هزار اوسان: وودی آلن را همه به عنوان یک سینماگر خلاق میشناسیم که کارهای او تجربیات تازهای در عالم فیلمسازیست. او اما گذشته از سینما، در داستاننویسی نیز دستی توانا دارد.
داستانی بهنام «موجودات افسانهای» از او را در کارگاه شنیدیم که بسیار متفاوت بود، داستانی فانتزی-شگفتاری!
با برداشت از زمینه وپیرنگ آن، داستانهایی نوشتیم که در اینجا با شما قسمت میکنیم.
داستان یکی از همشاگردیها: ساعت گمبرونی!
اولین ساعتیکه من توی خانهیمان دیدم یک ساعت دیواری بود که ساعت دیواری نبود.
پدرم سالها پیش ساعت مچیاش را کنار آینه در اتاق نشیمن به میخی آویزان کرده بود و آن ساعت برای من حکم ساعت دیواری داشت. من از شش سالگی مامور کوک کردن روزانهی ساعت دیواریمان شده بودم و روزهای آفتابی سر ساعت سه وقتی که خروس خانهی مان دوبار میخواند ساعت دیواری را کوک میکردم. روزهای ابری خروسمان نمیخواند و من فکر میکردم که باید رابطهای میان کوک کردن ساعت و آواز خروس باشد و قضیه را اینجور برای خودم توجیه میکردم که چون روز قبلش ساعت را کوک نکردهام خروسمان نخواندهاست. بزرگتر که شدم در یکی از داستان های آلبر کامو خواندم که خروسها از روی درازی سایهها ساعت را تشخیص میدهند و سرِ ساعت می خوانند.
روزی که این داستان اتفاق افتاد، یکشنبه بود. ساعتِ سه بعد از ظهربود. هوا آفتابی بود. نصفِ تنهی ناپدریام از پنجرهی طبقهی دوم پیدا بود. یکمرتبه خروسمان که در حیاط کنار باغچه ایستاده بود چشمهایش را بست، گردن کشید، و سر به سوی آسمان بر افراشت و خواند:
«قوققولیقوقو!»
هنوز طنین آواز خروس در فضای خانه پرپر میزد که پدربزرگ درِ خانه را باز کرد و آمد تو. جعبهی بزرگی روی شانهاش بود گفت: «سلام، ساعت دیواری آوردم!» مادرم از آشپزخانه که کپری سایبان مانند بود بیرونآمد و گفت: «سلام آقا جان، ساعت دیواری!؟»
من گوشهایم آنقدر تیز شد که با آن میشد مداد تراشید!
پدر بزرگ گفت: «اونم چه ساعتی ساعت گمبرونی»
در همینوفت خروسمان یک بار دیگر هم خواند!
و من یادم آمد که باید ساعت دیواری را کوک کنم.
خروسمان همیشه روزهای آفتابی، سه بار هر بار دو بار میخواند. -با فاصلهی چند ثانبه-.
یک بار، دوبار ساعت هفت صبح، و بار دیگر، دوبار موقع ظهر و بار سوم، دوبار ساعت سه بعد از ظهر!
پدر بزرگ ساعت سه، در فاصلهی خواندنِ اول و دومِ خروس وارد شده بود و گفته بود: «سلام ساعت دیواری آوردم!»
ببخشید نثرم دستانداز دارد. «تختهکلیدم» روی سطح صافی نیست، روی هر حرفی که انگشت می زنم تخته کلیدم تلوتلو میخورد!
پدر بزرگ جعبه را عمود به دیوار تکیه داد. اول هر دو طرف صورتم را بوسید و بعد کنار حوض روی فرشی که مادر پهن کرده بود نشست و با مادرم چاقوسلامتی کرد.
مادر گفت: «گرسنهای پدر؟ دارم «زیبون» میپزم، الان حاضر میشه»
پدر گفت: «مرحبا!»
با شنیدن صدای باز شدن در و سروصدای پدر بزرگ، ناپدریام از پنجرهی بالاخانه پرید توی حیاط و با پدر بزرگم خوش و بش کرد و به من لبخند زد.
ناپدریام آنوقتها هنوز با مادرم ازدواج نکرده بود و در طبقه دوم خانهی ما زندگی میکرد. گویا پدرش قنسول یا کارهای در سفارت اتریش در مرکز بود. ناپدریام در ایران متولد شده بود و خودش را ایرانی میدانست.
یکروز برای پدربزرگم تعریف کرد که پدرش با چند نظامی قصد کودتا بر علیه پادشاه اتریش را داشتند که طرحشان لو رفت و نظامیها را که در اتریش بودند دستگیر و او را از کار قنسولی برکنار کردند. او با زن و فرزندش در ایران ماند به بندر عباس رفت و آنجا از ناچاری درشکهچی شد و همانجا به رحمت ایزدی پیوست.
کار ناپدریام ترجمهی کتیبههای روزگار ساسانی به زبان اردو بود. او این کتیبهها را برای دانشگاه دوشیزگان کرولال اسلامآباد ترجمه میکرد. دفتر کارش همان اتاقی بود که از ما برای زندگی اجاره کرده بود و دمبهساعت نصف تنهاش را از پنجره آویزان میکرد و از مادرم میپرسید: «بی بی خاتون ساعت چنده؟»
او پیش از آنکه با مادرم ازدواج کند از پنجرهی اتاقش ماهیهای حوض را هم تماشا میکرد، مخصوصا تابستانها وقتیکه من و مادرم در حوض، آب تنی میکردیم!
پیش از آبتنی مادراول روسریاش را از سرش برمیداشت و تا میکرد و کنار پاشویه روی آجرمیگذاشت و بعد دمپایی بهپا، میرفت توی آب. پیراهنش به تنش میچسبید.
حوضمان خیلی بزرگ نبود. من از لبهی پاشویه میپریدم توی بغلش گاهی مرا میبوسید. بعد میآمد به طرف پلهی حوض و مرا مینشاند لب پاشویه. من از جایم بلند میشدم و دوباره میپریدم توی بغلش.
چقدر خوب بود!!
ناپدری از لای شکاف پرده به ماهیها خیره میشد!
من آنوقت نمیفهمیدم که کار بدی میکند، برایش دست تکان میدادم و او انگشت سبابهاش را روی دماغش میگذاشت یعنی: هیس!
مادر که پشتش به بالاخانه بود زیر لب میگفت:
«کررابو!» (یعنی دلفین)
از داستان ساعت دور افتادم.
ساعت دیواری را که کوک کردم آمدم کنار جعبهی ساعت دیواری نشستم. از توی جعبه صدای تیک تاک میآمد؛ مثل صدای ساعت دیواری خودم!
خوشم آمد و با صدای تیک تاک روی جعبه میکوبیدم.
«زیبون» که حاضر شد مادرم سفره و بشقابها را آورد. بوی ادویه و نان تموشی خانه را پر کرد.
چهارنفری دور سفره نشستیم
داشتیم غذایمان را میخوردیم که یک مرتبه از توی جعبه صدایی بلند شد:
«بععععععععع»
«بععععععععع»
«بععععععععع»
«بععععععععع»
مادرم گفت: «کهره آوردی از گمبرون آقاجان؟»
ناپدریام با صدای بلند خندید.
من با خوشحالی گفتم: آقا جون برای من آوردی؟»
پدر بزرگ گفت: «نه الیسا جان توی این جعبه یه ساعت دیواریه.
حالا میخوام قضیهی ساعت را برای مامانت و آقا گوستاو تعریف کنم.
حرفام بهدرد تو نمیخوره. اصلا برو بالا توی اتاق آقا گوستاو بازی کن. به کتاباش دست نزنی ها!»
من گفتم چشم! و رفتم بالا کنار پنجره دراز کشیدم و سراپا گوش شدم.
و شنیدم که پدربزرگ میگفت: «این ساعت را از بندرعباس آوردم عتیقه اس.»
و در حالیکه با کومک ناپدری ساعت را از جعبه بیرون میآورد ادامه داد:
«این ساعت انگلیسی برای خودش تاریخچه داره. تاریخچه اش را فروشنده اش برام تعریف کرده. صاحب اصلیاش یعنی جد فروشنده حمومی بود. این ساعت مال زمانیه که هنوز بندرعباس گمبرون بود و امامقلی خان پرتغالیها را از اونجا بیرون نکرده بود و جنگ شاه عباس با پرتغالیها شروع نشده بود. یک روز یک جوون پرتغالی به «حموم گلٓهداری» گمبرون رفت. کمی فارسی بلد بود. صفرعلی حمومی جد فروشنده ساعت هم کمی پرتغالی میدونس. جوون پرتغالی دلاک خواس. حمومی از موهای کوتاه جوون فهمید که طرف سرباره. لُنگی به کمرش بست و او را به صفرعلیتَرْکه که قلچماقترین دلاک حموم بود سپرد. صفرعلی تَرکه بانگاه خریداریسرباز پرتغالی برانداز کرد و بعد او را با خودش برد طرف گرمخونه. حموم خیلی خلوت بود فقط سید ملا ابوالفضل آخوند محله در خزینه مشغول غسل بود.
صفرعلی سرباز پرتغالی را دمرو روی مرمر کف حموم خوابوند، لُنگش را تا کمرش بالا زد. و کارش را شروع کرد. پوست سفید جوون روی مرمر شفاف برق میزد. اول پشت و بالای روناش را با دوتا دستش و حسابی مالش داد.
انگار داره خمیر ورز میده و بعد کیسهاش کشید همه ی چرکا را روی تنش یکجا جمع می کرد. بعد از اینکه یک سطل آب داغ روی سر و تنش ریخت مثل کباب کوبیده برش گردوند و دوباره کیسهاش کشید و با کف صابونِ مراغه، با صبر وحوصله لیفش زد و باز مشت و مالشش داد.
ملا ابوالفضل که غسلش تموم شده بود صلوات گویان از خزینه در اومد و وقتی که به دلاک و مشتریاش نزدیک شد صفرعلی با نیشخند کفت: « غسل جنابت قبول آسید، راستی سرباز خارجی رو میشه صیغه کرد؟!»
مادرمگفت: « ای خدا مرگم بده!» و نیش ناپدری واز شد!
پدر بزرگ گفت:
«ببخشید، این چیزیه که نوه نتیجهی صفرعلی حمومی برام تعریف کرده.» و ادامه داد: سید ابوالفضل جواب نداد.
کار دلاک که تمام شد سرباز یک لیوان عرق شاترهی شیراز خواس و با اینکه تنش خیلی مو نداشت رفت توی نورهکشخونه تا همهچیزای حموم محلی را کامل امتحان کنه. وقتی که لباسش را پوشید و خواس بره متوجه شد پولش همراش نیس که دستمزد کیسهکش و حمومی و باقی هزینهها را بده.
صدای ناپدری در اومد که «عجب داستانی!» و پدر بزرگ ادامه داد:
حمومی که دل پُری از خارجیها داشت به سربازه گفت رسم ما اینه که هر اجنبی که بیاد حموم و پول نداشته باشه سیبیلاش را میتراشیم و وادارش میکنیم سه روز تون حمام را بتابونه. تو چون سیبیل نداری باید موقع تابوندنِ تون دست راستت را در جیب چپ کُتات فروکنی و کارِِ تونتابی را با دست چپ انجام بدی! بعد براش گفت که تونتابی چیه.
سرباز خندهاش گرفت و گفت: «شاهان تمام سیبیل خارجی چرب کرد، شما سیبیل من تراشید!؟»
حمومی گفت تا زمان کریم خان از این خبرا نبود، ما سیبیل خارجیها را دود میدادیم، چه پرتغالی، چه روس وچه عثمانی! سربازه که دید سمبه پر زوره گفت: بگیر بگیر نارنجی پیراهن دارم کلاه لیمویی بگیر. میذاری من رفتن؟» حمومی قبول نکرد، و یکچیزایی به پرتغالی میخواس بگه درست لغاتش را بلد نبود. . مخصوصا نمیدونست لغتهای «اجداد» و «رسم و رسوم» به زبون پرتغالی چی میشه. سلفنش در آورد و با گوگل ترانسلیتر به مرد پرتغالی حالی کرد که این مجازات رسم و رسوم اجدادیه و اون نمیتونه اونا را زیر پا بذاره . سرباره باز شروع کرد به چک و چونه زدن که: «حموم ساختن شد زمان قاجار ها. حالا صفویه زمان هس. رسم و رسوم اجدادی نشده!» اما صفرعلی حمومی بُراق شد و گفت: «تقصیر من نیست، خطِ زمان در این داستان بهمریخته و این داستان روی خط مستقیم زمانی پیش نمیره. درسته که حموم در زمان قاجار ساخته شده و شما پرتغالیها زمان صفویه اینجا بودین ولی گفتم که این داستان خطی نیست زیاد هم چونهبزنی سه روز توننابیات میشه پنجروز!
سر آخر بهپیشنهاد پرتغالیه قرار شد دو نفری با درشکه برن خونهی سرباره و صفرعلی حمومی غیر از قاشق مربا خوریِ چوبی هر چیزی را که دوست داشت ور دارهو با همون درشکه برگرده و مرد پرتغالی فرداش بیاد حموم و کرایه درشکه را حساب کنه.
راه افتادند. مرد پرتغالی از گدایی که روی سکوی حموم نشسته بود نشونی خونهی خودش را پرسید.
مرد فقیر گفت من با فراماسیونرها حرف نمیزنم! صفرعلی بهش صنار که داد فقیره گفت: «همون ساختمونِ روبرو که زیرش پرتقال فروشیه!»
درست سر ساعت سه بعد از ظهر بود که کنار پرتقال فروشی از درشکه پیاده شدن. همینکه وارد خونه شدن ساعت دیواری سه بار گفت: «بعععععع»! صفرعلی حمومی خیلی از صدای ساعت خوشش اومد و فوری گفت: همین رو ور میدارم.»
پدر بزرگ به اینجا که رسید دوتا سیگار پیچید و در همون حال گفت: این بود داستان ساعت دیواری. من این ساعت را هفت اشرفی از نوهی صفرعلی خریدم.»
***
تا پدر بزرگ و گوستاو ناپدریام ساعت را با سلام و صلوات روی دیوار نصب کنند
ساعت شد چهار و ساعت دیواری به صدا در آمد و چهار بار گفت:
«بعععععع»؛
و از آن روز بهبعد دیگر صدای خروسمان در نیامد. خروسمان جدی اعتصاب آواز کرد، تا سه هفته! بعد از سه هفته یک روز یکشنبهی آفتابی سر ساعت هفت خروسمان هفت باز خواند؛سر سرعت هشت هشت بار ؛ سر ساعت نُه نُه بار، سر ساعت ده، ده بار، سر ساعت یازده، یازده بار، سر ساعت دوازده، دوازده بار، سر ساعت یک، یک بار، سر ساعت دو، دوبار، سر ساعت سه، سه بار سر ساعت چهار، چهار بار؛ سر ساعت پنج، پنج بار، سر ساعت شش، شش بار. و همینطور ادامه داد تا فردا که دوشنبه بود و هوا ابری. فردا صبحاش که هوا ابری بود من با هفت بار صدای «بعععععع» ساعت دیواری از خواب بیدار شدم.
و از هشت صبح تا ساعت پنج بعداز ظهر کهمن با دوستم علیخان برای دوچرخه سواری میرفتم ساعت دیواری با همان الگوی خروس، سرساعت به تعداد هر ساعتی که بود مثل بزعاله میگفت «بعععععع». انگار پیمان یک تقسیمِ کار میان خروس خوش قدوبالا، خوشخوان و خوش پروبال ما با ساعت دیواری بسته شده بود. یک موجود زنده و یک موجود بیجان با هم پیمانی پنهانی بسته بودند: «ساعت دیواری، خروس را از اعلام ساعت در روزهای ابری معاف کرده بود.».
سه هفته بعد پدر بزرگم به تنکابن رفت تا آنجا جا یک باغ پرتقال بخرد و سه هفته بعدش مادرم با ناپدریام ازدواج کرد و گوستاوِمترجم، ناپدریام شد و از بالاخانه به همکف نقل مکان کرد. بعد از ازدواج ناپدریام علاقهاش را به تماشای ماهیها دست داد اما سه هفته بعد یک روز یکشنبه به من گفت: «الیسا جون، این خروس دیگه پیر شده باید بکشیمش!» من مثل ابرها گریه کردم، ولی نمیدانم مثل ابر بهار یا پاییز!
همان روز یکشنبه درست سر ساعت سه ناپدریام در حالیکه چاقویش را تیز میکرد بهمن گفت: «چشمات را ببند». من چشمهایم را بستم و دستهایم را جلوی صورتم گرفتم و زیر لب گفتم: «کررابو!» و رفتم توی اتاقم.
از آن بهبعد ساعت دیواری ساکت شد، یعنی لالمونیِ شرطی گرفت. حالا فقط هفتهای یک بار میخواند روزهای بکشنبه ساعت سه، سر ساعتی که ناپدری خروس را کشت!
هفتم مارچ 20