مهناز صدر: هپروت

تلق‌تلق صدای دمپایی‌های قدسی روی موزائیک راهرو پیچید. در حالی که منقل را با دو دستش گرفته بود با آرنج در راهرو را باز کرد. از سه پله پایین رفت. منقل را کنار حوض، لب باغچه گذاشت. پیشانیش را با پشت دست پاک کرد. به اتاق برگشت و آقاجان را چمباتمه زده کنار تخت یافت. سراسیمه دوید و آقاجان را صدا زد.
-آقا جون! چی شد؟ حالتون خوبه؟
سر آقاجان افتاده بود پایین، میان دو زانویش و تکان نمی‌خورد.
ـآقاجون! خدا مرگم بده. آقاجون!
آقاجان سر بلند نکرد. صدایی از او بر نخاست.
دختر جوان صورتش را چنگ زد. با ناباوری و نگرانی بلندتر داد زد:
آقاجون!
هیچ عکس‌العملی از آقاجان ندید. به طرف تلفنش دوید. برای یک لحظه مغزش پاک شده بود. عقلش به هیچ جا قد نمی‌داد. هراسان به قاسم زنگ زد. بعد از چند بوق، دیگر داشت ناامید می‌شد که قاسم جواب داد:
– سلام قدسی خانم. چطوری؟ بابا تازه دیشب رسیدیم قطرم. به همین زودی دلت برا ما تنگ شده؟
– ببین قاسم. حالا وقت ای شوخی‌ها نیست. مامان او دور و براس؟
– نه. با خاله قمرناز اون اتاق دارن تخمه می‌شکنن و غیبت می‌کنن پشت سر همسایه‌ها.
– نمی‌دونم آقاجون چش شده. بعد از اینکه تریاکش را کشید. رفتم منقل را بذرم توحیاط. تا برگشتم دیدم به حالت چمباتمه نشسته و تکون نمی‌خوره. الان هم هر چی صداش می‌زنم، انگار نه انگار. می‌ترسم خدا نکرده یه بلایی سرش در اومده باشه.
– نگران نباش. دفعه‌ی پیش هم همی‌طور شده بود. تریاکشه از یک عدس به یک نخود زیاد کرده و تا می‌کشه می‌ره تو حالت هپروت.
– خوب حالا چیکار کنم؟ بذارم همی‌طوری باشه؟ ای‌جوری که زانوهاش بیش‌تر خشک می‌شه و درد می‌گیره.
– نه. خب باید بلندش کنی آ بذاریش رو تخت. بعد یک پاش را بکشی و صاف کنی. بعد پای دیگه. بعد هم دست‌هاش را نوبتی بکشی تا صاف بشه و بذاری بخوابه. فردا صبح که بیدار بشه حالش خوب خوبه.
– باشه برم ببینم چیکار می‌کنم.
به اتاق برگشت و با دیدن آقاجان که همچنان در مقابلش چمباتمه زده بود با خود اندیشید:
– ای بابا من که زورم نمی‌رسه بذارمش رو تخت. بعد چیزی به فکرش رسید. از انباری جک پیکان قدیم آقاجان را که یک صفحه‌ی مسطح داشت آورد و گذاشت کنار آقاجان. یک پتوی چهار لا گذاشت روی صفحه‌ی مسطح جک که سختی و سرمای آن آقاجان را اذیت نکند. پس از آن، او را کشید روی جک. سپس جک را تلمبه زد. آقاجان سکندری خورد. قدسی با یک دست تلمبه و با دست دیگر آقاجان را گرفت و به‌طرف تخت هل داد. آقاجان همچنان چمباتمه زده روی تخت افتاد.قدسی جک را گوشه‌ای رها کرد. سپس همان‌طور که قاسم گفته بود اول پای راست آقاجان را گرفت و کشید. تق تق تق تق پای راست آقاجان باز شد. بعد پای چپ‌اش را کشید. تق تق تق تق پای چپ آقاجان باز شد. بعد دست راست‌اش را کشید که با صدای قیژ باز شد. سرانجام دست چپ‌اش را کشید. دست چپ او نیز با صدای قیژ کش‌داری باز شد. آقاجان دربرابر چشمان تعجب زده‌ی قدسی درست مثل ملحفه روی تشک پهن شد. قدسی هم پتو را روی آقاجان کشید. مبایل‌‌اش ر‌ا برداشت و از اتاق بیرون رفت. چقدر آقاجان وزن کم کرده‌بود. مثل پوستی بود که روی یک مشت استخوان کشیده‌باشند. بخصوص شب‌ها وقتی که قبل از کشیدن تریاک دندان مصنوعی‌هایش را در می‌آورد. لاغرتر به‌نظر می‌رسید. از سه ماه پیش که به تجویز دکترمقدادی شروع به کشیدن تریاک کرده بود دیگر اشتهای چندانی به خوردن غذا نداشت. بیش‌تر وقت‌اش را کنار سمارور می‌گذراند. چُرت می‌زد و چای پررنگ قندپهلو یا چای و نبات می‌خورد.
قدسی شماره گرفت. قاسم از آنسوی خط پرسید:
– ها؟ ‌چی شد؟ تونستی بذاریش رو تخت؟
– ها. با جک پیکان قراضه بردم‌اش بالا.
– زرنگی ها! خوب عقلت رسید.
– خب حالا تو تعریف کن.
– از کجاش برات بگم که همه جاش تماشاییه.
– ها، چطور؟
– دیروز که از اتوبوس پیاده شدیم. باور بکنی یا نکنی، دو ساعت تو کوه‌های باجگان معطل شدیم تا به قطرم برسیم.
-برای چی؟
می‌گفتن روز پیش‌اش یک یوزپلنگ یک قاچاق‌چی را درسته خورده. فقط شلوار و کفش‌هاش را پیدا کردن. جاده را بسته بودن تا مامورین یوزپلنگ را پیدا کنن.
– خب، پیداش کردن؟
– از قرار معلوم نه. گفتن هنوز مامورین برنگشتن، مردم‌مین دست خودشون تو کار قاچاقه.
– خب؟!
– تازه وقتی رسیدیم قطرم، دیدیم که بچه‌های ده همه دنبال قادر راه افتادن.
– قادر، پسر اقدس خانم، همسایه‌ی روبرویی خاله قمرناز؟
– ها خب.
– برای چی؟
– قادر یک دستمال بزرگ انداخته بود روسرش، یک زنگوله هم گرفته بود به دست‌اش. یک سطل هم آویزون کرده بود سر یک چوب، گذاشته بود روی شونه‌اش. راه افتاده بود در خونه‌ی اهالی ده و تالی می‌گردوند و برای آش نذری چیز جمع می‌کرد. انقدر چیز جمع کرده بود که سطله پر شده بود. اون وقت پاچه‌های گشاد شلواراش را با طناب دور مچ پاهاش بسته بود و بقیه‌ی چیزها را ریخته بود توی شلوارش. بچه‌های ده هم به دنبالش. همه با هم می‌خوندن:
«تالو متالو
وقت گل شفتالو
تالوی ما چیزی می‌خواد
گندم ِسرْ تحفه می‌خواد.»
مردم هم تا اونجا که دستشون می‌رسید کمک کردن. امروز هم آش نذری درست کرده بودن و برده بودن سرمزار پیر قطرم. به همه آش نذری دادن. من هم رفتم یک قدح آش آوردم. جات خالی بعد از بارون خیلی چسبید.
– بارون؟ – ها بابا. برا همین تالی می‌گردونن و آش نذری درست می‌کنن. که بارون بیاد. نزدیکی خونه‌ی خاله قمرناز بودم که بارون گرفت. اما تا قدح به‌دست برسم خونه‌ی خاله قمرناز، حسابی خیس شده بودم.
– سرما که نخوردی؟
– نه بابا. پهلوون که سرما نمی‌خوره.
– ها ها ها، بامزه. برم ببینم آقاجون در چه حاله. به مامان و خاله قمرناز سلام برسون. فردا به مامان زنگ می‌زنم. فعلن خدا حافظ.
– خداحاچووو!
سیزدهم آوریل 2021

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل