جلال و کمال دو برادر دوقلو بودند که آوازه نامشان در بذلهگویی، متلکپرانی، حاضرجوابی و خنده و شادی، پرآوازه بود.
شباهتهای جسمانی، رفتاری و گفتاری آن دو به قدری بهم نزدیک بود که تشخیص چهره واقعی هرکدام، حتا برای آشنایان و دوستان هم، احتمال اشتباه را به همراه داشت. سهم دوستان در این شناخت ناواقعی، به مراتب بیشتر و گاه آنان هریک را با اسم دیگری صدا می زدند، زمانی جلال را کمال و کمال را جلال مخاطب قرار می داند.این وضع ادامه داشت تا اینکه آن دو به سن بیست سالگی رسیدند. در این زمان هردو جوان، قدبلند و خوش سیما بودند. مادرشان با مشورت پدر تصمیم گرفت برای جلال و کمال به پسند و خواستگاری برود. او به زنان دوست وآشنا هم سفارش داده بود که دو عروس می خواهم که هردو، خواهر، دوقلو درس خوانده و از خانواده ای سرشناس باشند و موافقت کنند دوداماد دوقلو باهم در مراسم پسند حضور داشته باشند.پس از مدتی به عطیه خانم، مادر شوهر خبر رسیدکه دو عروس دلخواه پیدا و خواسته شما بر آورده شده است. مراسم خواستگاری طبق مرسوم در خانه پدری دو عروس برگزار شد. مهتاب و آفتاب دو خواهر دوقلو باچادر سفید گلدار کفش زری دو زی وسینی نقره ای چای به نوبت وارد شدند. آنان چای را در استکان های کمر باریک و با لبخند ملیح به دامادها و مهمانان تعارف کردند.صحبت ها گل انداخت و تا توانستند در تعریف وتمجیدها هندوانه زیر بغل هم گذاشتند! گفت وگوها پیرامون مهریه و شیربها به درازا کشید و طبق معمول به سال تولد وسکه طلا انجامید.
رضیه خانم، مادر دوعرس مادر شوهر را در اتاقی دیگر فراخواند و گفت:
«خواهر چه کنیم که شباهت ها در آینده موجب اشتباه عروس و دامادها نشود وهرکدام به راحتی همسر خود را تشخیص دهند و مشکلی پیش نیاید؟»
مادر شوهر گفت:
«فکر آن را هم کردهام، برای جلال آقا و مهتاب خانم باید هرکدام از ما حلقه نامزدی با نگین سبز انتخاب کنیم که اسم آنان هم روی نگین هاحک شده باشد. برای کمال آقا و آفتاب خانم هم حلقه نامزدی با نگین قرمز که اسم آن دو نیز روی آن نوشته شده باشد،در نظر می گیریم و سفارش ساخت می دهیم!»
مادر عروس گفت:
« فکر خوبی ست.باید به آنان سفارش کنیم که برای تشخیص بهتر ، هیچ کدام از زوجها نباید حلقه نامزدی را از انگشتان خود بیرون بیاورند تا در آینده سؤ تفاهمی پیش نیاید!»
روزی همگی به مراسم عروسی یکی از آشنایان دعوت شده بودند، کمال مهتاب را که بواسطه آرایش چهره اش تغییر گرده بود، اشتباه صدا زد و گفت:
آفتاب خانم، چه قد این آرایش به چهره ی شمو میآد، زیبا که بودی زیبا ترم شدی!»
او گفت:
«شوهر عزیرم، اشتباهی گرفتی،من مهتابم نه آفتاب! می خواسی اول نگاهی به نگین سبز انگشتروم بندازی بعد تعریف از زیبائی م کنی!»