ژیلا واله: راز در راز، از مجموعه آقای جیم

غروب است. خورشید خسته از تابش بی‌امان روز، بی‌رمق، دامنش را از روی چمن‌ها برمی‌چیند. بر روی جاده‌ی باریک سیمانی، که پیچ در پیچ تا افق ادامه دارد، چند نفر مشغول پیاده‌‌روی هستند. دورتر که می‌روند، در هاله‌ای از غبار محومی‌شوند. و تو عرق‌ریزان و خسته از پیاده‌ر‌وی عصرانه، مقابل خانه‌ی آقای جیم، متوقف می‌شوی. ساکنان جدید خانه، یک مرد و یک زن، به همراه دو فرزندشان، میهمانی را مشایعت می‌کنند. خوش‌حال از فرصت به‌دست‌آمده برای آشنایی با آنان، سلام بلندی می‌کنی:
ـ همسایه‌ی روبه‌رویی‌تان هستم. به محله‌ی ما خوش‌آمدید.
هر دو با خوش‌رویی به سلام تو پاسخ می‌دهند. مکالمه‌ی دوستانه‌ای را آغاز می‌کنی. سخن از آرامش و سکوت این محله که به میان می‌آید، زن سرش را تکان می‌دهد و با هیجان می‌گوید:
– شب‌ها از طبقه‌ی پایین خانه‌ی ما صداهای گنگی می‌آید. مثل پچ‌پچ چند نفر که با هم چیزی می‌خوانند. من فکر می‌کنم شاید این موش‌ها هستند که در دیوار اتاق جلویی لانه کرده‌اند، ولی همسرم حرفم را قبول ندارد. آیا این سروصداهای عجیب در خانه‌ی شما هم شنیده می‌شود.
با دست اشاره به اتاقی می‌کند که پرده‌های همیشه کشیده‌اش، درست در مقابل اتاق خواب تو در آن دست خیابان، راز آقای جیم را در طی سال‌ها، در خود پنهان کرده بود. همان اتاقی که وقتی داخل خانه‌اش‌ شدی، او در انجا گم شد و تو شگفت‌زده محو اشیای داخل اتاق، با هجوم بادی شدید و ترسی در دل، ناچار به ترک خانه شدی. با کنجکاوی می‌پرسی:
– ایا می‌توانم این اتاق را ببینم. شاید چیزی باشد که از دید شما دورمانده است و من بتوانم کمکی بکنم.
به داخل خانه می‌روید. اتاقی که قبلا روی دیوارهایش، لباس‌های بلند سفید و صلیب‌های بزرگ فلزی نصب شده بود، هنوز به رنگ آبی روشن آسمان است. گویی تمام متعلقات روی دیوار به آسمان پرواز کرده‌اند. حسی از غم و پریشانی، وجودت را در بر می‌گیرد. نگاهی به گوشه و کنار خانه می‌اندازی. هیچ ردپایی از آقای جیم در خانه نمی‌یابی. با خودت می‌گویی: پیرمرد باید هنوز در این خانه زندگی می‌کرد. این من بودم که کمکش کردم به دنبال همسرش، به دنیای جاودانه‌شان برود. با سخنان زن به خودت می‌آیی. می‌گوید:
– پیشنهاد من این است که از متخصصی برای از بین بردن موش‌ها کمک بگیریم. همسرم می‌گوید پول هدر دادن است. یک شب تا صبح، همین‌جا روی کاناپه خوابید تا بفهمد جریان چیست. او هیچ صدایی نشنیده بود. ولی من چند بار نصفه‌های شب با همان صداها از خواب بیدار شدم. اگر این وضع ادامه پیدا کند، مجبوریم خانه را ترک کنیم.
تو با آن‌که می‌دانی در این خانه چه اتفاقات عجیبی رخ داده است، به روی خودت نمی‌آوری و می‌گویی:
– عادت کردن به شرایط خانه‌ی جدید همیشه کمی مشکل است. یادم هست اوایلی که به خانه‌مان نقل مکان کرده‌بودیم، روزی صدایی از داخلِ دیوارِ آشپزخانه شنیدم. انگار کسی پنجه به دیوار می‌کشید. می‌پرسد:
⁃ توانستید بفهمید صدا از چیست؟ پاسخ می‌دهی:
⁃ وقتی صداها روزبه‌روز بیشتر شد، همسرم مرگ موش خرید و در بیرون از خانه، نزدیک دیوارها پاشید. بعد از چند روزی صداها قطع شد، ولی بوی تعفن لاشه‌ی موش‌ها، تا چندین روز آزارمان داد.
⁃ فکر خوبی‌ است. اثر پاشیدن مرگ موش را در بیرونِ خانه امتحان می‌کنیم.
خداحافظی می‌کنی و به خانه می‌روی. در اندیشه‌ات لحظه‌ای از آقای جیم جدا نمی‌شوی. پرده‌های اتاقت را پس‌میزنی. پنجره را باز می‌کنی. در آن سمت خیابان، به نوری که از میان کرکره‌های خانه‌ی همسایه‌ی بیرون می‌ریزد، خیره می‌شوی. آیا ممکن است آقای جیم زنده باشد؟
برخورد شاخه‌های درخت بلوط با جداره‌ی فلزی شیروانی، هم‌‌دمی است برای گریز از سکوت. آسمان شب با کورسویی از هلال باریک ماه، خاکستری است و پر از راز. برای تو، ولی نه رازآلوده‌تر از آن‌چه در این خانه‌یِ قدیمیِ نشسته در مقابلت، می‌گذرد.
نیمه‌های شب، با نوایی آهنگین از خواب بیدار می‌شوی. از ورای پنجره نگاه می‌کنی. سایه‌های متحرک نظرت را جلب می‌کند. خوب که گوش می‌سپاری، صدای آقای جیم را تشخیص می‌دهی. پیرمرد دعا می‌خواند.
کنجکاوی و ترس در رقابت با یک‌دیگر، وجودت را تسخیر کرده‌است. می‌روی به سمت صدا و سایه‌هایی که از پس پنجره‌ها تو را فرا می‌خواند. در خانه باز است. در سکوت وهم‌انگیز شب، صدای تپش قلبت، در سرت می‌پیچد. کسی از خانه بیرون می‌آید. خودش است، آقای جیم. با لباس سفید بلندی به تن و صلیب برنزی در دست. چشمانت از تعجب و بیشتر، از وحشت از چشم‌خانه بیرون زده است. نفست به شماره افتاده، عرق سردی بر کف دست‌ها و پیشانیت نشسته است. پیرمرد جلو می‌آید. پریشانی تو را می‌بیند. به تو می‌گوید:
– امروز که به خانه‌ام آمدی نگرانی را در چشمانت دیدم. منتظرت بودم که سراغم بیایی.
– شما که به دنبال هم‌سرتان رفته بودید.
پیرمرد حرف تو را قطع می‌کند.
– حالا او هم‌راه من است.18:34
به تو گفته بودم ما در سرای جاوید همواره با هم خواهیم ماند. ولی مقدماتی برای این کار لازم است. ما با هم شب و روز دعا می‌خوانیم. برای بخشایش گناهانمان.
پیرمرد صلیبش را بالای سر تو می‌برد. برایت دعا می‌کند. دست‌هایش لرزش دارد. صدایش هم. صلیب آویخته بر گردنش را می‌بوسد. لباس سفید بلند را با دست آزادش بالا می‌کشد و به داخل خانه می‌رود.
یک هفته از شب ملاقاتت با آقای جیم می‌گذرد. کامیون مخصوص حمل اسباب‌ در مقابل خانه‌ی همسایه‌‌ات توقف کرده‌است. اندوه این خانواده و راز خانه‌ای را که ترکش می‌کنند، تنها تو می‌دانی. تو می‌مانی با سؤال‌های بی‌جواب. معمایی که چگونه‌گی بیانش هم برایت دشوار است، چه رسد به یافتن پاسخی برای آن

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل