ژیلا واله: شرار افیون

نور سرخ و تب سوزان ذغال گداخته، آتش به جان قدسی می‌انداخت. هنگامی که ذغال را درون آتش‌گردان دور سرش در هوا می‌چرخاند، مسیر جرقه‌ها را، در رقابت جلو افتادن از یک‌دیگر، با چشم دنبال می‌کرد. نگران بود. می‌ترسید که روزی، آتش یکی از همین جرقه‌ها، زندگانی‌شان را به تباهی کشد.
⁃ پس چی شد قدسی، چرا دیر کردی. بیار اون کوفتی را. مردم از درد.
⁃ داد نزن آقاجون. هم‌سایه‌ها میشنفن.
سینی فلزی با منقل برنجی نقش ونگاردار و قوری چینی گل قرمز درون آن، مقابل پدر جا می‌گیرد. حقه‌ و فنجان نعلبکی چینی را به سرعت از گنجه بیرون می‌آورد و کنار منقل، داخل سینی می‌گذارد. سپس گوشه‌ی اتاق به تماشا می‌ایستد. بوی تریاک سوخته حالش را به‌هم‌می‌زند.
از روزی که مادر و برادرش قاسم، به قطرم رفتند، او بساط تریاک را برای پدرش آماده می‌کرد. درد پا، پدر را بد جور آزار می‌داد. سه ماهی می‌شد که به تجویز دکتر انگلیسی، هفته‌ای دو روز تریاک می‌کشید. پنج‌شنبه‌ها قاسم و دوشنبه‌ها قدسی بساط را برای پدر آماده می‌کردند. یک روز پنجشنبه، قدسی که برای آب دادن گل‌ها به حیاط آمده بود، از زیرزمین بوی افیون به مشامش خورد. آهسته پله‌ها را پایین رفت. در تاریکی، چهره‌ی قاسم در کنار منقل گداخته، سرخ به نظر می‌رسید.
⁃ چی‌کار داری می‌کنی تو.
⁃ بساطو که جمع می کردم، یک خرده تریاک، قد یک عدس، تو سینی جا مونده بود. چسبوندمش به زغال و دودشو تا ته دادم تو حلقم. بیا تو هم امتحان کن. ببین چه حالی خوشی به آدم می‌ده؟
⁃ پاشو، پاشو تا پته‌تو رو آب نریختم، برو سر درست. دفعه‌ی آخرت باشه. الانم می‌ری به آقاجون می‌گی چه غلطی کردی، تا اونم حواسشو بیشتر جمع کنه.
⁃ برم چی بهش بگم؟ نه که نمی‌رم.
اخم‌های خواهر و نگاه پر از خشمش، قاسم را از حرف‌زده، پشیمان کرد. شانه‌هایش را بالا انداخت. پشت به خواهرش کرد و رفت.
آغاز تابستان بود. عطر بوته‌های یاس‌ رازقی‌، با بوی خاک نم‌ناک آمیخته بود.آسمان درخشان کویر، ‌ چشم‌ها را به ضیافت ستارگان فرامی‌خواند. صدای ملایم سیرسیرگ‌ها، نوای محفل شب بود. قدسی و مادرش قمرناز، در حیاط کنار حوض پر آب، با کاشی‌های آبی نشسته بودند. هر دو دل‌ازرده، از غمی که در سینه پنهان داشتند.
⁃ هفته‌ پیش دکتر حکیمی خودش اومد جلوی پیشخون داروخانه. گفت شما که توی خونه پسر جوون داری، اینارو دم دست نذار. جوونن، دوست دارن امتحان کنن. تا به خودت بیای کار از کار گذشته.
⁃ پر بیراه نمی‌گه. خودم قاسمو دیدم تو زیرزمین مشغول کشیدن تریاک بود. آقاجون سرمشق بدیه براش. کنار منقل نشستن و بساطشو جور کردن، بد آموزیه.
⁃ براش برنامه دارم. تصمیم دارم با خودم ببرمش قطرم. امتحاناش که تموم بشه، فرداش راه می‌افتیم.
قطرم روستای خوش آب‌و‌هوا در دل کویر، باتمام زیبایی‌هایش، مفری برای حل مشکل شد. قاسم و خانم‌جان رفتند. خاله قمرتاج و دیگر اقوام قمرناز، راه و رسم مهمان‌نوازی را به خوبی می‌دانستند. با وجود آن‌ها این بهشت کویر، خواستنی‌تر بود. قدسی در خانه ماند. دلهره‌ی‌ آن افیون نفرت‌انگیز، که هر روز وابستگی پدرش به آن، بیش‌تر می‌شد، رهایش نمی‌کرد.
بوی تریاک و صدای جزجز سوختنش، دیوانه‌اش می‌کرد. آن روز نتوانست طاقت بیاورد که تا پایان کار، منتظر بماند. چادرش را سر کرد و خود را به کوچه انداخت. با شتاب قدم بر‌می‌داشت. انگار از چیزی می‌گریخت. بی هدف در خیابان‌ها قدم می‌زد. شوق بازگشت به خانه نداشت. به مغازه پارچه‌فروشی رفت. پارچه‌ی نازک تابستانی با رنگ‌های شاد انتخاب کرد. می‌توانست با دوختن آن خودش را سرگرم کند تا از فکر پدر و عاقبت کار او کمی غافل شود. سرخوش از خرید بازگشت به خانه برایش آسان شد.
نزدیک کوچه‌شان، با ازدحام مردمی که از جوی آب سطل‌ها را پر می‌کردند روبه‌رو شد. سایه‌ی ترس و دلهره‌ای که دراین سه ماه، یک دم رهایش نکرده بود پررنگ‌تر و یک‌باره به شکل مهیبی در برابرش ظاهر شد.شراره‌های آتش در جایی از کوچه زبانه می‌کشید. جرقه‌های سرخ و آبی جلوتر از شعله‌های آتش، به همراه دود خاکستری، در هوا پخش می‌شد و به آسمان می‌رفت.
پاهایش سست شد. شراره‌‌های آتش، گویی چون تازیانه بر پاهایش فرود می‌آمد. خانه‌شان بود که می‌سوخت و خاکستر می‌شد.
چشم‌هایش سیاهی رفت. بر زمین افتاد. صدای جز جز سوختن خانه و مردمی که دورش جمع شده بودند را نمی‌شنید. تمام شد. اکنون دیگر درد پا نه پدر را آزار می‌دهد و نه هیچ‌کس دیگر را.
ماه مه ۲۰۱۰

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل