کار چیدن انگورها که تمام شد پدر سیگاری آتش زد و روی تختهسنگ کنار چاه آب نشست. مژههای بلند و موهای خاکستریاش را نرمهای از غبار تاکستان خاکستریتر کرده بود.
آفتاب عصر نشسته بود و باد ایستاده. آخرین خوشهها را که در سلهها ریختیم برزو و بهروز پسر عموهایمان خداحافظی کردند و راه افتادند بهطرف راوند روستایمان. پیاده نیمساعت راه بود.
بوی دود سیگار پدر بهیادم آورد که باید سطل را از آب چاه پر کنم تا پدر دست و رویش را بشوید. راه افتادم به طرف چاه
سطل حلبی را که به طناب بسته شده بود در چاه انداختم و طناب را آنقدر تکان دادم تا توی آب فرو رفت و پر آب شد. هنهن کنان آنرا بالا کشیدم و
کنار راهآبِ پایِ چاه گذاشتم. تا پدر دست و رویش را بشوید.
سیگار پدر بهنیمه رسیده بود.
عصر بیرمقی بود
و آفتاب آخرین چینهای دامنش را از روی دیوارهای باغ بالا میکشید و سایهها سیاه میشدتد.
پدر سالی یکبار سیگار میکشید. یک نخ. بعد از انگورچینی!
سیزده سلهی چوبیِ پروپیمان انگور، کنار هم روی زمین چیده شده بودند و سهراب خسته و بیحال داشت روی انگورهای داخل سلهها
را با برگمو میپوشانید.
پدر ته سیگارش را زیر پا له کرد و نگاهی انداخت بهسطل حلبی و خیز داشت بهطرفآن.
وقتی کهکنار راه آب مینشست به وانت بار اشاره کرده و گفت:
به سهراب کومک کن که اینا رو بذارین توی وانت.
زیر لب گفتم: چشم!
سهراب به طرف چاه راه افتاد و سطل را برداشت و به پدر که نشسته بود نزدیک شد تا ده انگشت او را که مثل کاسه روی راهآب گرفته بود از آب پر کند. پدر دست و رویش را که شست خسته و بیحوصله رفت و پشت فرمان وانت نشست.
سکوت غروب از واهمه پر بود
سلهی یازدهم را که بلند کردیم تا پشت وانت بگذاریم مار سیاهی از زیر آنبیرون خزید و بی شتاب بهطرف چاه راه افتاد. ما یکی دو قدم عقب نشستیم.
من با صدایی که بلند بود گفتم: مار، ماررررر!
سهراب که با نگاهی هراسان روی زمین دنبال سنگ میگشت گفت: انگار تشنهشه! پدر گفت: شما چی میگین، زود باشین!
سهراب سرش را به طرف پنجرهی باز وانت گرداند و گفت: مار، بابا مار!
پدر سرش را برگرداند و به منحنیهای همگونی که از لغزش آرام مار روی بستر خاک نمناک مانده بود نگاه کرد و گفت:
کاریش نداشته باشن، بیآزاره!
ما با ترس و احتیاط دو سلهی دیگر را هم پشت وانت گذاشتیم.
سهراب گفت: جفتش توی سلهها نباشه!
دلم ریخت.
درِ کوتاه پشت وانت را محکم بستم که اگر مار در میان سلههاست بترسد و فرارکند.
پدر گفت: اگه باشه هم بیآزاره، بپٓرین بالا!
سهراب گفت؛ میبریمش شهر بفروشیم!
و پرید پشت وانت.
شب داشت پشتِ آفتاب را بهخاک میمالید.
من گردن کشیدم و به صندلی کنار پدر نگاه کردم. تمام صندلی را سبدهای کوچک انگور رسیدهی خوشرنگی پُر کرده بودکه برای خودمان و ملای ده چیده بودیم و نمیخواستیم فردا به شهر ببریم و بفروشیم.
زیر لب گفتم: من پیاده میام!
نمیدانم پدر شنید یا نشنید. دیدم که گاز داد و راه افتاد به طرف جاده. من گردوخاک را نفس کشیدم.
قدمِ دوم سوم را که برداشتم مار سیاهی را دیدم که از زیر بوتهی مو بیرون میآید و رفصکنان بهطرف راهآب میخزد.
پس مار توی وانت نبود!
قدمهایم را تند کردم.
تا راوند یکساعت راه بود و از کنار گورستان میگذشت.
سیزدهم دسامبر ۲۰۱۹