هزار اوسان: وودی آلن را همه به عنوان یک سینماگر خلاق میشناسیم که کارهای او تجربیات تازهای در عالم فیلمسازیست. او اما گذشته از سینما، در داستاننویسی نیز دستی توانا دارد.
داستانی بهنام «موجودات افسانهای» از او را در کارگاه شنیدیم که بسیار متفاوت بود، داستانی فانتزی-شگفتاری!
با برداشت از زمینه وپیرنگ آن، داستانهایی نوشتیم که در اینجا با شما قسمت میکنیم.
ژیلا واله: آخر شاهنامه
نزدیک ظهر بود. از بچهها صدایی نمیآمد. همیشه این موقع روز به آشپزخانه میآمدند و به پروپای مادر میپیچیدند؛ نق میزدند و غذا میخواستند. اگر نهار حاضر نبود، باز به اتاقشان برمیگشتند. آنقدر با هم سر و کله میزدند، تا فریاد و گریهی یکیشان بلند میشد. در این هنگام مادر میفهمید که گرسنگیشان از حد گذشته، سریع غذا را میکشید و به اتاقشان میرفت. به جنگودعوا خاتمه میداد و آنها را سر میز مینشاند تا با هم نهارشان را بخوردند.
پدرشان، که در جنوب کار میکرد، یک هفته در ماه به خانه میآمد. وقتی او در خانه بود، کار مادر خیلی آسان بود. پدر بچهها را سرگرم میکرد و برایشان داستان میخواند. بیشترِ داستانهای پدر، افسانههای شاهنامه بود، به زبان کودکانه، با عکسهای رنگی زیبا.
چهار جلد بزرگ شاهنامه هم در اتاق کار پدر، یک طبقه از کتابخانه را پُر کرده بود. بچهها حق دست زدن به آن کتابها را نداشتند. آنها قدیمی بودند و بسیار گرانبها. هر از گاهی، به اصرار بچهها، پدر خودش آنها را ورق میزد. شعرها را شمرده و آرام میخواند. بچهها هم محو تماشای عکسهای سیمرغ و زال، صحنههای جنگ رستم و سهراب، و دیو سپید و خلاصه مسحور کتابی پر رمز و راز و افسانه، با جان و دل به پدر گوش میدادند. آنها یاد گرفته بودند که با همراهی پدر، این داستانها را به صورت نمایشنامه اجرا کنند. در این کار مهارت زیادی هم پیدا کرده بودند.
***
آن روز سکوت بچهها، مادر را نگران کرد. صدایشان کرد: “تهمینه، تهمتن، غذا حاضره دستاتونو بشورین بیایین سر میز. “جوابی نیامد. نگران وارد اتاق شد و گفت: “الان وقت قایم موشک بازی نیست. زود بیاین که دارم کمکم عصبانی میشم.” دور و برش را نگاه کرد. در اتاق کار شوهرش نیمهباز بود. در را گشود. یک جلد از شاهنامههای شوهرش وسط اتاق بود. کتاب باز و تصویری از جنگ رستم با اکوان دیو را نمایش میداد. بچهها اینجا هم نبودند. دو مرتبه صدایشان زد. ناگهان صفحات کتاب بهسرعت ورق خورد. مادر ترسید. تا خواست از در اتاق بیرون برود، بادی به شدت وزیدن گرفت و در را بست. صفحات کتاب یکییکی از شیرازه جدا شد و در ورطهی گردبادی شدید، در اتاق شروع به چرخش کرد.
مادر سرجایش میخکوب شده بود.
ناگاه دید که از میان گردباد کاغذها، سواری قویپیکر، با کلاهخودی دو شاخ، ریش بلند و دو شاخ، در پوششی از زره و جوشن، بر روی اسب زیبایی نمایان شد.
مادر فریاد کوتاهی کشید و از حال رفت و روی زمین افتاد. وقتی به هوش آمد، خود را روی تخت در اتاق خوابش یافت. همان مرد با لباس عجیب رزمی، ویک زن با زلفهای بلند بافته و نیم تاجی از مروارید و دامن کرباس بلند و بالاپوشی از ابریشم گلدار، که تا زانو اندام زیبایش را در بر گرفته بود، کنار تختش ایستاده بودند و بشقاب غذا در دست داشتند. چیزی نمانده بود که دوباره از حال برود. چشمش بر صورت زن ثابت ماند.
. با خود گفت: “چقدر شبیه تهمینهی منه!” یادش افتاد که بچههایش را گم کرده بود. فریاد زد: “تهمینه!تهمتن!”
هر دو با تعجب نگاهی به او انداختند. با هم به حرف درآمده، گفتند: “چرا داد میزنی مامان! ما که پهلوت وایستادیم.”
– ”شُشُما بببچههای منین؟”
– “آره، من تهمتنام، اونم تهمینه. مگه خودت صدامون نزدی بیاییم نهار بخوریم؟!”
مادر یکمرتبه از جایش جست. روی تخت نشست. خودش را جمعوجور کرد و به صورت هر دو به دقت نگاه کرد. چشم و ابرو، لب و دماغشان با بچههای خودش مو نمی زد، هر دوشان بچههای او بودند. ولی هیبتشان هیچ شباهتی به بچههایش نداشت. پرسید:
– “این لباسها؟ سر و وضعتان؟ کی شما رو به این ریخت و قیافه درآورده؟ اسبت تهمتن؟ اون اسب قشنگی که سوارش بودی؟!”
تهمتن گفت: “ما همیشه این شکلی بودیم. مگه چهمونه؟ اون اسب اسمش رخشه. خودت هم میدونی. اون همیشه با منه.”
– “حالا چهکارش کردی؟ کجاست؟”
– “گذاشتم بره برای خودش بچره.”
_ “کجا؟ کجا بچره؟!”
– “وای مامان! تو که منو دیوونه کردی!ایناهاش.”
تهمتن یک صفحه از شاهنامه را نشان مادرش داد که رخش در سبزهزاری چرا میکرد.
– “ولی این که فقط یک عکسه!”
– “مگه قراره چی باشه؟ یه اسب واقعی؟”
– “برو خودت رو توی آینه نگاه کن. ببین چی تو آینه میبینی؟”
در این هنگام تهمینه جلو آمد. حرکاتش با وقار بود، مثل یک شاهزادهخانم. با مهربانی دست مادرش را در دستانش گرفت و گفت: “مامان جون تو امروز حالت هیچ خوب نیست. بگیر بخواب. من بالای سرت میشینم. مواظبت هستم.”
– “نه! من خوبم. فقط بگو ببینم چی به سر شما دوتا اومده؟”
مادر دستش را از دستهای دختر جدا کرد و از تخت پایین آمد. با شتاب به اتاق کار شوهرش رفت. هیچ چیز غیر عادی ندید. آن جلد شاهنامه همانجا وسط اتاق بود، ولی صفحهی دیگری را نشان میداد. سیمرغ افسانهای بالهایش را گشوده بود، گویی خیال پرواز داشت.
با وزش نسیمی، پرهای نرم و نقرهفامش، صورت مادر را نوازش داد.مادر با آه عمیقی هیجان و اضطرابش را فرونشاند.
فضای اتاق را نوری شگرف دربرگرفت. در آنی، سیمرغ بالای سرش دید، به او نگاه میکرد. شکوه این پرنده، سحرش کرده بود.نمیتوانست چشم از او بردارد. سیمرغ به سخن درآمد و گفت:
“تو برگزیده شدهای که فرزندان دلاورت را برای رهایی این مرز و بوم به کار بگیری. خوب گوش کن به تو چه میگویم.
یک پر از پرهای سیمینِ زیر بال من بکن، آن را به تهمتن بده. او رویینتن است. نگرانش نباش. او باید به جنگ دیوی برود که چهار دهه، در این دیار، بیداد فراوان به مردم روا داشته است. تهمتن باید این پر را در برابر او به اتش بکشد. انگاه همهی توان اهریمنی او نابود خواهد شد و کشور ایران از آسیباش رها و آزاد میشود. نزدیکتربیا و یک پر از پیکرم جدا کن.”
مادر، بهت زده ، مانده بود چه کند. چشمانش را با دست چندین بار مالید. آنها را به هم زد. میخواست مطمئن شود که خواب نمیبیند.
“این گوی بلورین را هم به تهمینه بده. او باید همه جا تهمتن را همراهی کند. این گوی جاوست،. چنانکه آن دو را خطریدر پی باشد ، تهمینه با مالش دست، نیروی جادویی نهفته در آن را خواهد بر انگیخت.”
آنگاه با نوکش گوی بلورین را برای مادر انداخت و از میان پرهایش پری نقرهفام بیرون کشید. سرش را تا نزدیک صورت مادر پایین آورد و پر را به او داد و به نجوا گفت:
“فراموش نکن که رهنمایی تو در جایگاه یک مادر بسیار ارزشمند است. این مرز و بوم را مادرانی مانند تو آباد کردهاند.”
پس از گفتن این جملات، سیمرغ به شکل دودی آبی رنگ درآمد و به داخل کتاب رفت.
مادر مجال آن نیافت که بگوید چنین کار بزرگی، از دو بچهی هشت و شش ساله، برنمیآید. ولی فکر کرد که آنها، دیگر ظاهر بچهگانه ندارند. هر دو چون اسطورههای شاهنامه قوی و پر از انگیزهاند.
گوی و پر را در گوشهای از کتابخانه گذاشت.
مات و مبهوت، خیره به کتاب، مانده بود که در خانهاش چه خبر است. به آنچه در این بعد از ظهر کوتاه بر او گذشته بود، شک کرد. نکند خواب میبیند. به دستشویی رفت و شیر آب سرد را باز کرد. دو مشت آب بر صورتش پاشید. سرش را بلند کرد تا خود را در آینه ببیند. بیاختیار فریاد کوتاهی کشید و یک قدم از آینه به عقب جست. تصویر زنی با نیمتاجی از طلا، که شالی از حریر سفید بر گیسوان بلند بافتهاش افکنده بود، در آینه خیره به او نگاه میکرد. بر گردنش مدال درشتی از نقره آویخته بود. نشانی از اصل و نسب خانوادگیاش. رودابه، دخت مهراب کابلی و سیندخت. دست برد بر روی سرش، تاج، شال حریر، زلف بافته، همه را لمس کرد. او رودابه بود، مادر تهمتن، که خودش را در آینه مینگریست. با لباس بلند حریر و آستینهای ابریشمین، آن شال و تاج طلا، یک شهزادهی واقعی شده بود.
شتابان به اتاق کار شوهرش رفت. گوی و پری که سیمرغ داده بود، هنوز در گوشهی کتابخانه بود. آن کتاب هم هنوز وسط اتاق باز بود. نگاهی به قفسهی کتابها انداخت. با تعجب دید که هر چهار جلد شاهنامه در قفسه جای دارند. با خودش گفت: “پس، این جلدی که وسط اتاقه از کجا آمده؟!” نگاهی به دو صفحهی باز شدهی کتاب انداخت. یکی، نقشهی ایران باستان بود، که دیوی زشت بر روی آن نقش بسته بود. در صفحهی دیگر، تصویر خودش بود، همان که در آینه دیده بود، رودابه. در یک دستش گوی بلورین و در دست دیگرش، پری نقرهفام. تهمینه و تهمتن در دو سویش ایستاده بودند. سه اسب زین کرده، به همراه تعداد بیشماری سوار زن و مردپشت سر آنها صف بسته بودند، و بر روی کوهی سر به آسمان کشیده، سیمرغ، با شکوه و وقار، آنها را نظاره میکرد.
این جلد فصل نوینی از شاهنامه بود. فصلی که رودابه، تهمتن و تهمینه را ، به درخواست سیمرغ، به جنگ با آن دیو پلید میفرستاد
مارچ ۲۰۲۰ دالاس