کار هر روزش شده این که بیاید و روبهرویم بنشیند و صاف توی چشمانم زُل بزند و چیزی نگوید، حتی یک کلمه. این آزارم میدهد بی آن که خودم بخواهم اذیت میشوم. سختم است دیگر. هر چه میگویم با من حرف بزن تنها نگاهم میکند و صورتم را میکاود. توی ذهنم به این فکر میکنم او فقط یک بازیگوش است. مرا به خود مشغول کرده و قطعاً سبکسرانه روبهرویم محو یک چیز شده است؛ آنهم برف سمجی است که پیوسته و بدون توقف بر من میبارد. شاید او از برف خوشش میآید، نمیدانم. ولی باید سر در بیاورم.
روزهای زیادی جلوی چشمانم تلف شدند. به نتیجه رسیدم که دیگر فایده ندارد. او که قرار نیست از اینجا، همین جلوی چشمم برود. خب من باید بی سر و صدا بروم. میخواهم بلند شوم ولی شانههایم سنگینی میکند. تمام توانم را گذاشتم، زورهایم را زدم و بلند شدم. به او پشت کردم و رفتم. حالا او دنبالم راه افتاده و شادمانه برف شانههایم را میتکاند.