سولماز سلیمان‌زاده: تاریخِ آینده

«به پشت سر برگشتم، چند درخت خشک پیدا بود و بر بالای پله‌ها یک در بزرگ چوبی بی‌رنگ‌ و رو، زوزه‌ی باد را می‌کشید.

گفت: مرا یادت هست؟

دويدم و در راه فكر كردم من چه يادى دارم، چرا يادم به وسعت همه تاريخ است؟ و چرا آدم‌ها در ياد من زندگى مى‌كنند و من در ياد هيچ‌كس نيستم!»

عباس معروفی

 

هزار اوسان: تمرین نوشتن داستانی در ادامه چند خط از نویسنده‌ای دیگر.

 

سولماز سلیمان‌زاده: تاریخِ آینده

به پشت سر برگشتم، چند درخت خشک پیدا بود و بر بالای پله‌ها یک در بزرگ چوبی بی‌رنگ و رو، زوزه‌ی باد را می‌کشید.
گفت: مرا یادت هست؟
دویدم و در راه فکر کردم من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه‌ی تاریخ است؟ و چرا آدم‌ها در یاد من زندگی می‌کنند و من در یاد هیچ کس نیستم!
به پله‌ها که رسیدم، لحظه‌ای درنگ کردم و نفس عمیقی کشیدم. پا روی اولین پله‌ی سنگی گذاشتم. پله‌هایی که در درازای تاریخ، با پاخور‌های گود افتاده‌، سختی آنچه بر‌آن‌ها گذشته بود را فریاد می‌زنند و من همه‌ی تاریخ را به یاد دارم.
“می‌شنوی؟ صدای تق‌تق پله‌ها را در میان خش‌خش شاخه‌های خشک و زو زوی باد که از میان ترک‌های در چوبی بی‌رنگ و رو زوزه می‌کشد! به راستی می‌شنوی؟”
تا پا روی اولین پله‌ی سنگی تاریخ گذاشتم، مابین سنگ‌های خشک و سرد پله‌ها، علف‌ها و خزه‌های سبز و ریز روییدن گرفت و تمام آدم‌های تاریخ، در یادم زنده شدند. مبهوتِ پله‌ها و اطرافش، پنج پله را آرام آرام و یکی‌یکی بالا رفتم تا به در کهنه‌ی چوبی بی‌رنگ و رو رسیدم.
گفت: “مرا یادت هست؟”
لای در باز بود و من او را نیز یادم هست. دست پیش بردم تا در را بیشتر باز کنم. درِ بزرگِ چوبیِ بی‌رنگ و رو، زوزه‌ی باد را کشید و من که در یاد هیچ کس نیستم، گوش سپردم، تا شاید داستان تاریخ را از زبانِ بادِ پیچیده دَرْ دَر بشنوم.
باد زوزه‌کشان فریادِ تلخِ تاریخ را ضجه زد.
از در گذشتم. آن‌سوی در، درختستانی بود خشکیده از سوز تاریخ.
تا از آستانه گذشتم، پلکانی که تنها تا درب چوبی کشیده شده بود، زایید و زایید. از بین شاخه‌های خشک درختان گذشت و ابرها را درنوردید و به آسمان رسید.
حال، مرا یادت هست؟!

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل