علی شبابی: هیوستون جامانده است

انگشتان ظریف زن جوان را با ناخن‌های لاک‌زده‌اش می‌بینم که زلف تابدارش را با سرانگشت کنار می‌زند. خبرنگار از زن به زبان اسپانیولی می‌پرسد چه نقشه‌ای برای آینده دارد. مثل این‌که سوال را نشنیده یا نفهمیده باشد، گویی که در خواب راه می‌رود، به نقطه‌ای در افق دور، فراسوی شانه‌ی عکاس‌ها و خبرنگارها چشم دوخته است. می‌شنوم به مددکاری که بازویش را گرفته و او را راه می‌برد می‌گوید: «من آزادم! آزادم هرجا خواستم برم! قاضی خودش گفت، مگه نه؟»
زن جوان، ماریا لوپز، با دستش به جاده‌ی خاکی که کمپ را دور می‌زد اشاره می‌کند و به مددکار چیزی می‌گوید. جاده‌ی خلوت و باریک از آن بالا، مثل ماری شنی از کمرکش کوه سرُ می‌خورد پایین تپه؛ و از یک‌سو به قرارگاه مرزی و از سمت دیگر به بزرگراه پررفت‌وآمدی می‌پیوندد. آسفالت جاده زیر اشعه آفتاب نیم‌روز می‌درخشد و تپه‌های سوزان را در دوردست، مارپیچ حلقه می‌زند و در افق گم می‌شود. اگر آن قرارگاه و نرده‌های سیم خاردار نبودند، مرز مکزیک و خاک تگزاس قابل تشخیص نمی‌بود.
دنبال آن‌ها راه می‌افتم. ماریا و مددکار جلو می‌روند و من پشت سر آن‌ها. ماریا با پیراهن سیاهی که تنگ و چسبان اندامش است با شتاب قدم برمی‌دارد. وارد قهوه‌خانه می‌شویم. -کانکس محقری که مثل بچه‌یتیم‌ها وسط بیابان افتاده است- صدای موزیک شاد ماریاچی از بلندگوی تنها پنجره بیرون می‌زند و با بوی گوشت سوخته‌ی چرب فضا را سنگین کرده است. ماریا روبروی من نشسته است. دانه‌های مروارید‌گون عرق بر گردن باریکش می‌درخشد. فکر می‌کنم پیمودن آن مسیر از بیابان لم‌یز‌رع آن‌هم با یک کودک، زن پوست‌کلفتی می‌طلبد، ولی ماریا از جنس دیگری است. می‌پرسد: «شنیدم هیوستن خوب جایی است…»
مددکار می‌گوید هیوستن شهر بسیار بزرگی است.
آن دو اسپانیولی حرف می‌زنند و من نیز پابه‌پایشان می‌آیم. هرچند لهجه سالوادوری‌ها با آنچه من از خانواده خود آموخته‌ام فرق می‌کند. خانواده‌ای که من در آن بزرگ شدم مکزیکی هستند؛ آن‌ها مرا از یکی از یتیم‌خانه‌های ال‌پاسو، جایی در همین اطراف به فرزندی پذیرفتند. گفته بودند که من در بیابانی از مادر خود جدا ماندم و سرگردان. اما خودم در کلیسا از مادر روحانی شنیدم که مادرم مرا رها کرده رفته است. حدود چهار یا پنج‌سال داشتم. الان بیست‌وپنج سال دارم. پیش از این‌که به خانه مکزیکی‌ها، یعنی مادر و پدر حقیقی خود بروم تصویری از آن زن، که مامی من بود در ذهن داشتم. با مرور زمان، اکنون که درست بیست سال از آن روزگار می‌گذرد، آن تصویر تقریبا محو شده است. حداقل چهره‌اش را -هرچه سعی می‌کنم- به یاد بیاورم، بیشتر گنگ و تاریک می‌شود.
پیش‌خدمت فربهی که روپوشی چرک به کمر بسته است، شیشه نوشابه‌‌ها را جلوی‌مان می‌گذارد. زرد پرتقالی و آلبالویی در شیشه‌ی باریک و نی کاغذی کنارش. ماریا حلقه مویش را کنار می‌زند و جرعه‌ای از نوشابه‌ را با نی می‌مکد. جای ماتیکِ سُرخش روی نی می‌ماند. او که متوجه زل‌زدنم شده است رو به مددکار می‌کند و می‌گوید: «اون‌شب که در پناهگاه مکزیک بودیم، دخترم عروسکش را جا گذاشت. صبح باید خیلی زود راه می‌افتادیم، آفتاب نزده. ما را هول کردند راه بیفتیم. تمام شب هیوستن بغلش بود…»
مددکار می‌گوید: «به وکیل باید همه چیز را بگی. باید بگی چه بلایی ممکن بود سرت بیاد.»
و بعد رو به من می‌کند و سرش را تکان می‌دهد.
آرایش غلیظ ماریا در نور مهتابی کانکس بیش‌تر به چشم می‌آید، بیش‌تر از بیست‌و‌هشت ‌نه سال ندارد، فوقش سی‌سال. سرانگشتی حساب می‌کنم در هیجده‌سالگی بچه‌دار شده، شاید خواسته و شاید هم ناخواسته.
به سردبیر گفته بودم از این مهاجرها زیادند و ماریا از آنچه درباره‌اش خوانده بودم، تشخص بیشتری نمی‌توانست داشته باشد و بی‌جهت از او یک نماد سیاسی ساخته‌اند. از او خواسته بودم مرا به ماموریت دیگری در شمال بفرستد. اصرار کرده بود هم‌زبانی من با ماریا به کار می‌آید. من ترجیح می‌دادم درباره قتل‌های زنجیره‌ای که در گوشه‌ی دیگر ایالت اتفاق افتاده بود گزارش تهیه کنم و نه از مهاجران و پناه‌جویانی که همه داستان مشابهی دارند. ماریا هم یکی از آن‌هاست، به‌هر دلیلی این مهاجرت را برای شخص خودش می‌خواسته، خب پای بچه‌ای هم در میان بوده، او را هم دنبال خودش در این مسیر خطرناک کشیده با یک امید واهی که در این سرزمین به سرای نیک‌بختی دست یابد یا حداقل از زندانی که گرفتارش بوده بگریزد!
ماریا به جایی در کنج کانکس چشم دوخته است.
«دخترم اون‌شب تب کرده بود. اما من از سرما می‌لرزیدم، همه سردشان بود.»
دانه‌های ریز عرق بر پیشانی مددکار نشسته است. ماریا مثل این‌که تازه یادش افتاده باشد؛ یکی دو جرعه از نوشابه‌اش را با ولع می‌نوشد، گاز آن را هورت می‌کشد و رو به من می‌کند: «عروسک دخترم اسمش هیوستن بود. می‌دونی یک عروسک پارچه‌ای، با چشم‌وابروی سیاه و مژگانی رو‌به‌بالا.
تمام روز از غصه‌اش گریه کرد؛ نمی‌تونستیم برگردیم، همین‌جوری هم سخت بود که به جلوتری‌ها برسیم.»
کانکس تاریک شده است و از پنجره کوچک آن قرص خورشید را می‌شود در افق خاکی دید که پایین می‌رود. آواز غم‌ناک ماریاچی بلندتر شده و در فضای خفه‌ کافه می‌پیچد. صدای آن دو زن را نمی‌شنوم.
بچه‌ها همه در یک سوی زمین در میدان خاکی دنبال توپ می‌دوند و داد‌وهوار راه می‌اندازند و من در وسط زمین هاج‌وواج ایستاده‌ام. ناقوس کلیسا چندین بار به صدا درمی‌آید. مادر روحانی با سوت فلزی که به گردن دارد، سوت بلندی می‌کشد. طولی نمی‌کشد که همه بچه‌ها به ترتیب قد در صف می‌ایستند و من بیرون صف. روز یک‌شنبه است. مراسم عشای ربانی به‌زودی شروع می‌شود و مردم در دسته‌های چند نفری به طرف نمازخانه می‌روند. مردها با کلاه‌های کابوی، شلوار جین شق‌ورق و چکمه‌های نوک‌تیز؛ و زن‌ها با دامن‌های بلند چین‌دار دست بچه‌هایشان را گرفته‌اند. صف به‌راه می‌افتد و من در زمین خاکی جامی‌مانم.
مددکار با ماریا پچ‌پچ می‌کند و هر دو می‌خندند. هاله‌ی باریکی از نور نیمی از صورت ماریا را روشن می‌کند و نیم دیگرش در تاریکی فرو رفته‌ است. من چشمانش را نمی‌بینم‌؛ بنابراین این اجازه را به خود می‌دهم تا در حسن‌نیت ماریا تردید کنم. ذخیره‌ی هم‌دلی که از او در دل کاشته و نگه ‌داشته‌ام رو به تحلیل می‌رود. نمی‌توانم‌ او را شاد و سرزنده ببینم، حتی اگر این تنها صورتکی باشد که ماریا بر چهره دارد.
مرد کافه‌چی از پشت پیش‌خوان بطری‌های نوشابه را در جایخی می‌چیند و ما سه نفر را می‌پاید. ناگهان آهنگ ملودرام ماریاچی به موسیقی تند و پرهیجان مرینگه می‌چرخد و من ماریا را می‌بینم که با موی بافته‌اش که از شانه پایین آمده، بازی می‌کند و به من که غرق افکار خود ‌هستم می‌گوید: «Hola chico!، راهت از کدوم سمته؟ به طرف هیوستن برنمی‌گردی؟»
از او می‌پرسم آیا در هیوستن کسی انتظارش را می‌کشد. فقط می‌گوید: «در دهکده ما می‌گفتند همه جای هیوستن، همه کوچه‌ها و خیابان‌ها، همیشه چراغانی است.»
در شبانه‌روزیِ کلیسا چراغ‌ها را ساعت ۹ خاموش می‌کنند، هر هشت نفرمان در سالن درازی که چندین ردیف تخت دو‌طبقه دارد می‌خوابیم. صومعه‌ بالای تپه است و از آنجا دهکده زیر پای‌مان. روز یادبود ارواح رفته‌گان است. در مکزیک این روز را جشن می‌گیرند و اعتقاد دارند ارواح رفته‌گان‌شان در این روز به ایشان سر خواهند زد. از سقف‌های کاهگلی چراغ‌های رنگارنگ، سبز و زرد و سرخ، آویخته‌اند. زنان و دختران با صورتک‌های رنگ‌آمیخته بزک کرده‌اند و چاک دامن‌ چین‌دارشان تا کمر بالا می‌آید. مردها بطری‌ها را بالا گرفته، قهقهه‌ی مستانه سر داده‌اند.
شب‌های زمستان از همه بدتر است. شب‌ها طولانی‌اند و پنجره‌ها بسته. از دهکده صدای جشن و شادی نمی‌آید، مردها به شهر رفته‌اند تا فعلگی کنند.
مددکار گوشه‌ی نسبتا ساکتی رفته تا تلفنی صحبت کند، ماریا با نیِ نوشابه‌اش بازی می‌کند و باز با همان لحن آمرانه‌ی روستایی‌اش، مثل این‌که مخاطبش پسربچه‌ای باشد سوالش را تکرار می‌کند و مرا به جای لفظ رسمی Usted (شما)، Tu (تو) خطاب می‌کند. این را به حساب کم‌سوادی‌اش می‌گذارم و به سردی می‌گویم: «مسیر من از اون‌ طرف دیگه‌اس.»
می‌گوید: «Chico، فروشگاه عروسک‌فروشی باید اونجا زیاد باشه. منظورم شهر هیوستنِ»
از این‌که با من مثل بچه‌ها حرف می‌زند لجم می‌گیرد. صورتم داغ می‌شود. در لحن کلامش یک جور اغواگری احساس می‌کنم و اگر ماریا را در مکانی به‌غیر از پاسگاه مرزی در این کانکس گند‌زده دیده بودم؛ با او لاس می‌زدم، بلکه از او دعوت می‌کردم مرینگه و سالسا برقصیم. آخر مگر چند سال از من بزرگ‌تر است که با من چنین رفتار کند. سردبیر روزنامه هم مرا جدی نمی‌گیرد، او نیز مرا جوان‌تر و ناپخته‌تر از این می‌پندارد که روی گزارش مهمی مطلب تهیه کنم. برایش مهم نیست مدرک ژورنالیسم از دانشگاه معتبر دارم و برای نشریه‌های نیویورک و شیکاگو عکس و گزارش می‌فرستادم. اگر این اسم و قیافه لاتین‌تبار را نداشتم، یقینا به این ماموریت هم فرستاده نمی‌شدم. برخی برچسب‌ها مثل صورتک‌هایی هستند که در پوست و گوشت چهره‌ی آدم‌ تنیده می‌شوند و کندن آن آسان نیست. بسا ماریا لوپز هم از این صورتک‌ها بر چهره دارد. صورتکی که گونه‌هایش را سرخ‌فام، مژه‌هایش را تاب‌دار و لب پف‌کرده‌اش را زنی هوس‌انگیز می‌نمایاند که در جست‌وجوی آغازی دوباره در شهر و دیاری تازه است.
روز یکشنبه است. هوا طوفانی و آسمان نیم‌روز تاریک تاریک است. باد جنوب خارپشت‌ها را در سطح زمین لخت از جنوب به شمال می‌راند و شن‌های ریز بیابان را در هوا می‌پراکند. دستم در دست مامی است. صدای ناقوس صومعه در نجوای باد خفه شده. مامی دست مرا محکم می‌فشارد، آن‌قدر محکم که کودک خسته‌ را دنبال بکشد. دالان نمور و تاریک صومعه به پناه‌جویان مرزی امان داده است.
سرم را بر سینه‌اش می‌فشارد. به همان سفتی که دستانم را در بیابان می‌فشارد. در گودی پستان‌های درشتش گم می‌شوم و به خواب می‌روم.
آفتاب تقریبا رفته است. کافه‌چی کنج کانکس نشسته و زاغ‌سیاه ما را چوب می‌زند. خانم مددکار تند‌تند فرم‌ها را پر می‌کند و هرازگاهی چیزی از ماریا می‌پرسد و یادداشت می‌کند. ماریا نوشابه دوم را هم تمام کرده و با شیشه‌خالی‌ها ور می‌رود. می‌پرسد: «chico توی روزنامه‌تون از من عکس می‌ذارین؟»
سپس با عشوه‌ای چندش‌آور سرش را جلو می‌آورد جوری که سینه‌اش روی میز می‌لغزد و از چاک یقه‌ی پیراهنش، پستانش را می‌بینم. به حرف آمده است، می‌خواهد با من انگلیسی صحبت کند، وقتی نمی‌تواند، شرمگین می‌شود و با لهجه سالوادوری از دهکده‌اش برایم می‌گوید. تازه دفتر جیبی‌ام را درآورده و تظاهر به یادداشت‌برداری می‌کنم. باز می‌خواهد برایش از هیوستن تعریف کنم. می‌گویم از هیوستن بدم می‌آید. پیش خودم می‌گویم بلکه از آن متنفرم.
از خوابی طولانی بیدار می‌شوم. تصویر مریم مقدس که نوزادی در آغوش دارد، مقابل چشمانم است. بالای سرم صلیب برنجی بر دیوار است. بالای تخت‌خواب مادرم نیز چنین صلیبی آویخته است. دور‌ و ‌بر را می‌پایم. مامی‌ام را می‌جویم و نمی‌یابم. وحشت می‌کنم. از میان انبوه آدم‌هایی که سالن را پر کرده‌اند به هرگوشه‌ی آن سر می‌کشم و مامی‌ام را صدا می‌زنم. انعکاس داد و قال آدم‌ها و عرزدن بچه‌ها زیر سقف بلند اتاق می‌پیچد و پرده‌ی گوشم را می‌آزارد. زنی جیغ می‌کشد. بلندتر و بلندتر. گوش‌هایم را دودستی می‌گیرم و در کنج پنجره‌ای که شیشه‌های رنگی دارد مچاله می‌شوم.
مددکار رو به ماریا می‌کند و می‌گوید بهتر است لوازم‌اش را جمع‌وجور کند که اتوبوس هیوستن به زودی راه خواهد افتاد.
روز ارواح مردگان برای ما بادکنک می‌آوردند. مترسک‌هایی رنگارنگ از کاغذِ کشی به شکل اژدها؛ اژدهایی با چشم‌های درشت و مهربان که از آب‌نبات پر شده بود. بچه‌های حریص با چوب بیسبال آنقدر بر آن می‌زدند تا بترکد. ماریا از پشت شیشه‌ی اتوبوس برای‌مان دست تکان می‌دهد.
دلم یکی از آن مترسک‌ها را می‌خواهد!
پایان

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید