م. ک. هم‌شاگردی: موضوع زن و احمد محمود

هزار اوسان: جهان داستانی جهانی ویژه‌است، جهانی پر از اندیشه و خیال؛ جهانی انباشته از رمز‌ و راز؛ جهانی سرشار از اشک و لبخند؛ جهانی لب‌ریز از امید و نومیدی.
جهانی مالامال از آرزوها و آرمان‌های انسانی.
قلم در دست داستان نویس به سکّان سفینه‌ای می‌ماند که داستان‌نویس با گرداندان آن به سیاحت ناشناخته‌ترین و شگفت انگیز ترین اقیانوس‌های خیال و اندیشه چشم می‌گشاید و به شگفتی‌هایی دست می‌یابد که در آغاز نوشتن برایش پیش‌بینی‌شدنی نیست!
هیچ داستان نویسی طرحی پیش‌ساخته و از پیش‌آماده برای نوشتن ندارد، اگرهم داشته باشد آن طرح یا پیرنگ، در خلال نوشتن دیگر گون می‌شود و کار نهایی یعنی داستان تمام شده، پدیده‌ای از کار در می‌آید بسیار متفاوت از تصور نخستین.
خلاقیت مثل جعبه‌ی هزار‌پیشه می‌ماند که وقتی داستان‌نویس آستین بالا می‌زند، آن را می‌گشاید و دست در آن می‌کند، دستش از یک‌سو به فراز کهکشان‌ها می‌رسد برای چیدن ستاره‌ها؛ و از سوی دیگر به ژرفای خاک برای دستیابی به گنج‌واره‌هایی شگفتاری.
داستان نویس به هنگام نگارش در دنیای خیال و اندیشه‌ «دانای کل» و «داور نهایی»‌ست. او خلق می‌کند، هم زیبایی را و هم زشتی را. زشتی را می‌نویسد تا آن‌را در تقابل با زیبایی را ارج گذارد و زیبایی را می‌نویسد تا گامی برای زنده نگاه‌داشتن آن بر دارد.
داستان نویس در جستجوی حقیقت است. حقیقتی که هیاهوی زندگی امروز مجال اندیشیدن به‌آن و جست و جوی آن را بسیار تنگ کرده است. او در جهان مجازی حقیقت را کشف و آشکار می‌کند و به خوانندگان نشان می‌دهد.
زنده یاد احمد محمود ( نام واقعی احمد اَعطا) یکی از آرمان گراترین داستان نویسان ایرانی در زمینه‌ی جست‌جوی حقیقت بود.
او «آن‌چنان‌که هست» را می‌نوشت تا «ان‌چنان‌که باید باشد» را نشان داد.
بر او خرده می‌گیرند که در داستان‌هایش به «موضوع زن» آن‌چنان‌‌که باید نپرداخته است. و او در یک مصاحبه می‌گوید، پرداخته‌‌ام! من همان زنی را نوشته‌ام که می‌دیده‌ام و می‌شناخته‌ام.
نفس تنگی روز دوازدهم‌ مهر سال۱۳۸۱ جان احمد محمود را گرفت.
گویا آن‌جا همه از نفس‌تنگی می‌میرند!
داستان زیر مصاحبه‌ای خیالی با اوست در آرام‌گاهش.
یادش ماندگارست.

م. ک. هم‌شاگردی: موضوع زن و احمد محمود

درشکه جلوی پایش می‌ایستد. حس می‌کند میان او و درشکه یک دیوار یخی کشیده‌اند.
«کجا؟»
صدایی پرسشگر فضا را می‌خراشد.
می‌‌گوید:
«دوازده مهر ۱۳۸۱، امامزاده طاهر، کرج!»
بخار دهانش به آرامی صدایش را دنبال می‌کند و در فضا گم می‌شود.
صدای مهربانی را می‌شنود:
«به پیش‌وازت آمده‌ام بیا بالا!»
این صدا با صدایی که پرسیده بود «کجا» تفاوت دارد.
به‌ سایبان‌درشکه‌نگاه می‌کند، باز است؛ اما خالی‌!
پا دررکاب درشکه می‌گذارد.
حس می‌کند سوار تابوت شده‌است. دود تند سیگار، سرما را می‌شکافد و بینی‌ای را پر می‌کند.
دستی به سویش‌ دراز می‌شود و مردی با همان صدایی مهربان می‌گوید؛
احمد اِعطاء؛ محمود؛ احمد محمود!
دست مرد را می‌فشارد، سرد و‌استخواتی‌ست.
می‌گوید:
راضی به زحمت‌تان نبودم خودم می‌آمدم دیدنتان!
مرد مهربان می‌گوید: سه ماه منتظرت گذاشتم. می‌بخشی! می‌دانی که، مریض بودم. حال و حوصله‌ی مصاحبه نداشتم.
بعدش هم این سفر پیش آمد. حالا فرصت دارم تا انتهای زمان!
هرچه می‌خواهی بپرس.
می‌پرسد: این‌جا راحتی، حالا؟
مرد مهربان می‌گوید: خیلی!
درشکه آرام حرکت می‌کند.
سایبان هنوز باز و‌جای سورچی خالی‌ست!
می‌‌پرسد کجا می‌برد ما را این سفینه‌ی بی‌ناخدا؟
مرد مهربان با خرسندی می‌گوید: هر جا برویم از آن‌جا بهترست!
می‌گوید: اما این‌‌جا سرد است.
درشکه آن سوی پل می‌ایستد.
مرد مهربان چالاک می‌‌پرد پایین و می‌گوید: «فقط توی درشکه سرد است!»
نسیم نیمه‌ی مهرماه موهایش را آشفته می‌کند.
دلتنگی غروب فضا را انباشته است.
مرد مهربان درشکه را دور می‌زند، می‌آید کنار رکاب می‌ایستد تا او هم پیاده شود.‌ بازویش را می‌گیرد تا برای \یاده شدن کومکش کند. و او حس می‌کند دارد به سوی بامداد پرواز می‌کند. .
دیگر نه سردش است و نه درشکه را می‌بیند!
مرد مهربان می‌گوید:
«برویم کنار کلبه‌ی شاملو حرف‌های‌مان را بزنیم.»
می‌گوید فقط یک پرسش دارم!
مرد مهربان می‌گوید باشد برویم!
می‌روند.
کلبه‌ی ساده‌ای‌ست. و سنگ‌اش پوشانده از گلهای تازه. رنگ‌های سرخ ‌‌و سفید چشم را می‌نوازد.
نگاهش روی سنگی ثابت می‌ماند.
مرد می‌گوید:
«عجب شیری بود این قهرمانِِ عجب شیری! ۳۲ سال از زندگی‌اش را در زندان گذراندند و حالا همسایه‌ی شاملوست!»
روی سنگ می‌خواند صفرخان.
«قهرمانانیان» دیده نمی‌شود زیر شاخه‌ها‌‌ی گُلایول پنهان شده‌‌است.
روی خاک، کنار سنگ‌ شاملو می‌نشیند.
مردمهر بان ایستاده زمرمه می‌کند:
««آن‌که می‌گوید دوستت دارم
خُـنـیـاگر غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است!»»
می‌گوید:
« شما که آوازتان را تا فراسوی‌ زمان پرواز داده‌اید!»
مرد مهربان می‌گوید:
«پرواز مرغ تشنه،
در شوره زار تابستان
و بی‌شرمیِ خدنگ!»
می‌پرسد: «نمی‌نشینی؟»
مرد مهربان می‌گوید: «ما خانگیان این خاک همیشه ایستاده‌ایم!»
زنی دو شاخه‌مریم‌ روی سنگی می‌گذارد.
عکس روی سنگ آشناست. مرد برای زن دست تکان می‌‌دهد و صدایش در نسیم می‌پیچد: سلام مریم!
مریم گویا صدایش را نمی‌شنود.
مرد مهربان رویش را از مریم به طرف او‌‌ می‌گرداتد‌‌ ‌و می‌گوید:
می‌دانم پرسش‌ات چیست؛ «چرا زن را در داستان‌هایم ننوشته‌ام؟»
«نوشته‌ام!
«زن» را نوشته‌ام.
من زن را نوشته‌ام‌، او را روایت کرده‌ام.
همان زنی و همان زنانی را نوشته‌ام که می‌شناختم. قلم را به سوی هرکدامشان که گرداندم مثل آن دیگری بود. انگار همه یکی بودند. فقط سن‌شان و صورتشان فرق می‌کرد. .
کدام زن را می‌بایستی می‌نوشتم؟
زنی که من می‌شناختم زحمت را نفس می‌کشید و عشق بازدمش بود! من او‌ را نوشتم.
روایت من ایستایی‌‌اش بود در باتلاق زنانگی سنتی چند هزارساله.
روایت من مادرانگی‌اش، این میراث‌ تاریخی‌اش بود.
من میراث تاریخی زن را نوشتم بود. واقعی نبود اگر می‌نوشتم‌که او از خود فراتر رفته است. من او را همچنان‌که بود نوشتم تا آیندگان بذانند که زد در زمان ما چگونه می‌زیسته است.
من این را نوشتم!
آن‌گاه دستش را به طرف او دراز می‌کند. او بر می‌خیزد ‌و دستش‌ را به سوی مرد مهربان دراز می‌کند.
هیچکس آنجا نیست! تنهاست، کنار خیابان. همانجا که سوار شده بود ایستاده است.
دیوار سرما فرو ریخته‌است. فضا پر از مهربانی‌ست و در دور دست درشکه‌ای خیابان را به سوی آسمانی پُر ستاره‌ می‌پیماید
همشاگردی
سی ژوئن ۲۰۲۰

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید