از تاکسی پیاده شدم ،با کمی ترس و دودلی به سمت دیگر جاده رفتم. بعدازظهر یک روز بهاری بود. نسیم ملایمی می وزید ولی افتاب هنوز داغ بود . هیچ کس در پیاده رو خیابان دیده نمیشد.هیچ جنبنده ای ! شاید همه زیر کولر چرت بعدازظهر شان را میزدند. آرام به سمت شمالی خیابان به راه افتادم . چندین متر دورتر، تاکسی ایستاد و زن و مردی از آن پیاده شدند و به سمت من به راه افتادند و نزدیک تر که رسیدند ، پرسیدم ببخشید خیابان حافظ کجاست ؟ مرد میانسال بود و پیراهن سفید دکمه داری به تن داشت که به سختی شکم برجسته اش را در آن جا داده بود . چهره گوشتی افتاب سوخته اش مرا بیاد سرایدار مدرسه ام می انداخت. شاید او هم سرایدار مدرسه دیگری بود .شاید اتاق کوچکی داشت ته حیاط مدرسه که با زن و بچه هایش آنجا زندگی میکرد.
خانم که به نظرم همسرش بود چادر مشکی به سر داشت و یک ساک کوچک هم در دستش بود. آقا جواب داد: سر چهار راه که رسیدی برو به سمت چپ ، صد متر که بری پایین تر خیابان حافظ . تشکر کردم و به راهم ادامه دادم. قدم هایم را تند تر کردم. سایه ام تند تر از من حرکت میکرد . به چهارراه رسیدم . منتظر شدم تا چراغ راهنما سبز شود که بتوانم به سمت دیگر خیابان بروم. نمی دانم از خلوتی خیابان خوف برم داشته بود و یا برای کاری که می خواستم بکنم .کمی می ترسیدم ولی این ترس از نا دانسته هایم بود. به سمت دیگر خیابان رفتم. مسیر پیاده رو را به سمت غرب می رفتم که تابلوی خیابان حافظ را دیدم و پیچیدم توی خیابان و حالا باید به دنبال خانه پلاک ۱۳ بگردم ، خانه ای آجری با در آبی رنگ .چند پسر بچه کوچک پا برهنه ( گل کوچیک )بازی می کردند . همه خانه ها آجری بودند و چند تا هم در آبی رنگ داشتند . به ته خیابان که رسیدم خانه ای بسیار قدیمی بود با دیوارهای آجری و سقف کاهگلی. پلاک خانه ۱+۱۲ بود. جلوی در خانه درخت کُنار تنومندی، سخاوتمندانه ،سایه اش را با خانه و خیابان تقسیم کرده بود . زنگ در را فشار دادم .
بعد از چند لحظه زنی پرسید : کیه؟ الان میام ، منتظر جواب من نشد و در را باز کرد . سلام کردم ، گفت با مریم کار داری ؟ گفتم بله ، گفت بیا تو ، الان صداش میکنم.مریم گفته بود که شما قرار است بیایید. در را پشت سر خودم بستم ، چند کاشی جلو در شکسته بود .لکه های نم، نقش هایی روی کچ دیوار انداخته بودند. از دالان باریک گذشتم تا وارد حیاط شدم . سمت راست حیاط اتاق بزرگی بود که درو پنجره های شیشه ای داشت و طرف جنوبی حیاط هم دو اتاق دیگر بود . حوض کوچک پر آبی با کاشیهای آبی رنگ وسط حیاط به چشم میخورد . ماهی های قرمز در بی خبر از همه جا در آب شناور بودند . شاید ان ها هم به دنبال فردای بهتری بودند .کسی چه می داند . کنار حوض ، باغچه کوچکی بود از گلهای لادن و نرگس. که بوی نرگسی ها آدم را مست میکرد.زن که شاید مادر مریم بود دست کشید به سمت تخت سیمی کنار دیوارو گفت بفرما بشین ، الان مریم میاد . روی تخت سیمی فرش کهنه ای انداخته شده بود. روی آن نشستم . زن به سمت شیلنگ آب رفت که حیاط را آب پاشی کند که مریم داد زد ، مامان یک دقیقه صبر کن و با شیشه ای خالی در دست به حیاط آمد .خم شد کنار باغچه و با بیلچه کوچکی مورچه ها را توی شیشه ریخت و رو کرد به مادرش و گفت حالا آب پاشی کن مادر.مریم با دقت شیشه را در جای امنی گذاشت و
بعد به سمت من آمد . سلام کرد و گفت کلاس نبودی امروز جزوه هارو بهت میدم ، ببر ، رونویسی کن و بعد هم به آزاده بده. گفتم باشه ، دستت درد نکنہ. مادر همانطور که اب پاشی میکرد گفت چای اماده است ، براش چای بریز.مریم چهره ای معصوم و ساده ای داشت ، ابرو های پیوسته اش چشمم را گرفت ، همه اجزای چهره اش با هم تناسب داشتند. موهای بلندش را پشت سرش بسته بود . بلوز و دامن بلندی به تن داشت و دمپایی پلاستیکی سبز رنگی هم پوشیده بود.به اتاقی که شاید اشپزخانه بود رفت و چند لحظه بعد با دو استکان چای و قندان و یک پوشه زرد رنگ برگشت و گفت مواظب جزوه ها باش ، گم نکنی و از زیر چشم مادرش را می پایید . همراه با نوشیدن چای کمی گفتگو کردیم و بعد بلند شدم. مریم تا دم در مرا همراهی کرد و گفت مواظب خودت باش . در را بست و من از همان راهی که آمده بودم برگشتم .شتابان به چهار راه رسیدم و پیچیدم به چپ و خودم را رساندم به لب جاده و منتظر تاکسی شدم .دلهره عجیبی داشتم ، به پشت سرم نگاه کردم و کسی دنبال من نمی آمد ولی دلهره مرا رها نمی کرد. به کارم شک داشتم ،اما می دانستم که با یادگیری، ترس و تردیدم از بین خواهد رفت.
در همین توهمات بودم که از آن طرف خیابان یک تاکسی می گذشت . دست بلند کردم و داد زدم تاکسی، تاکسی .ایستاد و من با عجله به سمتش دویدم ،باید خودم را زودتر به جای امنی می رساندم .
همان طور که به آن طرف خیابان ، جایی که تاکسی برایم ایستاده بود میدویدم از سمت چپ من ماشینی با سرعت می آمد و به فاصله خیلی کمی با من ترمز شدیدی کرد .دستپاچه شدم و دفترو همه ورقه های میان آن به هوا پاشیده شد. در یک لحظه، توده مردمی ، جنبش و برابرى ، دموکراسی و آزادی بود که پخش زمین می شدند. من مجبور به فرار شدم و فقط صدای فریاد راننده ماشین را می شنیدم که می گفت خانم ورق هاتون ،. خیس عرق بودم و به اطرافم نگاه نمی کردم . پریدم توی تاکسی و گفتم برو، حرکت کن . ولی راننده تاکسی نبود که من را از آن جا ببرد ، هیچ کس آنجا نبود و دوباره من دچار كابوس تلخ شبانه خیابان حافظ شده بودم و این بار با پایانی متفاوت . رویایی که سالهای متمادی با من زندگی می کند.
01/23/21 شارلوت