آنها دربارهی یک سانحه هوایی حرف میزنند که گوشم تیز شد. آخر آنجا کافهرستوران فرودگاه بود و من بهانتظار حرکت هواپیما، صرفاً بهقصد وقتکشی آمده بودم. زن میانسالی که پشت پیشخوان روی چارپایه نشسته بود با آبوتاب تعریف میکرد که چگونه از سقوط هواپیمایی جان سالم به در برده بود.
«قبل از اینکه شوهرم حالیاش بشه، احساس خطر کرده بودم. از اون هواپیماهای کوچک بود و من دم پنجره صندلی کنار بال نشسته بودم. یه صدایی اومد و هواپیما غلتی زد و درِ کابین خلبان باز و بسته شد. شوهرم، شوهر سابقم هم به خودش اومد. به کابین چشم دوخته بودیم. مسافرها به خودشون اومدن. ترسیده بودن. دستهای جیمز ، همسر سابقم رو فشردم. فشار هوا نمیگذاشت دلداری او را بشنوم. بهبچههام فکر میکردم، اون موقع پسرم یازده سال داشت و دخترم هفتساله بود. خدای من الان که فکرش رو میکنم، جیگرم آتیش میگیره.»
من تنها صندلی خالی پشتِ پیشخوان را گرفته بودم. زن میانسال دو صندلی آنطرفتر مابین یک مرد جوان و خانمی که اونیفورم مهماندار به تن داشت نشسته بود. زن ریزنقش بزککردهای بود با موهای طلایی.
همین که نیمساعت قبل از موعد پرواز، پیامک تاخیر را در گوشی گرفتم میدانستم تاخیر به درازا خواهد کشید. این در فرودگاه نیویورک اتفاقی عادی است، لااقل برای من که مرتب بین نیویورک و لسانجلس سفرِکاری داشتم، وضع از این قرار بود.
آبجو را که آورد، لیوان را به سلامتی دوستان همنشین بالا گرفتم و به بهانه شرکت در گفتگو گفتم:
«این پرواز لعنتی همیشه این برنامه است…»
گارسن با حوله پیشخوان را پاک کرد و حولهاش را روی شانه انداخت. زن ادامه داد:
«جیمز قرار بود آخر هفته با همکارهای ادارهاش برن کنفرانس، میدونین ی کنفرانس تفریحی، همیشه میرفتن فلوریدا برای بازی گلف و خوشگذرونی. بچهها را گذاشتیم پیش مادرشوهرم و یکی از اون پروازهای چارتر بود که ما را از آتلانتا به یک جزیره میبرد. میخواستم جیغ بکشم ولی صدام در نمیاومد. هواپیما ی وری شده بود و در حال پایین رفتن بود. درِ کابین خلبان باز و بسته میشد. چهره ترسیده خلبان که سکان هواپیما را دودستی چسبیده بود هنوز جلوی چشمهامِ. وحشتناک بود!»
گوشیام صدا کرد. پیامکی برای آگاهی از تاخیر مجدد پرواز بود. انتظارش را داشتم. همیشه تاخیر اولیه بهتاخیرات بعدی میانجامد. مثل این است مسئولین پرواز با مسافر تعارف دارند و خبر بد را یکجا گزارش نمیکنند. نفسی کشیدم و لیوان آبجو را یکضرب بالا رفتم.
زن، گرم شده بود و با آبوتاب سقوط هواپیما را شرح میداد:
«هواپیما به تتهپته افتاده بود و همهی ما – جمعا شش هفت نفر بودیم، با من و جیمز، شوهر سابق.
جیمز اول میخواست منو دلداری بده، ولی اونم ترسیده بود و زیرلبی فحش میداد. ارتفاع کم شده بود و داشت کمتر میشد. وای خدا…فکرش را هم که میکنم….»
به زن نگاه کردم، حالت چهره و رنگ و رویش نشانی از دروغگویی نداشت. وقتی تعریف میکرد سرش پایین بود. به نظر میآمد راست میگوید. پیامک دیگری رسید. باز هم تاخیر! ساعت پرواز بیش از یکساعت عقب افتاده بود. گارسن آبجوی دیگری جلوی من گذاشت.
زن گفت: «میدونستم داریم سقوط میکنیم، پایین اون منطقه ساحلی اورگلیز بود، تکههای کوچک خشکی وسط آب، یا بهتر بگم مرداب.»
یکی از پشتسر گفت: «اون آبها پر از سوسمار و کروکودیله!»
خانم مهماندار تصدیق کرد:
«دقیقا!»
«تنها حرفی که از دهنم اومد بیرون این بود که بهجیمز گفتم که دوستش دارم و دستهاش را فشردم. به بچههام فکر میکردم که دیگه اونا را نمیبینم. بالهای هواپیما پایین و بالا میرفت، مثل این بود که موتور خاموش شده بود و داشتیم با وزش باد گلاید میکردیم. یکی داد زد، چیزی نمونده به فرودگاه برسیم. میدونستم فرودگاه محلی که مقصد ما بود نزدیک است. خلبان در بلندگو پاسخ داد که بهفرودگاه نخواهیم رسید و باید خود را برای فرود اضطراری آماده کنیم. میدونید چی بود، بنزین تموم کرده بود، مرتیکه احمق یادش رفته بود باک بنزینو پر کنه!»
زن ریزنقش موطلایی چنان با خونسردی ماجرا را تعریف میکرد انگار یک اتفاق ساده رخ داده باشد، یا سربازی است که دائم در میدان جنگ از هواپیما پایین میپرد.
«سرتون را درد نیارم، آبراه ساحلی رو رد کردیم و وسط یک مرزعه در یک منطقه جنگلی پایین اومد. یکی از بالهای هواپیما در اثر اصابت با درخت دوتکه شد ولی ما همه زنده موندیم.»
زن موطلایی صدایش را پایین آورد. کافهرستوران شلوغ شده بود و جلوی پیشخوان جای خالی نبود. حدس زدم پروازهای دیگری به جز پرواز لسانجلس به تاخیر افتاده. همیشه همینطور است، وقتی برنامه یک یا دوپرواز بههم میخورد، برنامهی همهی پروازها بههم میریزد. مانند مهرههای دومینو که یکی پس از دیگری فرو میریزند.
کارگاه داستاننویس دالاس دورهی سوم آموزش داستاننویسی را روز یکشنبه ۲۵ جولای آغاز میکند. داوطلبان میتوانند آمادگی خود را از طریق این فیسبوک به ما اطلاع دهند.
شرط اموزشهای رایگان در این کارگاه دانستن زبان فارسی و علاقمندی بهداستان نوبسیست.