«به پشت سر برگشتم، چند درخت خشک پیدا بود و بر بالای پلهها یک در بزرگ چوبی بیرنگ و رو، زوزهی باد را میکشید.
گفت: مرا یادت هست؟
دويدم و در راه فكر كردم من چه يادى دارم، چرا يادم به وسعت همه تاريخ است؟ و چرا آدمها در ياد من زندگى مىكنند و من در ياد هيچكس نيستم!»
عباس معروفی
هزار اوسان: تمرین نوشتن داستانی در ادامه چند خط از نویسندهای دیگر.
م. ک. همشاگردی: رویای شاپور اول
دویدم و در راه فکر کردم من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همهی تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچ کس نیست.
همچنان دویدم تا به تپهها رسیدم.
صدای رودخانه میآمد. ایستادم و دیگر فکر نکردم. به پشت سر برگشتم. داشت میآمد. بهگوشرسِ صدایم که رسید گفتم: «تو را یادم هست، یادم به وسعت تاریخ است. تو در یاد من زندگی میکنی،
من نه تنها تو را یادم هست بلکه تمام تاریخ را یادم هست!».
گفت: «تاریخ را فراموش کن، بگو کجا مرا دیدهای و چگونه مرا یادت هست!؟» گفتم: «کجا؟ نخستین بار در بیشابور دیدمت!» پرسید: «نخستین بار؟ بیشابور؟ همین؟!» گفتم:
« نه! داستان دراز و شیرین است. سال دویست و چهل و چهار ترسایی بود، سالگرد تاجگذاریِ دومِ شاپور اول ساسانی!
من آنجا دورادور ، روبهروی معبد آناهیتا ایستاده بودم. موجاموج مردم بود و کشاکش پرچمها در گرماگرم وزش باد در سراسر میدان بزرگ بیشابور.
تو آمدی و مرا در خلوت ترین گوشهی میدان پیدا کردی که به درختی خشک تکیه داده بودم. در سوی دیگرم سربازی خسته که نگهبانیاش تازه تمام شده بود بر زمین نشسته بود.
پشت سرم چند درخت خشک پیدا بود و بر بالای پلهها یک در بزرگ چوبی بیرنگ و رو!
نمیدانم آن صحنه گوشهای دیگر از تاریخ در ذهنم بود که بیگاه بیرون تراویده بود یا صحنهای راستین همانجا پشت سرم بود و میدیدمش .
آفتاب هنوز بال ابرها را میبوسید که زهره در آسمان، درست بر فراز سرم لبخند زد. تو از سرباز اسم شب را پرسیدی. من گفتم: «آذرناهید!»
چشمهایت مثل دو فانوس درخشیدنگرفت و سایهی مرا در کنارم روی زمین گسترانید. سایهی دستم روی شانهی سرباز افتاد. انگار سنگین بود. سرباز برخاست و شانهاش را تکانید و آهسته از کنارم گذشت. تو آرام پلک زدی. زهره ناپدید شد و سایهام از روی زمین برخاست و در من گم شد. دیگر نه ستاره داشتم و نه سایه. اما از همان لحظه از یادها رفتم. و در تاریخ شناور شدم، در سراسر تاریخ.
نزدیک تر آمدی و همانجا که سرباز نشستهبود ایستادی و طنین صدایت در دهلیز گوشم پیچید :
«اینجا چه میکنی!؟»
گفتم:
«مگر نمیبینی! به تماشای تاجگذاری آمدهام!»ً
گفتی: «تاجگذاری؟ مردم برای تماشای مراسم چهارشنبه سوری آمدهاند.» خندیدم! صدای خندهام را تپههای کوچک و بزرگ بازتابانیدند و مردم نیز همصدا با تپهها خندیدن آغاز کردند. تکهای از خندهام در آب رودخانهی شاپور شناور شد و خندان خندان با موجهای کفآلود بهسوی دریاچهی ساسان روانه شد. تو با انگشت سبابهات نقشی در هوا کشیدی. و پرسیدی: « مرا به کدام اقلیم میبری؟»
گفتم: «به اقلیم تاریخ، سرزمینی که در آن آینده خاکستر میشود!
به دیوارهی شرقی معبد نگاه کن آنجا مغان گردآمدهاند، دیهیم شاهی فراز آوردهاند و شاهنشاه را به انتظار نشستهاند.»
دیهیم را بر تختی آبنوس که دو شیرِ دستآموز در دوسویش ایستاده بودند نهاده دیدی و آه کشیدی.
واپسین پرتو خورشید
گوهران دیهیم شاهنشاهی را میدرخشانید.
ناگاه صدای هلهله از هرسوی میدان برخاست.
و شاپور از آستانهی سنگی معبد پای بیرون نهاد و با رفتاری شاهانه به سوی صف مغان گام برداشت. چوبدستی ابنوس در دستش بود. و جُبّهی سپید اردشیر بابکانپدرش به او شکوهی جادویی میبخشید.
دو تن از فرزندانش در دو دوسویش گام بر میداشتند. و خاندان شاهی پساپشت آن سه. آذر ناهید در جامهای سبز و نیمتاجی زرین نیمگامی پیشتر از پدر میخرامید میخرامید و میشانشاه در بالاپوشی ارغوانی نیمگامی در پس. انگشتم را به سوی صف مغان گرفتم
به پشت سر برگشتم تا صحنه را نشانت دهم. پشتِ سرم چند درخت خشک پیدا بود و بر بالای پلهها یک در بزرگ چوبی بیرنگ و رو.
تو را ندیدم. سایهات امادور تر ایستاده و چشمهایت مثل دوفانوس میدرخشیدند.
کسی گفت: «مرا یادت هست؟» سرم را برگرداندم تو را پشت سرم ایستاده دیدم. در چشمخانههایت دو دیهیم کوچکمیدرخشیدند!
گفتم: «تو را یادم هست.» و فکر کردم من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همهی تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچ کس نیستم.
سایهات از جایی که ایستاده بود پرواز کرد و در تو که پشت سرم ایستاده بودی گم شد و باز چشمهایت مثل دو فانوس درخشیدند. گفتی: «تو همانی نخستین بار مرا
بر بالای پلهها همانجا که یک در چوبی بیرنگ و رو بود دیدهای؟»
گفتم: «آری، شاید!»
پرسیدی: «دیگر بار کجا؟»
گفتم: «شاید در رویای شاپور اول!»