عزی لطفی: سماور

هر موقع یکی از بچه‌ها دیر میاد خونه، حاج خانم. این جمله رو تکرار می‌کنه. می‌گه: «عزیزم قربونت برم دیر کردی. هزار فکر اومد تو سرم. آخه تو نمی‌دونی وقتی دیر میایی خونه دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه؟»
دل تو، مثل سیر و سرکه می‌جوشه؟ یا دل من بدبخت که از کله صبح، حرص‌و جوش می‌خوره. درعمق وجودم تا بوق سگ اتیش گذاشته می‌شه. تا حالا شده که از خودت سئوال کنی این جنس مسی که سالهاست دمارش رو در آوردی شاید کمی هم احتیاج به استراحت داره؟ آخه پدرت خوب، مادرت خوب اگه فکر منو نمی‌کنی لااقل فکر خودت و خانواده ات رو بکن که از بس چایی خوردید دندوناتون زرد شده . در این محله به دندون زرد ها معروف شدید. پناه بر خدا، رفت‌و اومد هم در این خونه کمتر از رفت‌و اومد در بازارچه نیست. این میاد، اون می‌ره. و همه هم اهل چایی هستند. تازگی هم که برا سه دختر دم بخت مرتب خواستگار میاد. تا شکم منه بیچاره یه کم ازقُل خوردن و جوش خوردن می‌افته، باز آتیش درونم را تازه می‌کنی. این خواستگار ها هم که با خودشون یک ایل رو جمع می‌کنند میارند. تا دو دور چایی با شیرینی هم نخورند دست بردار نیستند. بعدش هم یا عروس برا اونها ناز می‌کنه و یا اونها عروس رو نمی‌پسندند و دو باره روز از نو، روزی از نو. فرداش باز یه گروه دیگه به خواستگاری میاند. این میون من بیچاره هستم که مرتب پر و خالی میشم و می‌سوزم‌و می‌سازم. تازه اول کاره این سه دختر شوهر می‌کنند و این دو پسر هم زن می‌گیرند و اونوقته که اگه عمری از من فلک زده باقی باشه دیگه تکلیفم معلومه. سرو کله فامیل شوهر ها و فامیل زنها هم دائم اینجا پیدا می‌شه. کاش اون روز که حاج آقا از دستت عصبانی شد و منو که دم دستش بودم با همون دل پر جوش پرت کرد در باغچه، اعضای بدنم از هم پاشیده شده بود و به رحمت خدا رفته بودم. اما بدبختی “جون سگ دارم”. نمیدونم! این مثالیه که خودتون دائم بکار می‌برید. با این حساب سگ هم مثل من بدبخته. اره منو از باغچه آوردی دستی به سرو روم کشیدی و برا حاج آقا چایی درست کردی که از دلش در بیاری.
نامزدی پسر اولت که خوب یادمه. سماور همسایه رو قرض گرفته بودید. ما دو تا سماور در کنار هم کلی درد دل کردیم . فکر می‌کردم همه سماور ها مثل من بدبخت هستند. اما اشتباه می‌کردم. سماور همسایه بسیار خوشبخته. اولا که اونها در خونه سه نفر هستند. دخترشون که اصلا چایی نمی‌خوره و معتقده که جایی برا سلامتی چندان خوب نیست. مادرش هم گاهی که هوس می‌کنه کتر رو میذاره رو گاز وبرا خودش چایی درست مس‌کنه. . پدر هم اهل شعر و شاعریه و تنها موقعی که دوست داره با سماور چایی بخوره، روزهای تعطیلِ که می‌ره در حیاط و با گل و سنبل ها صفا میکنه و شعر می‌نویسه و بساط چایی رو می‌بره بیرون. خود سماور هم حال می‌کنه از فضای باز و زیبای حیاط و شنیدن صدای پرندگان. چه تعریف های قشنگی برام می‌کرد. می‌گفت انو بیشتر برا دکور استفاده می‌کنند تا کار روزانه. مادر خونواده با وسواس تمام بعد مصرف هر از چند گاهی، انو تمیز میکنه خشک می‌کنه و در جای مخصوص بالای اتاق قرار می‌ده .
اما من بیچاره سالهاست در این گوشه‌ی درگاه، جلزو ولزمیکنم. داخل شکمم پر از رسوبات و گچ شده. اون سماوره می‌گفت داخل شکمش آب تصفیه می‌ریزند که مبادا گچ بگیره. شیرم زنگ زده دیگه با زور و فشار کم آب می‌ده بیرون. دائم هم چک، چک می‌کنه. دیگه رنگ به روم نمونده. انگار نه انگار که من یه سماور مسی بودم. دسته هام که یکیش لق شد. همون روز که حاجی پرتم کرد تو باغچه شکست. بخودم گفتم دیگه دست از سرم بر می‌دارند و باز نشستم می‌کنند. اما دوسالی از اون ماجرا می‌گذره. پاهام هم به مرور زمان کج و کوله شده و درست نمی‌تونم بالانسم رو نگه دارم.
در تعجبم شما ها که تو این خونه اینقدر به سرو پز خودتون می‌رسید چرا کمی به من توجه نمی‌کنید که تقریبا بیست‌و چهار ساعت براتون کار می‌کنم.
* * *
امروز مثل اینکه یه خبرهایی داره می‌شه . حاج خانم به دخترش گفت:
“دخترم برو اون بسته رو از دست بابات بگیرخسته است. بلاخره باباتو راضی کردم که یه سماور بخره. جلوی فامیل خجالت کشیدم از بس با این سماور قراضه بهشون چایی دادم. این سماوره دیگه کار خودشو کرده. ببرش بندازش تو زیر زمین تا یه فکری براش بکنیم. بابات میگه یکی هست عتیقه می‌خره. بفروشیمش ازش یه پولی بسازیم.”
* * *
چند ماهه که ته این زیر زمین تاریک و نمناک افتادم. حسرت همون روزهای پر سوزو ساز رو می‌خورم. پوسیدم از تنهایی. دلم گرفت از بی صدایی. اگه هیچ نبود لااقل صدای ساز و سوز دل خودم رو می‌شنیدم. اینجا خیلی تاریک و ساکته. چند تا کاسه کندله هم اینجا هست که نه اونها و نه من، دل ودماغ درد دل داریم.
ببینم…! از پشت در صدایی میاد. یکی داره به در نزدیک می‌شه. در باز شد. آخی ی ی یه نوری وارد این ماتمکده شد. پسر دومیه داره به طرف من میاد. ای وای چه نقشه شوم دیگه برام دارند. یعنی از این بد تر هم هست؟ منو داره می‌بره. کجا می‌بره؟ خدایا بدادم برس. اومد تو حیاط. اون آقا غریبه دیگه کیه؟ تا حالا ندیده بودمش! ای داد وبیداد. دارند چونه می‌زنند. آقا چه به چشم خریداری بهم نگاه می‌کنه. اون دیگه چه نقشه ای برام کشیده؟ من که دیگه جون ندارم. یه کاغذ هایی داره بینشون ردو بدل می‌شه.
این کاغذ ها منو یاد روز اول انداخت که به اون مغازه داره دادند و منو آووردند توی یک زندگی پر سوزو ساز. چه دورانی بود منو سماور های دیگه، کوچیک و بزرگ هر کدوم برا خودمون مقامی داشتیم. شنده بودم که پدر بزرگهای ما زندگیشون رو در روسیه شروع کرده بودند و در طول زمان فرزندانشون را سرزمین ایران هم آوردند.
روزهایی که در اون مغازه دور هم بودیم چقدر برق می‌زدیم. شاد بودیم. نمیدونستیم غم چیه. از سوختن و ساختن خبر نداشتیم. هر دفعه یکی میومد چند تا کاغذ به مغازه دار می‌داد و یکی از ما رو با خودش می‌برد. تا اینکه یه روز نوبت من شد. چند نفر اومده بودند، صحبت از جهاز گرفتن بود. عروس خانم یه سماور کوچلو جمع و جور انتخاب کرد. صاحب مغازه راضیش کرد که در آینده عیال بار می‌شه و باید یه سماور بزرگ تر بخره. چشم عروس خانم به من افتاد و منو پسندید. کلی ذوق کردم که پسندیده شدم. دیگه نمیدونستم چه روزگاری در انتظارم هست. کاغد هارو دادند به مغازه دار و منو بردند خونه و چند روز بعد هم من، با همه جهازی دیگه روانه خانه داماد کردند که بعدا شد حاج آقا. و از همون روز اول در دلم اتش و آب میگذاشتند و آتش بود که درونم را به جوش می‌اوورد.
سالها گذشت و عروس خانم به زن کاملی مبدل شد. زایید و زایید و خانواده بزرگ و بزرگ تر شد. و در نتیچه کار مشقت بار من هم زیاد و زیاد تر می‌شد. آخ…. چه ها که نکشیدم. نمی‌دونم چندساله که این سوزو ساز من ادامه داشت، تا اینکه با خواری پرتم کردند در اون زیر زمین متروک. و حالا که دیگه در حقیقت چیزی ازم باقی نمونده از جسم مرده ام هم دست برنمی‌دارند. و دوباره منو دارند با این کاغذ ها عوض می‌کنند.
خب به نظر میاد هر دو راضی هستند. پسر با کاغذ ها و آقا خوشحاله که منو با خودش می‌بره. دست مهربونی داره. برا اولین بار دست نوازش یکی به من خورد. با چه عشقی منو نگاه می‌کنه. فکر کنم راه امیدی باشه. همینکه از دست این خونواده و این زیر زمین نجات پیدا کنم خوشبختم. یا بخت‌و یا اقبال.
* * *
چه مرد خوبی هست این آقا منو جلا داد. دست شکسته‌ام رو درست کرد. به پاهای کج و کوله ام رسید. آخی باز رنگو روم باز شد. راستی چرا به من می‌رسه؟ ای داد.. نکنه اینم قصد استفاده ازم داره. نه، نه من دیگه به هیچ‌وجه حاضر نیستم زندگی تلخ گذشته رو ادامه بدم. شاید همون کنج زیر زمین بودم برام بهتر بود.
داره منو از خونه می‌بره بیرون. چه فکری در سر داره؟ کاش میتونستم فکرش رو بخونم. چه خیالی برام داره. باز سوار ماشینم کرد. لب خند رضایت رو لب آقا نشسته. یعنی که چی؟
مثل اینکه رسیدیم. با احتیاط منو برداشت. وارد یه مغازه شد. این همون مغازه اولی نیست که منو بردند خونه عروس خانم. ای وای… نکنه من دوباره برم خونه یه عروس دیگه.
وارد معامله شد. مغازه دار یه جورایی چشمش منو گرفته. اما به رو خودش نمیاره. مثل اینکه نمی‌خواد زیاد از اون کاغذ ها به آقا بده. آقا داره از من تعریف می‌کنه که عمر نوح رو دارم. نوح دیگه کیه؟ میگه من خیلی سال از عمرم می‌گذره . یعنی این نشون خوبیه که من خیلی سال دارم؟ پس چرا آدمها خودشون دوس ندارند که بگند سالشون زیاده؟ من که سر در نمی‌یارم. مغازه دار چند تا کاغذ زیاد تر به آقا داد. آقا خوشحال از مغازه رفت بیرون. برا خداحافظی حتا یه نیم نگاهی هم به من نکرد.
وای این جا چه خبره! کلی کاسه و کوزه و اسباب اثاثیه اینجا جمع شده . حتما اینها هم هر کدوم مثل من داستانی طولانی دارند تا به اینجا رسیدند. شاید اینجا دوستهای خوبی پیدا کنم.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید