به یاد مادرم و ماه پروازش اردیبهشت
واژهها با من کنار آمدهاند ولی من هنوز نه با آنها کنار آمدهام و نه با خود. دستهدسته از ذهنم میگذرند. غربالشانمیکنم. آنها که میمانند بوی زندگی میدهند. اما باید با همهیشان -با هر بویی که دارند- کنار آمد.
چشمهایم را میبندم و نفس بلندی میکشم. حس میکنم کسی کنارم نشستهاست، کسی که حضورش را حس میکنم ولی جسمیتاش را نه! روی صورتش دست میکشم لطافت پوستش در فضا جسمیت دارد. نرمای آشنایی، انگشتانم را مینوازد. شاید انگشتانم نرمایی را مینوازد.
چه بوی آشنایی دارد. چقدر صدای آرام نفس کشیدنش آشناست. انگار ماهها با من نفس میکشید، یا من در او نفس میکشیدهام. چشمهایش را نمیبینم. نگاهش را روی صورتم و درون چشمهایم حس میکنم.
صدای کوبیدن قلبش را میشنوم. انگار با صدای قلب من میزانش کردهاند. در خاموشی ابریشمین، تنها یک صداست که شنیده میشود. صدای یک قلب در دو سینه. حس میکنم دیگر نفس نمیکشم. او برایم نفس میکشد.
شاید هم من برای او! لبهایم بی اراده باز میشود:
-کجا بودی، چرا تنها رفتی؟ میدانستی که دلم برایت تنگ میشود، چرا رفتی؟
حالا که آمدی حرف بزن، برایم بخند.
چرا موهای حناییات سفید شدهاست؟
برایم قصه بگو قصههایت را دوست دارم.
اگر هزار بار هم گفته باشیشان باز هم دوست دارمشان. قصه های تو مثل فرشهای ایرانیست کهنه نمیشوند. مثل مهربانیات مثل مهربانی دیگر نیست. نخ نما نمیشود. چرا خاموشی، بگو چرا رفتی؟
چقدر رقصیدنت را دوست داشتم. وقتی در آن پیراهن سفید بلند زیر درخت آلبالو برایم میرقصیدی خود را در ضیافت فرشتهای حس میکردم که از آسمان آمده است.
باد در دامنت میپبچید و فکر میکردم که میخواهی به آسمان پرواز کنی. چرا پرواز کردی؟
میگفتی ما ماهیهای سرگردان این اقیانوسیم و سرانجام صید دامی میشویم که روزگار برایمان گسترده است. میگفتی دوست داریم ناشناختهها را تجربه کنیم، اما یک تجربهی ناشناخته تجربهی واپسین و تجربهی ناگزیرست، تجربهی تجربهها. همه باید آن را تجربه کنند.
چشمهایم را باز میکنم تا دستش را بگیرم. اما فضا خالیست.
از پنجره بیرون را نگاه میکنم. باد روی درخت آلبالو تکهکاغذ سفیدی را میرقصاند و به سوی آسمان میبرد.
اما خانه ما که دیگر درخت آلبالو ندارد
فوریه ۲۰
(م)