حواسم پرت است. روزها و شبها دورِ سرم میگردند. کلمهها با من کنار نمیآیند، هرکدام در مداری میچرخند و من در بیقراری چیزی را گم کردهام، مثل گم کردن مداد در زنگ املا.
پشت میزتحریر چوبیام نشستهام رو به پنجرهی فردا و چشم دوختهام به دستهی برگههای سفید و مداد بین انگشتانم که تهاش را سنجابوار جویدهام.
کلمهها با من کنار نمیآیند، هرکدام در مداری میچرخند.
⁃ “شاید این، سی یا چهلمین کاغذ سفیدیه که زیر دستم میذارم.”
کلمهها را دانهدانه از مدارشان بیرون میکشم و وارسی کرده، روی کاغذ میریزم. ولی تا چند رشته مرواریدِ سخن کنارهم میچینم، باز بینشان “جَنگِ کلمات” درمیگیرد و مجبور میشوم برگه را با کلمات داخلش مچاله کنم و به گورستان باطلهها در کف اتاقم بفرستم.
زمان از کفم در رفته است؛ روزها و شبها دور سرم میگردند.
⁃ “نمیدونم از کی پشت این میزتحریر چوبیم نشستهام، رو به پنجرهی فردا!”
باز مینویسم:
“سفر یعنی دور شدن از یکنواختی.
وسعت دید، نسبت مستقیم دارد به بُعد مسافت؛ هرچه دورتر، وسعت دید بیشتر.
و من این را پیش از سفر نمیدانستم.
سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی، و از خودت بپرسی من اینجا چه میکنم؟!”
دوباره چشم دوختهام به کاغذِ سفید با چند رشته سخن. مدادِ بین انگشتانم را با دندان گرفتهام و ریزریز میجوم.
⁃ “بعضی از کلمات از من رو پنهون میکنن! دنبالهی جملههام ساخته نمیشن. حواسم پرته. بیقرارم. بیقرار چیزی که گم کردهام. مثل گم کردن مداد توی زنگ املا.”
مدادم را به دست میگیرم. حواسم پرت است. کلمهها با من کنار نمیآیند و به من میتازند؛ و من برای نمیدانم چندمین بار، کاغذِ مچاله را به گورستان باطله پرت میکنم.
کلافه از بازیِ قایم باشکِ کلمات، از پشت میز به پنجرهی فردا چشم میدوزم. مداد در دست، به سوی پنجره قدم برمیدارم. پنجره را بازمیکنم و نگاهی به اطراف میاندازم. نفس عمیقی از هوای پاکِ فردا تومیکشم و چشمانم بیاختیار، از لذت این تنفس بسته میشود.
دست راستم که مداد را چسبیده است، بیاختیار بالا میرود و از پنجره بیرون میزند. مداد داخل دستم سرد و سردتر میشود و من از درون تهی میشوم. تهی شدن باعث سبکیام میشود. تمام افکار گذشته و آیندهام خالی میشود بر گورستان کفِ اتاقم. سبک و رها!
از جای جویده شدهی مدادم چتری بزرگ و زیبایی جوانه میزند. رفته رفته بزرگ و بزرگتر میشود، چتری عجیب با طاقی پر از رنگهای بهارانه!
بادی شروع به وزیدن میکند. باد بهاری و دلنوازِ فردا، به زیر چترم جمع میشود و با فشاری مرا به نرمی از کفِ اتاقم بلند میکند و به پرواز میکشد. پروازی به سبکبالی خیال و به شیرینی رویا!
چتر زیبای من، مرا به سرزمین کلمات میبرد، همانجا که هر کدام از کلمات در مداری میچرخند و آوای دلنشینی دارند. با بسیاری از کلمات «بازآشنا» میشوم که با تمام شناختم از آنها و معانیای که میدانستم متفاوت است.
اول از همه با «سفر» آشنا میشوم. «چتر»، خود را به من بازمیشناساند و «پرواز» را زندگی میکنم.
گردشم در مدار کلمات آغاز میشود. کلمه میشوم و وارد مدار هر کدام که میشوم، بارانی از جنس و حس همان کلمه از چترم به سرم میبارد تا تعریف حقیقیاش را درک کنم.
⁃ «عشق» بر تو میبارد….
و من تازه میفهمم “وقتی که از عشق حرف میزنیم” از چه میگوییم.
افسونِ «چشم»هایی بر من میبارد که به عمق دریاست و به رنگ آسمان، با «نگاهی» که تنها از “چشمهایش” میتراود.
مفهوم «آواز» را با بارشِ چهچه «مرغان شاخسار طرب» بازمیشناسم.
در حالی که چترم مرا از مدار آواز به مدار دیگری میبرد، به سخن برآمد و پرسید:
⁃ «حسرت» و «افسوسِ» از دست دادن را میدانی؟
و دردِ “بر باد رفته” بر منِ مبهوت میبارد.
اینبار، در مدار دیگری «فقر» و «درماندگیِ» واقعی را با بارش فقرِ “بینوایان”، چشیدم.
⁃ از «جهل» و «خرافات» چه میدانی؟
⁃ چیزهایی میدانم.
و اینگونه شد که در مدار خرافات با طوفان “مسخ” شدم.
من خسته از این «بازآشنایی»ها، چترِ مواج پرسید:
⁃ دانی که «خشونت» چیست؟
⁃ نه! دردناکه! طاقتش رو ندارم!
و “جنایات و مکافات” بر من باریدن گرفت.