اول صبحی قوقولی قوقو و بوق و کرنای خروس همسایه کم بود که صدای مادر و پدر و بگو مگوی آنها پشت پنجره ی اتاقم خواب را از سرم پراند. هنوز گیج و منگ بودم. راستش خوب نخوابیده بودم و تمام شب به روجا، دختر همسایه فکر می کردم که چه جوری سر حرف را باهاش باز کنم. سالها بود که هر روز سر راه مدرسه می دیدمش. اون چشمهای آبیش از پشت اون مژه های بلند و سیاه بد جوری کلافه ام کرده بود. مو هاش مثل بشار طلا بود. همیشه سعی می کرد زیر روسری مخفی شون کنه. اما من دیده بودمش.
«باید این درخت پرتقال را از ریشه بزنم. به مش صادق گفتم که بیاد درخت و بزنه. همین امروز صبح میاد یک ساعت دیگه.»
«به این درخت معصوم چیکار داری مرد؟ زورت به این زبون بسته رسیده. این یادگار خدا بیامرز پدرته. یادته با چه شوق و ذوقی این درخت و کاشت؟ چقدر هر وقت می اومد اینجا راجع بهش حرف می زد و قسم و آیه می داد که ازش مراقبت کنیم؟ چه جوری قلمه بزنیم و کی هرسش کنیم؟ چه جوری جلو أفت زده گی شو بگیریم؟ خدا بیامرز حتما داره تو گور بخودش می لرزه.»
«پدر من ده ساله که عمرش را داده به شما خانم. تا حالا هفت تا کفن هم پوسونده. بیخود پدر منو وثیقه نکن.»
«بیا، بیا بریم تو یه چایی بخور حالت جا میاد و از فکر ریشه کن کردن این درخت بیچاره بیرون می ری.»
« والا این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست. وقتی مش صادق اومد با اره اش اونوقت می فهمی که شوخی نمی کردم.»
با چشمهای نیمه باز و قی گرفته و صورت نشسته دمپایی هام را پا کردم و از اتاقم بیرون آمدم. توی حیاط پایین پله ها به پدر و مادر رسیدم. مادر لب به دندان گزید و با سر اشاره کرد که بیرون نیا، هوا پسه. اما من آشفته از اینکه مبادا درخت عزیز و راز دارم را از ريشه قطع کنند به حیاط رفتم و خود را پای درخت انداختم.
«حالا خودت را پای درخت می اندازی و دخیل می بندی؟ پدر منو در آوردی. آبرو که برام نذاشتی تو سرت بخوره. اینهمه خرج رو دستم گذاشتی.»
«چیکار کردم؟»
«چیکار می خواستی بکنی؟ باقر خان گفت که می ری بالای درخت پرتقال و تو حیاطش و دید می زنی. به ناموس مردم چیکار داری؟ خجالت نمی کشی؟ من توی این محله آبرو دارم. فردا حرف در میاد که پسر حاج عباس برزگر از دیوار خونه ی مردم بالا می ره و زن و بچه ی مردم را دید می زنه. اونوقت کی می آد از مغازه ی من جنس بخره. به خاک سیاه می افتیم. خرج خونه رو کی باید بده؟ هیچ فکر کردی؟»
« حالا چیزی نشده که تو هم شورش را در آوردی. » دختر باقر خان را دیدی؟ تو هم اگر می دیدیش یک دل نه صد دل عاشق می شدی. بجای این حرفها یه کاری بکن که نظر باقر خان نسبت به تو و پسرت خوب بشه. کار را چه دیدی شاید وصلتی بشه.»
«آخه کی میاد به یه الف بچه که هنوز جاشو خیس می کنه زن بده؟ خانم تو هم دلت خوشه. این بچه ریقو فقط ۱۶ سالشه. هنوز دبیرستانش را تمام نکرده. دختر باقر خان با این وجاهت که تو داری تعریف می کنی حتما صد تا خواستگار دکتر و مهندس داره. اونو چه به این شندره پوش؟»
«راجع به بچه ی خودت این جوری حرف نزن. وقتی تو این جوری راجع به پسرت حرف می زنی انتظار داری دیگران چی بگن؟»
فقط پای درخت افتاده بودم و به حرفها پدرم فکر می کردم. یعنی روجا هم منو یه بچه ریقو می دید که هنوز شلوارش را خیس می کنه؟ پس چرا تو راه مدرسه به من لبخند می زنه؟ چرا دزدکی نگاهم می کنه؟ چرا وقتی میاد تو حیاط موهاش را باز می کنه و از این شونه به اون شونه می اندازه؟ چرا مثل جویبار و نسيم زمزمه می کنه؟ اون که می دونه من دارم از بالا درخت نگاهش می کنم.
«حالا از خر شیطون بیا پایین. بیا بریم تو یک فکر اساسی بکنیم. کندن درخت چاره ی درد نیست. اونوقت ممکنه بره رو پشت بام و بیفته سردست و پاش بشکنه یا واقعا از دیوار مردم بالا بره.»
فکر کردم که شاید اگر همه چیز را حاشا کنم بهتر باشه. پاشدم و گفتم:
«من کی از درخت پرتقال بالا رفتم؟ شما کجا منو دیدین؟ مردم حرف زیاد می زنن.»
«این حرف مردم نیست. این پیراهن ها و شلوار های پاره اته. هر سه ماه یک بار باید مادرت بره برات لباس نو بخره برای اینکه همه لباس هات یا نخ کش شده یا به تیغ های درخت پرتقال گیر کردن و جر خوردن. دست و بالت همیشه خراشیده است. خودت حالیت نیست فکر می کنی بقیه هم حالیشون نیست؟ خسته شدم از بس پول دادم برای لباس هایی که دوسه ماهه نخ کش و پاره می شن.»
بند آب رفته بود. چاره ای نداشتم جز اعتراف.
«خوب حالا من خاطر روجا رو می خوام. می گین چیکار کنم؟»
«بچه تو هنوز دهنت بوی شیر می ده. نه درس خوندی، نه دانشگاه رفتی، نه مدرک و کار و زندگی درست و حسابی داری. تا وقتی اون کارها را نکردی حرف عشق و عاشقی زدن از دهنت زیاده. فقط آبروی آدمو می بری و نون آدمو آجر می کنی.»
مادر هی لبش را می گزید. بالاخره پدرم را به اتاق برد و من دوباره پای درخت پرتقال نشستم. به بخت برگشته ی خودم فکر می کردم و درخت پرتقال راز دارم.