م. ک. هم‌شاگردی: دا

قصه‌گویان سرزمین بختیاری روایت می‌کنند که مادر (دا)، دو فرزند‌ش«همی» و «ممی» را در چارچار زمستان در ایامی که «ششله» نام‌ دارد و سردترین روزان سال است، در برف و بوران‌ گم می‌کند.
«دا» در جستجوی آن دو «یل» جست‌وجو می‌آغازد‌ و در آن تکاپو،‌ گردن‌بندش از هم‌ می‌گسلد و روی برف‌ها ریزد‌ و….
آن قصه در متنی که در زیر می‌آید روایت شده است. ساختار ر‌وایی قصه‌ی «یل‌دا» یا پهلوان- مادر در سرزمین‌های لرستان و بختیاری در هر گوشه خوانشی ویژه و گویشی دیگر دارد.
در روایت حاضر نمادهای برگرفته‌از قصه‌ی یل‌دای بختیاری‌ها بازنمایی و از ان‌ها به شیوه‌ای گاه متفاوت از کلانْ روایت بهره گیری شده است.
یل‌دا!
برف بود. برف بالا آمده بود. تا زانو. سرما بود. شب دریای قیر بود. راه نبود، راه پیدا نبود. اسب‌ها خسته بودند. نفس می‌زدند. نفس نفس می‌زدند. چشم، چشم را نمی‌دید. من «همی» را نمی‌دیدم. اسب‌ها می‌رفتند. با سختی! پای‌شان در برف بود. تا زانو! اسب‌ها بلد بودند. اسب‌‌ها راه بلد بودند. صدای زوزه می‌آمد. زوزه‌ی گرگ. زوزه‌ی کفتار. زوره‌ی شغال. غرش پلنگ نمی‌آمد.
از گردنه گذشتیم.
بوی خوبی آمد. بوی دود بود. بوی نان. اسب‌ها ایستادند. جلوی قهوه خانه ایستادند‌‌.
قهوه‌خانه زیر برف بود. درش پیدا بود. نصف بالای‌ِ درش. «همی» پیاده شد. اسب، خودش را تکان داد. برف روی برف ریخت. من پیاده شدم. اسبِ «همی» شیهه کشید، کوتاه!
«همی» فریاد کشید: «ممی…»!؟ گفتم :‌هستم! این‌جا هستم.
«همی» گفت:
سرما کور می‌کند. ‌‌‌‌سرمای ‌«شیشله»
کور می‌کند. کور می‌کند‌‌ آدم را و ستاره را.
«همی» نفس می‌زد. نفس نفس می‌زد.اسب‌ها ایستاده بودند، کنار هم. من عطسه کردم.
قهوه خانه گرم بود. تنور از خشت بود. چار خشت.
ساج، گرم بود. نان درسفره بود.
آتش سرخ بود. آتش خوب بود. آتش گرم بود. می‌رقصید. جرقه می‌زد. گُر می‌گرفت. می‌سوخت. گرم می‌کرد. می‌سوزانید. «دا»ایستاده بود. کنار تنور ایستاده بود. «دا» همیشه ایستاده بود. بلند اندام. استوار. سرفراز. «دا» پیش آمد پیشانی «همی» را بوسید. پیشانی مرا بوسید. گرمای تنش در تنم ریخت. «دا» دا‌ی من بود. «دا» دا‌ی «همی»‌ بود.
«دا» دای همه‌ بود. چشم‌ها‌ی «دا» خرما بود. صورتش خرمالو بود. ناخُن‌هایش سنجد بود‌ لبش بُـرِش هندوانه بود. رنگ انار بود. سرخ بود. لبخند زد. دندان‌هایش برف بود. شانه‌هایش مثل کوه بود،‌ مثل سفیدکوه بود. گردن‌بند‌‌ داشت. یاقوتی. انگور یاقوتی. ‌‌«دا» دامن داشت. بلند. پُرچین. مثل چین‌های زردکوه. مثل ماهور پیر منیر. شانه‌هایش برهنه بود. سینه‌اش برهنه بود. مویش بلند بود. سفید بود. مثل برف بود. ریخته بود، روی کوه؛ روی کوه شانه‌هایش. ریخته بود روی سینه‌‌اش. پستان‌هایش را پوشانده بود. پستان‌هایش دو قله بود، زیرِ برفِ موهایش. دو قله بود، یکی دناِ‌، یکی کلون‌چین! دنا زیر برف بود. کلون‌چین زیر برف بود. برف ریخته بود، از روی قله تا دامنه. دامنه سفید بود. دامن «دا» سفید بود. صدای گرگ آمد. صدای کفتار آمد. غرش پلنگ نمی‌آمد. قهوه‌خانه دالان داشت. «دا» راه افتاد، به‌طرف دالان. دامن «دا»سفید بود؛ مثل برف. نقش‌داشت. گل‌دار بود. گل انار، نقش انار،‌ خرمالو، خرما.
عناب، انگورِ یاقوتی. من راه افتادم پشت سرش، «همی» راه افتاد پشت سرم. به‌طرف دالان. دالان غار بود. غار یخ زده بود. سی و شش قدم رفتیم. «دا» گفت:‌ چارچار!
چار قدم رفتیم. «دا» گفت چله. «دا» باز گفت:
چارچار!
سرما سوزن‌شد‌‌. دشنه شد.
«دا» گفت:«شیشله»
«شیشله» خون را می‌خشکاند‌‌. «شیشله» هیولا بود. چارچار آخر بود! بیست قدم رفتیم.
«دا» به جالیز رسید. جالیز برف‌پوش بود. برف‌ها یخ زده بودند. هراسه بود!
هراسه سیاه بود. سایه‌ی هراسه روی جالیز بود. هراسه هفتاد و دو سایه داشت جالیز زیر برف بود.
صدای کلاغ آمد. وایِ جغد آمد. «دا» فریاد کشید: «ممی…!» من نبودم. من در دالان گم شده بودم. من در برف‌ها گم شده بودم. گرگ مرا خورده بود. «همی» در دالان گم شده بود. «همی» در دالان یخ زده بود. «دا» فریاد کشید «همی». نبود!
صدا نیامد. «همی‌» نبود. «دا»!گریه نکرد. «دا» «سَرموه» نخواند.
«دا» به هراسه لگد زد. هراسه شکست. سایه‌ها گم شدند‌. گردن‌بند «دا» پاره شد. روی برف ریخت. یاقوت بود. یاقوت روی برف ریخت. آفتاب شد. غرش پلنگ آمد.‌ پلنگ‌ها بیدار شدند.
برف‌ها آب شدتد. خورشید در آمد. سیاهی تمام شد. شب تمام شد. پشت شب شکست. کمر شب شکست. زمستان تمام شد. روز آمد. بهار آمد!
۲۹ آذرماه دالاس

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل