آفتاب پهنای اتاق را پر کرده بود و نشسته بود کنار شاه صنم. او به موهایش حنا و وسمه میبست. موهایش را با شانه ای چوبی شانه کرد. پودر سبز حنا را در کاسه ای ریخت و خوب بهم زد و به سرش مالید و با دستمالی سرش را بست. می گفت حنا سردردش را هم خوب می کند . پرسیدم تا حالا عاشق شدی؟ همانطور که پاهای لاغر و تکیده اش را دراز میکرد. گفت: ای ننه ، زمان ما که این حرفا نبود.بزرگترها می بریدند و می دوختند .فکر می کنی کسی از من پرسید میخوای عروس شوی یا نه؟ نه ! ۱۲ ساله بودم یه روز ماه سلطان بند انداز را آوردند خونه و صورتم را بند انداختند . سرمه کشیدند و سفید سرخابم کردند، خال کوبیدند گوشه لبم و روی انگشتام ، هنوز جاشون هست ، ببین، اون موقع همه دخترا خالکوبی دوست داشتند .النگو های طلا دستم کردند که با صدای جیرینگ جیرینگشون قند تو دلم آب میشد . چند دست بلکه مجلسی سر جهازم شد. شلیته مخمل قرمز به تنم نشست. لچک پولک دوزی روی سرم ، با ریال های اشرفی که تا روی پیشانی ام می ریخت دست دوز بگم جان بود .مینای بنفش با بند سیزن بلند ،آویزان به لچکم قامتم را راست کرده بود . .ترنه هایم را تاب دادند و تا به خودم اومدم دیدم سوار اسب زین بسته بردندم روستای پایین کوه. زنها با سینی های عود و اسفند به پیشوازم آمدند. هفت گوسفند نرینه قربانی کردند و با شلیک هفت تیر از برنو خان دهکده مرا دست به دست مردمون دادند. هفت شبانه روز ساز و دهل به راه بود و تشمال هی میزد و میزد. دستمال های رنگی با ریتم دهل بالا و پایین میرفتند . زنان با شلوار قری های رنگارنگ در حلقه میانی و مردان با شلوار دبیت و چوقا در حلقه بزرگتری دورشان دستمال بازی می کردند.آنطرفتر گوسفند ها را با کل و گاله برای شام عروسی سر می بریدند.
شاه صنم پشتش را به من کرد و صدایش از شور افتاد و آرام گفت: گفتند که حالا دیگه تو عروسی، مردت میره سر کار ، تو بشور و بپز . هرچی گفت بگو چشم و هر چه خواست بگو روی چشمم. او مامور دولت بود و کارو بارش بدک نبود . احترامی پیش اهل محل داشت ، چشماش سبز بود و خوش سیما وخوش خلق بود. از سر کار می آمد براش غذا می بردم می گفت بشین کنارم که غذا بهم بچسبه، با همه فرق داشت .مهربون بود و حتی یک بار منو کتک نزد .همون روزی که قوری گل سرخی از دستم افتاد و شکست ، من از ترس تو آغل گوسفندها قایم شدم .آمد و مرا پیدا کرد و گفت فدای سرت بهترش را برات می خرم . دفعه بعد که به شهر رفت برایم پارچه پیراهنی گلدار خرید و گفت بده زن مش قاسم برات بدوزه. بهش انعام هم بده . این هم قوری گل سرخی برای عروس خودم. دست و دل باز بود و به مردم کمک می کرد .یادمه مم کریم خدا بیامرز که گوسفند هارو برده بود شبچره ، تو دل شب ،گرگ به گوسفندها حمله کرد و مم کریم هم در جنگ با گرگ زخمی شد و دستش را از دست داد. طهماسب فصل گندم کاری ، کمکش، کشت و برداشت می کرد. تو خونه اش سر خوش بودم. دخترای محلمون می پرسیدن هنوز دعوات هم نکرده، گفتم نه میگه برو مکتب سواد دار بشو ، گفتمش مگه بچه نمیخوای ؟ گفت اگه شبیه تو بشن ده تا هم کمه، گفتن پس خاطرخوات شده.
به اینجا که رسید مکث کرد، اهی از ته دلش کشید و رویش را از من برگرداند و دستهای لاغر استخوانی اش را به چهره اش کشید و گفت : فردا هم روز خداست ، بقیه اش برای فردا . من که سراپا گوش بودم و منتظر بودم که بدونم بالاخره جریان عشقش به کجا کشیده ، به التماس کردن افتادم که راضی شد و دیدم که با انگشتش قطره اشک روی گونه اش را پاک کرد و گفت : سرانجام اون روز نحس رسید که گفت باید بره جنگ ، با علی مردان خان هم قسم شدن و باید برای نجات مملکت رهسپار بشن . با هیچ بهانه ای از من ، نماند و هفتم ماه بود که رفت، زمان مشروطه بود و همه مردان می رفتند تا از اشغال کشور بدست قشون روسیه جلوگیری کنند . چند ماهی بود که ازش خبری نبود و صبح ها بعد از رسیدگی به گوسفندها و پخت و پز، چشم براهش لب چشمه می نشستم ، دست میکشیدم به سنگ های کنار آب و اشک میریختم.و یا سوار اسب می تاختم تا شاید غضه ندیدنش را لابلای باد ها ،رها کنم و ناگهان فکر می کردم شاید برگشته و دوباره بر می گشتم، شیدا بودم ، جا نمی گرفتم . شاید اسمش عاشقی بود ، نمی دانستم اما روز و شب نداشتم. رفتم در خانه مش قاسم ، شاید خبری ازش داشته باشه. مش قاسم کسی را فرستاد شهر که ازش پیغامی بگیرند و گفت : به دلت بد راه نده ،جنگه ، غصه مخور،ازش خبر میرسه .
چند وقت بعد برزو از شهر برگشت و برایم نامه ای آورد،قلبم تند تند میزد و دستهایم می لرزیدند ، گفتم برزو بازش کن و بخون. برزو سواد نداشت ، نامه را بردم در دکان مش قاسم،از پسر کوچکش سلمان که به اکابر می رفت خواستم پشت دکان دور از چشم همه برایم بخواند .
سلمان می خواند:بعد از عرض سلام اگر از حال من بخواهی ملالی نیست ، شاه گلم شاه صنم ، دوران خدمت سخت میگذرد و دوری تو من را بی طاقت کرده است ، نگران من نباش ،علی مردان خان می داند چه می کند ، ما تا نزدیکی قهفرخ لشکر کشیدیم و اگر خدا با ما یار باشد به زودی وارد اصفهان خواهیم شد. راستی اگر باران بارید بسپار به خدامراد ، زمین پشت روستا را برای کشت گندم شخم بزند و پشت بام را کاه گل کند . از شهر برایت مئ نا ی بنفش و یه جفت اورسی نومی خرم . اول مراقب خودت و دویم گاو و گوسفند هامون باش. خواستار تو تهماسب
سلمان یک بار دیگر نامه را برایم خواند و روزهای بعد برای یک مشت سقز و بریزه می آمد و نامه مونسم را چند باره می خواند، بعد من می ماندم و تنهایی و انتظار. چند ماه بعد نامه دییم رسید ، از خوشحالی یک شاهی به سلمان دادم ، تهماسب نوشته بود : شاه گلم دیگر طاقت ندارم ، باید فرار کنم و بیایم دست تو را بگیرم و با هم بزنیم به کوه ،جنگ که تمام شد و ابها از اسیاب افتاد برمی گردیم روستا، مئ ترسم کشته شوم و داغ زندگی به دلم بماند،ولی نه می مونم ، مردونگی نیست علی مردان خان تنها بزارم،اوضاع خوب نیست ، شهرکرد در دست ماست ولی جنگ ادامه دارد ، اگر کشته شدم قول بده بری سر چشمه همون جا که بار اول دیدمت ، یادته؟ آفتاب خورده بود تو صورتت و گونه هایت از سرما سرخ شده بود ،مشک تو دستت را فرو کردی تو چشمه که پرش کنی و از دست لاغرت لیز خورد و افتاد تو اب روون ، من هم کمی بالاتر صورتم را میشستم و زیر چشمی نگات میکردم که دیدم مشک را داره آب میبره ، دویدم و گرفتمش و دادم به دستت ، با لپای سرخ و لبای قد یه دونه فندق وبا دو تیله سبز زل زده بودی به من. پرسیدم اسمت چیه ؟با شرم گفتی: شاه صنم و مشک را انداختی رو دوشت و پا گذاشتی به فرار.نگات کردم تا دور شدی و همان جا دانستم در تله عشق تو گرفتار شدم. گلم برو سر چشمه و برام کل بکش ، شیون نکن ، مو و صورتت رو نکن ، طاقت دلتنگیت را ندارم. سرت سلامت تهماسب.
در خروسخوان صبح که سر چاله، چای میریختم. صدای ساز چپی پیچید تو روستا ، دلم از جا کنده شد ، قوری گل سرخی از دستم افتاد و قلبم هزار تکه شد . تهماسب، روی دوش مردان بزرگ ده برگشته بود، کوچک و بزرگ همراهی اش می کردند و من هم کِل زنان به سمت چشمه روانه شدم.
تُرنه – گیسو
می نا – روسری تور بلندی که به لچک سنجاق می کنند
بند سیزن – بندی پر از مهره های رنگی که وصل می شود به می نا
ساز چپی – سازی که برای عزا می نوازند
اورسی – کفش
نقاشی از شهناز البرزی