وقتی که شب، سبد سیاهاش را بر سر شهر کاملا رها میکند، زمان خوبی برای تماشای نقطههای نورانیست که از سوراخهای ریز سبد به داخلِ شهر چشمک میزنند.
روی دوچرخهام میپرم تا برای تماشا به درختستان کنارِ شهر بروم. پدر میگفت: “هرجا که تاریکتر از شهر باشه، سوراخهای بیشتری از سبد پیداست.”
هوا دلچسب و خنک، از روی پوستم سُر میخورد و مه لطیفی بین شاخههای درختان میرقصد و پایینتر از آنها نمیآید!
تا از زیر طاقی ورودی درختستان میگذرم، یاد خبری که شنیده بودم، میافتم. «امروز دختری را بیجان اینجا یافته بودند.»
“یعنی کجا میتونه باشه؟”
در حالی که به دختر بیچاره فکر میکنم، وارد جادهی فرعی باریکی میشوم که اولینبار است این مسیر را میروم. البته تمام مسیرهای این درختستان، زیبا و سرسبز است.
نگران تاریکی نیستم. لامپ جلوی دوچرخهام، با هر پدالی که میزنم، روشن میشود و میتوانم اطرافم را تا چند متری ببینم. کلاه ایمنیام هم چراغی دارد، که اگر چراغ دوچرخه از کار بیافتد، یا سوار آن نباشم استفاده میکنم. دوچرخهسواری در سکوت شب را دوست دارم، زیر چشمک نقطههای نورانی. نگاهی به بالا میاندازم.دوچرخهرا بین دو پایم نگهمیدارم و دست به کمر به گنبد سیاهِ پُر سوراخ چشم میدوزم. پراز نقطه است. پر از سوراخهایی به دنیای نور!
“دوست دارم اونطرف این گنبد سوراخ سوراخ رو ببینم. گنبد آسمون!”
نفس عمیقی میکشم و به راهم در این مسیر سبز ادامه میدهم. دوباره تصویر بدن بیجان دخترک در ذهنم جرقه میزند.
“کجای این درختستان بوده؟”
مسیرم سراشیبی ملایمی دارد که نیازی به رکابزدن نیست، ولی بدون رکاب، چراغ دوچرخه به آرامی خاموش میشود. فکر کردم وقتی کاملا خاموش شد، چشمم به تاریکی عادت میکند و زیر نور همین نقطههای نورانی پیش میروم و تماشا میکنم. اما، زیر این درختان تنومند، خیلی تاریکتر از تصورم بود. ناچار چراغ کوچک کلاهم را روشن میکنم.
تا نور آن به مسیرم میافتد در مقابلم سراشیبی تندی میبینم که واردش میشوم.اینجا پر است از حشرات و خزندگان ریز. آیا قبل از این هم بودند و من متوجهشان نبودم؟ تمام حشرات به سر و بدنم هجوم میآورند. سرعتم بیشتر و بیشتر میشود. هرچه پایینتر میروم مسیرپوشیده از خزه میشود و گیاهان اطراف قدبلندتر! دوچرخه دور برداشته است. رکابها با سرعت زیاد میچرخند و گاهی هم به پای من میکوبند. فرمان دوچرخه را دودستی محکم چسبیدهام و پاها را بالا کشیدهام تا کمتر ضربه ببینند. حرکت حشرات را داخل موها و زیر لباسهایم حس میکنم. به اینطرف و آن طرف نگاه میکنم شاید جایی برای نگه داشتن این دوچرخه پیدا کنم.
تا سر میچرخانم، ناگهان، دیواری در چند قدمیام میبینم و با همان سرعت به آن کوبیده میشوم.
“جسد بیجان دختری در درختستان پیدا شده بود، همینجا!”
سولماز، دالاس اکتبر ۲۰۲۰