روزی را به یاد دارم که پدرم را در خواب دیدم با جامی لبریز از آب زلال، بر سکوی آینده، با پلکانی از امید ایستاده و از نگاهش میخوانم: «سولی، دختر زیبای من! بیا پیشم.»
بی کلمهای دعوتم میکند به بَرَش.
در حیطهاش انوار آبی زیبای لاجوردی پرتو میافکند و من در تاریکی قیرگون پایین پلهها، مبهوت روشنایی اویم. میگویم :
“ تو بر فراز آیندهای و من قعر اکنونم. تو در نور فردای آبی و من در سیاهی امروزم! ترسم که چگونه به تو خواهم رسید. پلکان رفیعیست بین ما که گذار از آن سخت خواهد بود.”
دگربار نگاهش میگوید:
“تو خواهی توانست. بیا. دلم تنگت است! بیا. برایت هدیهای خواهم داد.امیدهایت تو را به آینده رهنمون خواهند شد.”
به آرامی و مردد قدم بر پلههای امید مینهم و رو به سوی فراز آینده، تک تک پلهها را میگذرم.
با گذر از هر پله امیدی در دلم ریشه میزند و نهالستان دلم پُر شکوفه میشود.
“قلبم پر از امید است پدر! من تو را خواهم دید. و تو را خواهم دید.”
به فراز میرسم و پدرم جام لبریز را آرام، به دستانم میسپارد و نگاهی پر از تاکید و سفارش دارد.
بی کلام از نگاهش میخوانم:
“دخترم! خوب نگر. آنچه در این جام تو راست، میتوانی داشت، گر بخواهی!”
در جام مینگرم، انتظار از دیدن صورت خود دارم اما، جای آن، تصویر فرداهاییست که خواهند رسید.
شهری میبینم با بناهای رفیع، استوار، چون ستونهای زمین!
مردمانی زلال چون آب، چون تنگ بلور ماهی، که درونش پیداست. مردمی بالابلند، باریکتر از آدمیان. و دلاشان پاک، که در سینهْبلورین پیداست، و دستاشان از آلودگی مبراست.
جسته نگاهی پرسشوار به پدر کردم.
انگار پرسیدم: “کجاست اینجا؟ کیاند اینها؟”
پدر هم باز، نگاهی داشت به پاکی و زلالی آنها. و با آرامشی چون سایهسار باغ زیتون، و لبخندی که از ایمانش خبر داشت.
دگرباره نظر کردم بر آن آب نظرکرده.
“من نیز آنجا خواهم بود. با تن بلورینی که پاکی و صفایش برهمه آشکار باشد.
با دست بلورینی که گر آلودگی باشد، سیاهیها نما باشد.
آن دنیا را خواهم زیست، که بلبلانش پرواز را آواز خواهند کرد، و کسی معنای قفس را نخواهد دانست!
من آن دنیا را خواهم ساخت، که کسی را خیال برتری بر کس نباشد.
من آن نفس را خواهم کشید که بیکابوسِ آتش، شعلهها در دلها بیافروزم.”
نگاه از جام برگرفتم و سوی پدر کردم.
لبخندی دیگر داشت.
نهالستان دلم را با همین آب، سیراب کردم.
جام شد و دستانم بلورین شد.
سولماز
آوریل ۲۰۲۰
بلور تن