«از مینیبوس پیاده شدم. چمدان کوچکم را زمین گذاشتم. مینیبوس با سروصدا و گردوخاکی که در اطراف و پشت سرش میپراکند دور شد. منحنی مارپیچ جاده پیش رویم بود. و انتهایش مثل نقطه کوچکی گره میخورد به خط اتصال آسمان و زمین. دو سمت جاده تا چشم کار میکرد درختهای انجیر و بنه بود که دشت را پوشش میداد.»
یک ساعتی پیاده میرفتم. سرتا پا خاکی بودم. کفشهای سیاهم را خاک جاده سفید کرده بود.آسمان آبی آبی بود بدون هیچ ابری. نسیم خنکی می وزید. از دور صدای عوعو سگها شنیده میشد. خانه های گلی روستا کم کم از دور نمایان می شدند. بوی شبدر و پونه مرا میبرد به وقتی که مادرم قمرناز بانگ میزد: «قاسم کُجنی، بریم شودر و پینه بچینیم؟»
و من با شادی گالش هایم را پا می کردم و دنباله چارقد مادرم را در مشت کوچکم میگرفتم و با هم به سوی باغ سرازیر میشدیم. من بین بوته های گوجه فرنگی بازی میکردم و هر از گاهی گوجهی سرخ یا نیمسرخی را بر دهان می گذاشتم. مادر بغلی از پونه می چید. با زنهای ده خوش و بش می کرد. صدای خنده مادرم با بوی شبدر در جانم می نشست. مادر می گفت: «قاسم کُرُم، وا خو درس بخونی تا جور کُراسهراب که رد خارجه، کسی وابوی سی خوت.»
و من میگفتم: «دا کُر اسهراب پیل داشت. مُو پیل ندارم.
و دا سر میتکانید و میگفت: «همه پیلا قالیام که بَفتم نهادمشون سی خوت که بفشنمت خارجه. زینه اسهراب گد کُرس اخو مهندس ابو. تو فقط درس بخون دا. بگو شیر دام درس اخونم». همان روز به شیر مادرم قسم خوردم خوب درس بخوانم. سالهاست که این قسم هر جا که کم آوردهام و عقب ماندهام مرا به جلو رانده است.
به نیمهی راه می رسم کسی می گوید خدا قوت و دور می شود. زیر سایه درختی درنگی می کنم. سر و رویم را با آب نهرِ پای درخت می شویم و به راه می افتم. به نظرم روستا همان روستای هشت سال پیش است. روزی که همه جا را برای بار آخر نگاه می کردم تا در دریچه چشمم ماندگارش کنم. مادرم پشت پایم آب ریخت و گریه کرد. اقاجان چهارشانه و بلند قد ایستاده بود. سرم را بوسید و گفت که خدا به همرات. هر کاری داشتی خبرُم کن. برادر کوچکم مرا بغل کرد. بغض کرده بود، طاقت نیاورد و پا گذاشت به دویدن. خاله جان بگم با دخترش هم برای خداحافظی آمده بودند. کتاب خدا بالای سرم گرفتند و مرا با سلام و صلوات راهی کردند.
انگار با بوی خِشت و گل خانهها و حال و هوای روستا دوباره جان گرفتم. به راه افتادم. برادرم خبرم کرده بود که خودم را برسانم. حال پدرم خوب نبود. پشت درخانه میایستم. درِ چوبی قدیمیست و عمرش بیشتر از من. بوی نان تیری می آید. مادرم دارد نان می پزد. با فشار شانه در را باز میکنم. صدای خشک بازشدن در ورود کسی را اعلام میکند مادر سر برمیگرداند. دستهایش آرد اردی است و یک لحظه فریاد میزند: «ووی، دردت منه تیشنیم قاسم.»
چند قدم بلند بر میدارم. چمدان را زمین میگذارم و خود را در آغوشش رها میکنم. جایی که میخواستم زمان قرار گیرد.
به خانه رسیدهام.
مادرم بوی شبدر میدهد. بوی نان تازه میدهد. پیشانیاش چروکیده و زیر چشمهایش نیلیست.
چند تار موی سفید روی پیشانیاش میلرزد.
نمی دانم چه مدت در اغوشش میمانم که صدای پدر میآید: قمرناز، هی قمر یه چای بیار سیاُم. مادر همان طور که مرا بغل کردهاست میگوید : کُرُم آوید، دا کُرغریبم اوید. اقاجان پوست و استخوان شده است. در کنار منقل تریاک نشسته و برادرم برایش تریاک روی وافور میگذارد. بوی نفسگیر تریاک اتاق را پر کرده است. پدری که هرگز لب به تریاک نمی زد به من نگاه میکند. با چشمان زرد بی سویش نگاهم میکند. دندانهایش هم مثل چشمانش زرد است. . وافور را زمین میگذارد و دستش را به سمتم دراز میکند.بغلش میکنم. . آرام میگوید: «قاسم بوم، بوین به چه روزی وستمه».
سرم را برمیگردانم که اشکم را نبیند.
در کنارش مینشینم. آهی میکشد و هیچ نمیگوید. آن شب در کنارش میخوابم و شب میشنوم که آرام به زبان شاهنامه میگوید: خداوندا تو خود ارامگاهم باش.
ترجمه: قاسم پسرم باید خوب درس بخوانی تا مانند پسر اقا سهراب که رفت خارج کسی بشی برای خودت…