ژیلا واله: چمدان

پدرم چمدان سبز رنگ بسیار قدیمی داشت، که مانند چشمهایش از آن مراقبت می‌کرد. این چمدان را زیر تختش، در اتاق خوابش می‌گذاشت. در آن همیشه قفل بود. کلیدش را در بالای کمد چوبی بزرگی در اتاقش، پنهان می‌کرد. داخل چمدان، پر بود از اسناد و مدارک، عکس‌، سکه، تمبر، نامه کارت پستال و اشیای قدیمی و ارزش‌مندی، که از پدر و پدربزرگش برای او به یادگار مانده بود. برای همین دوست نداشت که هیچ‌کس به این چمدان دست بزند. فقط خودش، سالی دو، سه مرتبه، آن را از زیر تخت بیرون می‌آورد. درش را باز می‌‌کرد.داخل آن را ورانداز می‌کرد. نگاهی به عکس‌ها می‌انداخت. دفتر شعر پدرش را برمی‌داشت. غرق در عواطف و احساسات، بلند بلند شعر می‌خواند. برخی اشیا را در دستش می‌گرفت. چیزهایی زیر لب می‌گفت و بعد تاریخ‌چه‌ی آن را برای ما توضیح می‌داد. مثلا یک کاسه‌ی کوچک چینی طرح گلدار بسیار ظریف و زیبا که متعلق به طوطی خانم، مادر بزرگش بود. می‌گفت که سرویس آن را پدر مادربزرگش از روسیه برای جهاز او آورده بود.
ما بچه بودیم. هر وقت می‌دیدیم پدر در چمدان را باز کرده، دور و بر آن می‌پلکیدیم. کنجکاوی شدید، وسوسه‌مان می‌کرد که اشیا داخل ان را لمس کنیم، یا برداریم و از نزدیک تماشای‌شان‌ کنیم. آن‌گاه با یک تشر پدر، فوری آن را سر جایش می‌گذاشتیم. برخی چیزهای داخل این چمدان، یک جورهایی از نظر ما سری بودند. یعنی داخل پاکت، یا پوشه‌های کلفتی بودند. ما نمی توانستیم سر در بیاوریم، چرا پدر آنها را سر به مهر، در خفا نگه‌داری می‌کند. هر وقت چشممان به آنها می‌افتاد و سوال می‌کردیم که درون‌شان چیست، با همان جواب همیشه‌گی پدر مواجه می‌شدیم؛ این‌ها به درد شما نمی‌خوره.
ما هم که از کنجکاوی، و عطش فهمیدن راز سر به مهر این چیستان‌ها، آرام و قرار نداشتیم، همواره منتظر فرصتی بودیم، تا راز ان‌ها را کشف کنیم.
یک روز قرار بود پدر، دیرتر از هر روز از سر کار به خانه بیاید. در اتاقش بر خلاف همیشه چهارطاق باز بود. من وبرادرم به اتاقش رفتیم. هر دو خم شدیم، به زیر تخت نگاهی انداختیم. جمدان سر جایش بود. تک و تنها. انگار برای ما دست تکان می‌داد و به ما خوش‌آمد می‌گفت. آن را با کمک هم بیرون کشیدیم.
من هشت ساله بودم و برادرم پنج سال داشت. برای برداشتن کلید از بالای کمد، خیلی کوچک بودیم. به او گفتم: تو این‌جا مواظب چمدون باش، تا من بک صندلی بیارم. با زور و زحمت، از اتاق نهار خوری، یک صندلی را کشان کشان آوردم داخل اتاق. در را بستم. صندلی را از پشت به کمد چوبی تکیه دادم. برادرم را رویش نشاندم. خودم بر بالای پشتی صندلی رفتم. بر روی پنجه‌های پا ایستادم. دستم را روی کمد کشیدم.
– ایناهاش پیداش کردم. زود باش برو پایین. الان می‌افتم.
هر دوی ما، مثل دو فاتح، با سرعت از صندلی پایین آمدیم. من قفل چمدان را باز کردم. درش را که گشودم، چشم‌های هر دو مان از شادی برقی زد. حالا می‌توانستیم به هر چه دوست داشتیم دست بزنیم، و حسرت محرومیت از دست‌رسی به این گنجینه‌‌ی قدیمی را، حسابی جبران کنیم.
به برادرم گفتم: مواظب باش چیزی رو خراب نکنی. اگه بابا بفهمه به چمدونش دست زدیم، کتکش رو من می‌خورم نه تو!
همه چیز طبق عادت پدرم، با نظم و ترتیب در جای‌خودش قرارداشت. آن پاکت‌های اسرار آمیز در زیر دیگر اشیای درون چمدان، جا داده شده بود. کاسه‌ی چینی را برداشتم. خوب تماشایش کردم و گذاشتم کف اتاق، تا در جریان جست‌وجوی ما در چمدان، آسیبی نبیند. مهرهای فلزی، صابون‌هایی به شکل‌ عروسک، ساعت‌های زنجیر‌دار جیبی، جا سیگاری، قلمدان و دیگر اشیای قدیمی نقره‌ای. هر یک را بر می‌داشتیم. به دقت نگاه‌‌شان می‌کردیم. بویشان می‌کردیم، بعد سر جای‌شان می‌گذاشتیم. در توصیف هر کدام، داستان‌هایی از خود می‌ساختیم و بازگو می‌کردیم.
بالاخره نوبت به اسرار سر به مهر رسید. از یک پاکت بزرگ پستی سفید که گذر روزها، لکه‌های زرد و قهوه‌ای رنگ بزرگ و کوچکی بر روی آن نشانده بود، چندین عکس بیرون آوردم. مردهایی با لباس‌های نظامی، کلاه و تفنگ و قطار فشنگ بر روی سینه، که زیر هر عکس، نام و تاریخی به چشم می‌خورد. در میان ان‌ها یک کارت پستال قدیمی بود که در پشت آن با قلم سیاه و با دست‌خط زیبایی، شعرهایی نوشته شده بود. کنجکاوانه کارت پستال را به طرف روی آن، برگرداندم. عکس، سر بریده‌ای را نشان می‌داد، که بر روی یک میز بزرگ گذاشته شده بود. موهای پرپشت سیاه، بینی کشیده‌، لبهای قیطانی، صورت کبود وچشمهای بی‌حال و باز، متعلق به مردی بود که به ما زل زده، انگار چیزی از ما می‌پرسید. هر دو از وحشت، زبان‌مان خشک شده بود. واژه‌ای از دهان‌مان بیرون نمی‌آمد. برادرم، هر چه در دستش بود، ریخت درون چمدان، و با سرعت از اتاق فرار کرد. من هم با کنجکاوی آمیخته با ترس و هیجان، نگاه دیگری به عکس انداختم. در پایین آن شعری با این مضمون نوشته شده بود؛
این سر که نشان سرپرستی‌ست
امروز رها ز قید هستی‌ست
در دیده‌ی عبرتش ببینید
این عاقبت وطن پرستی‌ست
در بالای عکس هم نوشته شده بود؛ کلنل محمدتقی خان پسیان- سردار شهید وطن.
به ناگاه صدای موتور ماشین پدرم، از درون گاراژ، رشته‌ی افکار کودکانه‌ام را برید. به سرعت عکس‌ها را درون پاکت، و در ته چمدان جا دادم. در ان را قفل کردم. همین که با پا چمدان را به زیر تخت هل می‌دادم، کاسه‌ی چینی، بازمانده‌ی جهاز طوطی خانم، زیر چمدان ماند و چند تکه شد. تکه‌ها را برداشتم، در جیب پیراهنم ریختم. کلید را به بالای کمد پرتاب کردم. صندلی را بغل زدم، کشان‌کشان از اتاق بیرون آمدم.
پدر همین که وارد خانه می‌شد، اکر برادرم بیدار بود، او را که برایش شیرین‌زبانی می‌کرد، در بغل می‌گرفت. کمی با او در خانه راه می‌رفت. خوش و بشی هم با من می‌کرد. بعد به اتاقش می‌رفت و لباس‌هایش را عوض می‌کرد.نهارش را در آشپزخانه، حین صحبت با مادرم می‌خورد.
آن روز، پس از گذاشتن صندلی در اتاق نهارخوری، سراغ برادرم رفتم. پشت در اتاق‌مان قایم شده بود. او بچه‌ی ترسویی بود. همیشه عادتش بود که هنگام ترس، پشت در اتاق قایم شود. دستش را کشیدم. یک بالش از روی تخت برداشتم. بالش را روی زمین گذاشتم و به او گفتم: زودباش خودتو به خواب بزن. صدات در نیاد. در باره‌ی چمدون هم هیچ چیزی به کسی نمی‌گی. یالا برو زیر ملافه. خودم هم رفتم روی تخت. ملحفه‌ی سفید را تا روی سرم، دور خودم پیچیدم و خودم را به خواب زدم. صدای پای پدرم را ‌شنیدم که به اتاق ما نزدیک می‌شد. دل‌ توی دلم نبود که نکند برادرم بند را به آب دهد. خوش‌بختانه صدایی از او در نیامد، و پدر سراغ کار خودش رفت.
درازکش روی تخت‌خواب, گوش‌هایم را برای شنیدن صحبت‌های مادر و پدر در آشپزخانه، تیز کرده بودم. تکه‌های کاسه‌ی چینی از درون جیب‌های لباسم، به شکمم فرو می‌شد. چشمان آن سر بریده، آنی از نظرم دور نمی‌شد. فکر شکستن کاسه‌ی چینی، و بازتابش در رفتار پدرم، از همه بیشتر آزارم می‌داد. صدای وزوز یک مگس در بالای سرم، مثل یک لالایی ملایم، من را خواب کرد.
آن روز بی‌آن‌که کسی از دسته‌گلی که آب داده بودم بویی ببرد، سپری شد، ولی باید منتظر اثرات کارم می‌بودم. وقتی پدر سر چمدانش می‌رفت، حتما جای خالی کاسه و جابه‌جا شدن اشیای داخل چمدان، مشت من را باز می‌کرد. ولی چیزی مهمتری که از آن غافل بودم، برادرم بود. او نصف شب، من را از خواب بیدار کرد.
– من نمی‌تونم بخوابم. چشمامو که می‌بندم کله‌ی اون آقاهه رو خواب می‌بینم.
– تو از اون ترسیدی؟ اون فقط یک عکس بود. تازه من پشتش رو خوندم، نوشته بود که این یک مجسمه است.
– هر چی بود. چشماش می‌خواست من رو بخوره.
– بهش اصلا فکر نکن. حالا من یک قصه‌ی قشنگ برات می‌گم که خوابت ببره.
در عالم بچه‌گی، هر راه حلی که به عقلم می‌رسید به کار بستم، تا برادرم هوس رفتن پیش مامان و بابا به سرش نزند. چهار تا قصه برایش گفتم. با کلی وعده و وعید بالاخره به خواب رفت.
از فردای آن روز برادرم دیگر نزدیک اتاق پدر نمی‌‌رفت. اگر لای در اتاق باز بود، و او برای رفتن به دست‌شویی باید از جلوی در می‌گذشت، من را صدا می‌کرد که بروم و در اتاق را ببندم. شب‌ها هم دیگر تنها به دست‌شویی نمی‌رفت. من یا مادرم باید هم‌راهش می‌رفتیم.
من هم حال و روز چندان خوشی نداشتم. تکه‌های کاسه‌ی چینی را لای لباس‌هایم، در داخل چمدان کوچکی در زیر تختم پنهان کرده بودم. این روزها هم
سعی می‌کردم از دایره‌ی دید پدر بیرون بمانم. می‌دانستم که با اولین نگاه در چشمانش، خود را لو خواهم داد. یک بعد از ظهر وقتی از جلوی در آشپزخانه رد می‌شدم شنیدم که مادرم به پدر می‌گفت:
– نمی‌دونم این پسر چرا این‌قدر ترسو شده. اگه تلویزیون فیلم کابویی نشون بده می‌ره پشت در قایم می‌شه. شب‌ها تنها دست‌شویی نمی‌ره. به آلبوم عکس‌های خانوادگی اصلا دست نمی‌زنه. دیروز بهش گفتم برو آلبوم رو از اتاق بابات بیار با هم تماشا کنیم، گفت نمی‌رم. گفتم برای چی نمی‌ری. گفت می‌ترسم.
گفتم از چی می‌ترسی. گفت از اون کله‌ی بریده. گفتم کدوم کله‌ی بریده. گفت نمی‌دونم.
بابام گفت:
-پسر بچه‌ها توی این سن و سال ترسو می‌شن. من خودم تا شیش، هفت سالگی. هم‌راه خواهرم به دست‌شویی می‌رفتم. یک کمی که بزرگتر شدم همه چی درست شد. چیزی نیست. اونم بزرگ‌تر می‌شه درست می‌شه.
با شنیدن این حرف‌ها، سقف خانه دور سرم شروع به چرخیدن کرد. چلچراغ آویزان از سقف پایین آمد، پایین‌تر. دویدم به طرف اتاق و خود را روی تختم انداختم. حالم که جا آمد، تصمیم گرفتم خودم و برادرم را از این وضعیت خلاص کنم. با خودم گفتم:
می‌رم همه‌ی ماجرا رو براشون تعریف می‌کنم. فوقش بابا چند تا بدوبیراه بهم می‌گه و یک کمی بد اخلاقی می‌کنه. می‌گه تو که بزرگ‌تری باید سرمشق باشی. اگر هم یک سیلی خوردم، خوب حقمه.
از آن روز به بعد در اتاق پدر وقتی او خانه نبود، همیشه قفل بود.

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل