمیم گرفت برگرده تو آسمون . پیچ خورد و تاب خورد و خودش را کشید بالا. اون بالا که رسید یکی از فرشته ‌ها را دید:
-فقط چند ماه . خواهش می‌کنم
-نمیشه عزیزم، این خلاف قانونه
-آخه کار خیره، میخوام یه نفر را خوشحال کنم، می‌خوام از اخلاق بد گذشته توبه کنم
از فرشته انکار و از روح اصرار تا بالاخره فرشته رضایت داد که فقط برای یک روز صدای انسانی روح بهش برگرده تا بتونه کسی را خوشحال کنه و گذشته‌ای را جبران کنه.
فرشته گفت: یادت باشه ها فقط همین یه روز، ضمنا بدون که همه چیز اینجا یادداشت میشه و میره تو نامه اعمالت، حواست جمع باشه، پشیمونی فایده نداره.
روح قول داد که به جز خوبی و جبران اخلاق بد گذشته کاری نکنه و سریع برگشت پایین.
توی خونه، زنش داشت با تلفن حرف میزد، صدای زنانه پشت خط می گفت: خسته شدم از بسکه سیاه پوشیدی. ول کن دیگه بسه . این همه رنگ هس چسبیدی به مشکی. یه کمی هم لباسهای رنگی بپوش. نکنه هنوز برای اون خدا بیامرزه؟
لیلی گفت: نه بابا این حرفا چیه، اون که دیگه یه سال ازش گذشته. مشکی می‌پوشم چون تازه فهمیدم چقدر مشکی آدمو لاغر نشون میده. از اولم باید همین کار را می کردم. تمام لباسام را ریختم دور به جاش مشکی خریدم. این همه سال هی خواستم خودمو لاغر کنم نشد، هیچ وقت فکر نکردم برم چار دس لباس مشکی بخرم، تا اینکه این پیشامد برای مجید شد، خدا رحمتش کنه!
روح که هاج و واج مونده بود، انگار یکهو یک ضربۀ روحی بهش خورده باشه فریاد زد: چی ؟ چی گفتی لیلی؟
گوشی تلفن از دست لیلی افتاد، این طرف اون طرف را نگاه کرد: این دیگه چه صدایی بود؟ از کجا اومد؟
روح که یکهو یادش افتاد که روحه و برای چی اومده خونه، به اعصابش مسلط شد، رفت نزدیک لیلی و آروم گفت: لیلی جان!
لیلی یکهو پرید بالا: کیه؟ کی اونجاس؟
-منم…مجید!edited 09:13
لیلی خشکش زد. نمیدونست چیکار کنه. بدون اینکه سرش را تکون بده با مردمک چشمها اطرافش را نگاه کرد
گفت:چی؟
روح گفت: برگشتم یه سری بهت بزنم. بگم که غصه نخوری. دلم برات تنگ شده بود
لیلی که هنوز جرات نداشت بدنش را تکون بده گفت: مجید؟
-آره عزیزم… مجید. .. اومدم بهت سر بزنم . خیلی کوتاه
– مجید؟ ….کدوم مجید؟
-کدوم مجید؟ مگه چند تا مجید داریم؟ مجید شوهرت دیگه. همون که اینقدر براش اشک ریختی و ناله کردی. همون که اونقدر زود از دستش دادی. اونقدر زود جوون مرگ شد و تو را تنها گذاشت
روح خودش از مردن خودش غصه اش گرفته بود
لیلی لزران گفت: مجید تویی؟ ….خود خودتی؟ …راس راسی تویی؟
-آره خودمم عزیزم
-آهان.
روح گفت: آهان چی؟
-هیچی، …..نمیدونم
-هیچی نمیدونم یعنی چی؟
– نمیدونم
– همیشه همین را میگی، آخه آدمم اینقدر ….
روح دوباره یادش به قولش و به دلتنگیش افتاد گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود
-منم همینطور
-اومدم یه روز هم که شده قدیم را جبران کنیم
-مثلا چیکار کنیم؟ چی را جبران کنیم؟
– یادته اون وقتا دلت میخواست با هم تلویزیون ببینیم؟ من همیشه یا کار داشتم یا حوصله نداشتم. الان میتونیم با هم تلویزیون ببینیم. بیرون بریم. خرید بریم. پیاده روی کنیم. هرچی تو بگی، هر چی تو بخوای. نمیخوام یه لحظه را هم از دست بدیم فقط می‌خوام مثل یه روز عادی با هم زندگی کنیم ولی این بار از با هم بودن لذت ببریم، بگو مگو‌ها و فکرای احمقانه را بذاریم کنار. یه روز هم که شده کنار هم خوشبخت باشیم.
-راستی؟
– بله. راستی. مثلا تو الان میخواستی چکار کنی؟ همون کار را بکن من هم کنارت هستم.
لیلی گفت: باشه و لرزان و ناباورانه به طرف تلویزیون رفت و روشنش کرد
روح گفت: بزن کانال اخبار
لیلی گفت باشه ولی کانال دیگه الان فیلم پخش می کنه ها
-نه، بذار اخبار را ببینیم. بفهمیم تو دنیا داره چی می‌گذره
لیلی دلخور گفت: اخبار را که دیدی بیا تو آشپزخونه . من روزی صد بار تو کوچه و خیابون اخبار گوش میدم. دلم برای اخبار تنگ نشده
روح گفت: شروع نکن ها . اومدیم یه روز با هم خوش باشیم. حالا چی پختی که می‌خوای من را بذاری بری تو آشپزخونه؟
-یه کم سوپ درست کردم
-سوپ؟ تو هنوز سوپ می خوری؟
– خب چه اشکالی داره. خوبه که چاق هم نمیشم
-تو که مشکی می پوشی که لاغر نشونت بده دیگه چه فرقی میکنه
-این را از کجا میدونی؟
– خودت پای تلفن گفتی
-گوش واسادی؟
-گوش وا نستادم. حرفاتو شنیدم
-راستش را بگو. اصلا چرا اومدی اینجا؟ می خوای سرو گوش آب بدی ببینی من چیکار میکنم؟
– نه بابا دلم تنگ شده بود
-برا چی؟
-برا همه چی برا زمین، زمون همه چی دیگه
-آهان… پس دلت برا زمین و زمون تنگ شده بود نه برا من… می‌دونستم!
-ببین دوباره داری شروع میکنی
-خودت شروع کردی
من؟
-آره دیگه بعد از یه سال اومدی میخوای اخبار ببینی09:13
روح گفت: اصلا بیا بریم بیرون. اون وقتا خیلی دلت می خواست با هم بریم پیاده روی. حرف هم می‌تونیم بزنیم، هوا هم که خوبه نه؟ نباید سرد یا گرم باشه. درسته؟ بیا بریم!
-لیلی مانتوش را پوشید و روسریش را سرش کرد: اگه با تو حرف بزنم مردم فکر میکنن زده به سرم
زن و روح به راه افتادن. زن گاه گاهی یواش می پرسید: اینجایی؟
و روح جواب می‌داد: آره اینجام
یه دختر تر گل ور گل با ماشین از کنارشون رد شد و دستی برای لیلی تکون داد
روح پرسید: این کی بود؟
لیلی گفت: چطور مگه؟
– این دور و برها ندیده بودمش
-دخترهمسایۀ جدیدمونه. چند ماه پیش اومدن
-کدوم خونه؟
-برا چی می‌پرسی؟ مگه کاری داری باهاش
-نه همینطوری پرسیدم
-همینطوری مگه آدم آدرس می پرسه؟
-آدرس نپرسیدم.. گفتم کدوم خونه
-چه فرقی میکنه مال یه خونه‌ای هست دیگه. چشماتو درویش کن .
روح گفت: لیلی جون من روحم یادت رفته؟
لیلی خندید، آهان….آره..
روح گفت: دلت برام تنگ شده بود نه؟
-آره شده بود. اگه این همسایه جدید نبود که دق می‌کردم. از وقتی اومدن خیلی بهم سر می‌زنن. این طفلکی‌ها هم تنهان. پدرشون آقا مجید خیلی آدم خوبیه
روح گفت: آهان….آقا مجید….پس وقتی پرسیدی کدوم مجید منظورت ایشون بود، همین همسایه جدید!
-نیس که اونم تنها شده گاهی با هم درد دل می‌کنیم
-پس خوش می‌گذره، من را بگو که فکر کردم حالا چقدر داری غصه می‌خوری، هنوز هیچی نشده یکی دیگه را پیدا کردی؟
– برو بابا تو هم غیرتی شدی دوباره
-بله دیگه به خودت که خوب می‌رسی، لاغر میکنی، لباس جدید می‌خری، دوست بازی می‌کنی، همسایه جدید…. …
-لیلی گفت: ای خدا به دادم برس.
روح گفت: چرا به داد تو برسه؟ به داد من برسه، با چه شوقی اومدم بهت سر بزنم اینم دست مزدم. دستت درد نکنه. دوباره داری دقم میدی!
-مگه بار اول من دقت دادم؟ خودت خودت را سکته دادی. از بسکه یا دویدی دنبال بدهکار یا قایم شدی از دست طلبکار. به من چه!
روح گفت: ای خدا بکش و راحتم کن ببین چه قدر نشناسه این زن
زن گفت: من چی که هی باید این غیرتمند بازیها و این خودخواهی های شما را تحمل کنم؟ نه تلویزیون، نه گردش هیچ چی به دلم نمی شینه. خدایا منو از دستش راحت کن! داشتم راحت زندگیم را می‌کردما … ببین گیر کی افتادم!
فرشته‌ که تازه قلم و کاغذش را آورده بود که یادداشت برداری را شروع کنه اون را کنار گذاشت و گفت: برگرد بیا بالا آقا، دیگه بسه! روح همینطور که بی اراده به بالا کشیده می‌شد گفت: یه شانس، فقط یه شانس دیگه! باور کنین جبران می‌کنم. فقط یه بار دیگه!
آذرمهر may 2020

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل