تیک تاک، تیک تاک، دستها زیر چانه، حائل کلهی گرد و پر از موهای فرفری، بر روی زمین چمباتمه زده بود و با چشمهای سیاهش، آونگ نقرهای رنگی را تماشا میکرد، که با حرکت یکنواخت به این سو و آن سو میرفت. از آن زمان که میتوانست به یاد آورد، در برابر این غول ساخته شده از چوب و شیشه و فلز، بازی کرده بود. نشسته بود. با نوای موزون آن به خواب رفته بود. رویاها دیده بود. تاریخ زندگیاش به نوعی با ان در آمیخته بود.
بلند شد و یکراست به سمتش رفت. وقت خداحافظی بود. دستهایش را به بدنهاش قلاب کرد. میخواست با فشاری آن را جلو بکشد و کمی از دیوار جدایش کند. چشمهایش به چوبخطهای باریک وتاریخهای نگاشته شده در گوشهی بدنه چوبیاش افتاد. همچنانکه دستش را روی نشانها میکشید، خم شد تا به پایینترین نشان رسید. چوب خطی با تاریخ تولد دو سالگیاش. خوب به یاد میآورد که پدربزرگ هر سال در روز تولدش، او را پای این ساعت قدیمی میآوردو اندازهی قامتش را نشان میگذاشت. اتفاقا امروز هم سالروز تولدش بود. بیست ویک ساله میشد. صاف ایستاد. قدش درست به بلندی ساعت بود. آهی از ته دل کشید و گفت: پدر جون اگه زنده بودی میدیدی کاوهی تو چه مرد رشیدی شده! سپس رو به ساعت برگشت. برای بار دوم دستهایش را به دو طرف بدنهی آن محکم کرد. میخواست ساعت را از جایش بلند کند.حس کرد دستی موهایش را نوازش میکند. سرش را بالا کرد.
-سلام پسرم!
خودش بود. پدربزرگش. در ساعت نقش بسته بود. یا نه این ساعت بود که در ظاهر پدر بزرگ نمایان شده بود. نمیتوانست بفهمد کدامیک واقعی است. با هیجان گفت:
-سلام پدر جون. شما زندهاید. توی ساعت چه کار میکنین؟
-من همیشه زنده بودم. همونجور که این ساعت سالخورده که از کار نیافتاده. صدای تیکتاکش، صدای تپش قلب منه.
با شک و تردید نگاهی به هر دوی آنها انداخت.
-ولی چه طور ممکنه، یک ساعت، اینهمه سال عمر داشته باشه و قلب یک ادم توی اون کار کنه. سپس سرش را به شدت به چپ و راست تکان داد. با دست چشمهایش را مالید. فکر کرد ممکن است خوابش برده، مثل آن زمان که بچه بود. هر وقت پایین پای این ساعت خوابش میبرد، رویاهای عجیب و غریب میدید.
-نه، بیخود چشماتو نمال. من منتظرت بودم. میدونم قصدت از آمدن به اینجا چیه.
-چی پدرجون، شما چی میدونین؟
-حرف حق زدی، ستارهدارت کردن. کار نداری، پول نداری. آمدی اینجا ساعت رو بندازی گوشهی مغازه، خونه رو هم بفروشی. با پولش بری یک گوشهی دنیا درس بخونی. یک زندگی آسوده و آروم برای خودت دست و پا کنی. بی خیال همه چی!
-درسته، چه کار دیگهای میتونستم بکنم.
شیشهی سکوت، با دست باد، در شکار برگهای پاییزی از شاخهی درختان، شکست، و چهچه پرستوی بازمانده از کوچ، شور سخن را دوباره بر لبانشان اورد.
-اون چوبخطهایی که روی این ساعت کشیده شده، یادآور سالهای خوش زندگی توست. به این آسونیها نمیتونی ازش بگذری. اندک درنگی کرد و ادامه داد:
-تو هر چیزی که اراده کنی میتونی انجام بدی. همون طور که بادگزنده نمیتونه این پرستوی کوچیکو از خوندن باز بداره، تو هم نباید در برابر زورگویی جا بزنی.
اشک در چشمهایش حلقه زد. سرش را بلند کرد. پرچمی در برابرش دید. آن را بر دوشش گذاشت. یادش آمد که اسم پدر بزرگش فریدون است.