خواستم هر چه را که در ذهن دارم از او بپرسم. خواستم دستش را بگیرم و او را به ذهنم ببرم و آدمهای ذهنم را یکی یکی نشانش بدهم و از او بپرسم که چرا اینهمه آدم در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم تا صدایش کنم و با او بنشینم و گپ بزنم. نبود! رفته بود. فکر کردم باید رفته باشد به خانهای یا ساختمانی که حتما پشت آن در چوبی است. آرام به در چوبی نزدیک شدم. پیش از آنکه از پلهها بالا بروم دستی به یال ابریشمین اسب سفیدی کشیدم که کنار پله ها ایستاده بود.
در بزرگ چوبی همچنان «زوزهی باد را میکشید!»
از لای دولنگهی نیمهباز گذشتم. نگاهی به محوطهی روبهرو انداختم. دیدم پیش چشمم میدان میدان پهناوری گسترده است . در را پشت سرم بستم و به آن تکیه دادم. زوزهی باد قطع شد. دقت کردم دیدم میداننفش جهان است روبهرویم عالیقاپو با شکوه ایستاده بود و مسجد شیخ لطف اله و مسجد شاه هم سر جایشان بودند. آبنماهای میدان آهنگی را زمزمه میکردند انگار پرنده ها را به شنا میخواندند.
بازار قیصریه را نمیدیدم. جایی که ایستاده بودم درست زیر در بازار میبایستی بوده باشد. فکر کردم در بزرگچوبی بیرنگ و رویِ بالای پلهها، بازار را از میدان جدا میکند. اما من چند لحظه پیش پشت در بودم، بازار آنجا نبود، فقط چند درخت خشکیده بود و آنجا کسی بودکه به من گفتهبود:
«مرا یادت هست؟»
و من حالا برای پیدا کردنش اینجا آمده بودم. هیجکس در میدان نبود؟ حجرهها همه باز بودند اما قلمکارها، عتیقه فروشها، زرگرها، مینا کارها و آجیل فروش ها هیچکدام خودشان نبودند. مشتریها هم نبودند. جهانگردها با کلاه و عینک و کیفشان نبودند. درشکهها و درشکهچیها هم نبودند. چرا بازار قیصریه و بازار تفنگسازها را از میدان برداشته بودند؟
از سوی عالی قاپو صدای نامفهومی آمد که مثل صدای چنگ بود. صدا را گوش خواباندم. خاموش شد، خاموش! فقط صدای فوارهها بود و صدای بال پرندگانی که نمیخواندند. گفتم به عالیقاپو میروم شاید او را، گمشدهام را آنجا پیدا کنم. اما من که صورتش را ندیدهبوده. من که او را نمیشناختم . من که جز یک صدا هیچ چیز از او در ذهن ندارم. آیا او یک آدم واقعی بود یا تنها یک صدا، صدایی که در ذهن من بازتاب یافته است!؟
حالا من چگونه آن صدا را از میان آنهمه صدایی که در ذهن من تلنبار شده است پیدا کنم؟ مغزم داشت میترکید. گفتم به عالیقاپو میروم هرچه بادا باد! راه افتادم د خواستم بدوم. صدایی آمد. از طرف مسجد. شیخ الله یا شاه. نمیدانم. عرقکردم. نفس نکشیدم. یک دقیقه. گوش خواباندم. دوباره صدا آمد. بلند تر بود. صدایی شغال بود. نه صدای گرگ بود. نه صدای روباه. برگشتم. در بزرگ چوبی بی رنگ و رو را باز کردم. صدای زوزه آمد. بیرون آمدم. زیر پایم چند پله بود. اسب نبود. روبهرویم چند درخت خشک پیدا بود و صدایی که گفت: «مرا یادت هست؟»