همۀ مشکل از اون آینۀ لعنتی شروع شد آقا جبّار! آره از همون آینه قدّیه. از وقتی اون آینه اومد تو شهر ما بدبخت شدیم.
اصلاّ تقصیر خودمون بود. کاش قلم پامون میشکس زنه را نمی بردیم تماشا
یه کاره گفتیم: زن، یه آیینه قدی اومده تو شهربیا بریم تماشا.
گفت: آیینه قدی که تماشا نداره. بچه ها را چه کنم؟ دختره؟ پسره؟
مام بیعقلی کردیم و هی اصرار کردیم.
زنهم گفت: خب پس بچهها رو یه ساعتی می سپریم دس همسایه و جلدی برمی گردیم.
کاش قلم شده بود این پا آقا جبار، زنه را ورداشتیم بردیم میدون شهر آیینه ببینه.
قیامتی بود. زن و مرد ریخته بودن گِلِ هم. یه آیینه بزرگ دور طلایی وسط میدون بود. بزرگ بزرگ. از کجا اومده بود رو از ما نپرس، نمیدونیم. میگفتن تا بوده بوده اما ما که ندیده بودیم! ده دوازده نفر میتونسن ردیف واسن جلوش و آرزو کنن. همینکه از جلو آیینه میومدن کنار آرزوشون براورده شده بود. ما که نمیدونسیم چه خبره وگرنه عمراً زنه را نمی بردیم. دیدیم همه یه جورای دیگهای میشنآ، اما دوزاریمون نیفتاد!
زنه گفت: برم جلو؟
گفتیم : که چی بشه؟ تنت بخوره تن این همه آدم غریبۀ نامحرم .مگه نمی بینی چه غلغلهایه؟
زنه گفت: همه دارن آرزو میکنن. بذار منم آرزو به دل نمونم.
ماآم دل نازک، گفتیم: برو، اما ماآم میاییم. ناموسمون رو که نمیتونیم ول کنیم وسط جمعیت!
با زنه خودمونو به هر بدبختی رسوندیم جلو آیینه قدی. زنه خودشو که تموم قد دید انگار سِحر شد. آیینه جادوش کرد. همینطور زل زده بود به خودش. انگاری تا حالا خودشو ندیده بود.
تشر زدیم: یالله دیگه، چیو نیگا میکنی؟ را بیفت!
گفت: اِوا کجا بریم؟ آرزو نکردم که. بذار تو آیینه خوب نیگا کنم و آرزو کنم.
ماآم که سادهایم آقا جبّار، فک کردیم الان مث همیشه که تو ضریح و این چیزا آرزو میکنه ، یه آرزویی میکنه، دخیلی میبنده و قال قضیه کنده میشه، میریم پی زندگیمون.
اما نه، تازه اول کار بود. هی خودشو نیگا کرد، هی خودشو نیگا کرد، آخرش گفت: آرزوم اینه که بتونم شعر بگم. شاعر باشم. یه شاعر دُرُس و حسابی. کتاب داشته باشم. مردم بشناسنم!
ما که لال مونی گرفته بودیم، خواسیم عصبانی نشیم، پِخی زدیم زیر خنده، گفتیم: خیلی خُب شاعرم میشی، بیا بریم
به والله، به مولام، وقتی برگشت طرفم که بریم یه جور دیگه شده بود. انگار نه انگار که این اون ضعیفه قبلیه. چشاش یه برق مخصوصی داشت. نه فقط چشاش، تموم صورتش انگاری برق افتاده بود. حرف زدنش که دیگه نگو. ما که اصلاً نمی فهمیدم چی چی داره میگه. تا خونه حرف زد اما به خداوندی خدا اگه ما یه کلمهش رو فهمیده باشیم. یه چن تا شعرم خوند، گفت: فی البداههس!
ما که همینجور هاج و واج مونده بودیم. اصلاً نمی فهمیدیم چی میگه. دیدیم اینجوری که نمیشه، قبل از اینکه پامون رو بذاریم تو خونه و روزگارمون سیا بشه باهاس یه فکری بکنیم.
گفتیم: زن بیا زود برگردیم دم آیینه.
گفت: چرا مگه چی شده؟.
گفتیم: فضولی موقوف! دستشو گرفتیم و کشون کشون بردیمش پا آیینه. زنیکه مگه میومد؟ هی میگفت: همین که هسّم خوبه. میخوام شعر بگم. میخوام کتاب بنویسم.
بالاخره به هر زوری که بود بردیمش. تا دیر نشده و کار شاعری از خونه زندگی ننداخته بودمون باید آرزو رو پاک میکردیم. هلش دادیم جلو آیینه گفتیم: به آیینه بگو نمیخوام شاعر باشم . نظرم عوض شده. پشیمونم. . اما زنه دس ور نمی داشت که، میگفت: آخه آرزومه.
گفتیم: یا آرزو یا ما و بچهها. همین کار ساز شد آقا جبّار، بالاخره از خر شیطون اومد پایین.
یه کسی ما و زنه را که دید گفت: این بلا سر خیلیا اومده، آیینه قدی بیچارهمون کرده، لعنتی، آرزو پاک کن نداره!
گفتیم: پس چاره چیه؟
برگشتیم بهش گفتیم: یه آرزو دیگه بکن زن. یه آرزویی که هم خدا را خوش بیاد هم بنده خدا را. چادرشو صاف و صوف کرد و رفت جلو آیینه و دوباره بِر و بِر خودشو نیگاه کرد. می گفت: عقب واسا، باید صاف تو چشای خودم نیگا کنم.
هی نیگا کرد، هی نیگا کرد. بالاخره گفت: نقًاش، میخوام نقًاش ماهر و صاحب سبکی بشم. میخوام همه جا شناخته بشم اونقد که نقاشیام را تو موزه نمایش بدن.
گفیتم: صاحب چی چی؟
گفت: صاحب سبک! شنیدی تو مدرسه بچهها بعضی وقتا میگن نقاش صاحب سبک؟ از همونا!
ما که نفهمیدیم منظورش چیه، گفتیم شاید میخواد صاحاب ملک و املاک بشه. خب اون یه حرفی. این مردم وامونده هم هی هُل میدادن. یه عده اومده بودن آیینه ببینن یه عده هم اومده بودن آرزو پاک کنن. بالاخره گفتیم: دِ بجنب دیگه!
زنه آرزو کرد. یکهو دیدم یه سری قلم مو و دو سه تا تابلو گنده زیر بغلشه، از این تابلو سفیدا که هیچ چی روش نیس. گفت: بریم.
ما که نمیدونسیم داره چی میگذره اما شب تا بچه ها را شام داد و خوابوند، نشس به نقاشی. رنگ تو رنگ میریخت و قلم مو تو آب میزد و از این کارا. صب
ح همشو ریختیم تو کوچه. بد کاری که نکردیم. زن و رنگ رزی؟ هی بشینه صبح تا شب رنگ بکشه این ور اون ور که چی بشه؟ هر روز بخواد به بهونه رنگ و این جور چیزا با هر محرم و نامحرمی دهن به دهن بشه. که چی؟ به ما نمیگن بی غیرت؟ به ما نمیگن بی ناموس؟ نمیگن زنش رو ول کرده هر غلطی میخواد بکنه؟ میگن دیگه، میگن. راسّم میگن. مام باشیم میگیم. حرف حق میزنن!
یه روز صبح سحر دیدیم همسادهمون صدامون میکنه، گفتیم: چیه آقا جعفر؟ گفت: باید کار این آیینه را بسازیم تا بیشتر از این شر به پا نکرده.
دیدیم حرف دل ما رو میزنه. صدای ساز و آواز از خونهش تا بیرون میومد. جوونای مردم سر به هوا شده بودن. هی راشون رو کج میکردن که از کوچه ما رد شَن و صدای ساز و سُرنای زنیکه را بشنفن. گفت: یا آیینه باید بره یا من میدونم و این عجوزۀ مطرب!
رفتیم تو میدون جار زدیم که آیینه بشکن میخوایم. فی الفور یه عده اومدن. رفتیم سنگ پیدا کردیم به چه بزرگی آقا جبار، سرش رو چندتایی گرفتیم و یا علی مددی گفتیم و پرت کردیم تو آیینه. آیینه نبود که بی ناموس، آهن بود! دیدیم نه، اینجوری نمیشه. افتادیم به جونش با سنگ و کلنگ و داس و تیر و ترکش اونقدر زدیم تا بالاخره ترک خورد. نمیشکس که لامصّب. اما آخرش شیکس. از نفس افتاده بودیم. عرق از چارستون بدنمون میریخت پایین. رفتیم قهوه خونه نشسیم صفایی کردیم و خیال تخت برگشتیم خونه. زنه نشسته بود سر حوض داشت رختا رو میشُس. مث آدم سلام کرد و اومد چای گذاشت. چای که خوردیم گفت: شنیدی چی شده؟ جای اون قبلیه ِیه آیینه جدید اومده بالا. همین عصریه شنیدم. بعد از شام میخوام دختره را هم ببرم ببینه. چن تا زنهای همسایهم گفتن میان. تا شما مردا یه کم استراحت کنین ما جلدی برمیگردیم!
اینه آقا جبّار که اومدیم ببینیم شوما چی فک میکنی؟ هسی؟
آذرمهر امامی