ژیلا واله: معمای بسته‌ی پستی

شنبه ساعت ۵ عصر، زن خانه برای خالی کردن صندوق پست در را گشود. با کمال تعجب، یک بسته‌ی بزرگ جلوی در مشاهده کرد.
ـ این دیگر از کجا آمده؟ قرار نبود بسته‌ای برسه.
تعجب زیادی نداشت. بارها بسته‌های پستی کوچک و بزرگی را به اشتباه درِ خانه‌ی آنها گذاشته بودند. او هم آنها را به صاحبان اصلیشان رسانده بود. ولی این یکی انگار با بقیه فرق داشت. کارتن بزرگ درب و داغانی بود. روی آن چند جا با خودکار آبی و خطوط ریز چیزهایی نوشته شده بودکه به نظر می‌رسید آدرس گیرنده باشد. یک برچسب پستی به همان کهنگی کارتن هم بر رویش چسبانده بودند. زن هر چه سعی کرد، نتوانست آدرس درستی از روی برچسب پیدا کند. بیشتر شبیه مشخصات کالا و آدرس یک کارخانه بود. وزن بسته را با تکان دادن آن سنجید. سبک بود. آن را بغل کرد. در سرسرای خانه کنار پله‌ها گذاشت. عینکش را بر چشم زد. خطوط دست‌نویس، آدرس همسایه‌ی رو‌به‌روی خانه‌شان را نشان می‌داد. آن‌ شب جایی دعوت داشت. باید هرچه زودتر خانه را ترک می‌کرد، با خودش گفت:
ـ شب که برگشتم بسته را می‌دم در خونه‌ی پیرمرد.
پیرمرد چهار سالی می‌شد که تنها ساکن خانه‌ی روبه‌روی آنها بود. زن، او را فقط دو بار از پشت دیده بود. یک بار هنگامی که هر دو برای برداشتن محتویات صندُق پست به خیابان آمده بودند، موقعیت را برای آشنایی با وی مناسب دیده بود. منتظر شده بود تا پیرمرد نامه‌هایش را بردارد و رویش را به سوی او بگرداند. زهی خیال باطل! وی بدون آن‌که نگاهی به اطراف بیاندازد، یک‌راست رفته بود داخل خانه‌اش. حتی نتوانسته بودصورت او را ببیند.
ربع ساعتی از ۹ شب گذشته؛ زن به خانه رسید. به محض دیدن بسته، کیفش را به طرف کاناپه پرتاب کرد. بسته را بغل کرد و روانه‌ی خانه‌ی همسایه شد.
شب تاریک بود. با آن بسته‌ی بزرگ در بغلش، به زحمت جلوی پایش را می‌دید. اتو‌موبیل فورد سفید پیرمرد، راه ورود از خیابان به در خانه را سد کرده بود. زن مجبور بود از میان باغچه خود را به در خانه برساند. با اولین قدم‌ها هر دو پایش در گل سفت و چسبنده گیر کرد. پاشنه‌های بلند کفشهایش تا انتها، درگل فرو رفته بود، و تلاشش برای آزاد ساختن انها بی‌نتیجه بود. بسته را بر روی کاپوت ماشین گذاشت. پاهایش که حالا تا مچ در گل فرو رفته بود را از داخل کفش در‌آورد. هم‌چنان که زیر لب به خودش و به کسی که ماشین را جلوی راه پارک کرده بود، ناسزا می‌گفت، ‌دست کرد و کفش‌هایش را از داخل گل بیرون ‌آورد. نگاهی به آنها انداخت. کفش‌های قشنگش به چه روزی درآمده بود! آنها را بر روی جدول حاشیه خیابان گذاشت. سپس بدون آن که انگشت‌ها و کف دست گلی‌اش را به کارتن بزند، آن را از روی کاپوت ماشین برداشت و با پای برهنه پلکان منتهی به در ورودی را با احتیاط بالا رفت. بر روی پله‌ی آخر چشمش به دو بسته‌ی پستی دیگر افتاد. باپشت دست چندین بار زنگ در را فشار داد. باخودش گفت:
ـ از قرار معلوم پیرمرد خونه نیست. اگه خونه بود، این بسته‌ها رو از پشت در بر‌می‌داشت.
یکشنبه ساعت ۸ صبح؛ زن از میان کرکره‌ی پنجره، خانه‌ی پیرمرد را نگاه کرد. هوا آفتابی بود. انعکاس نور زرد رنگ خورشید از درب شیشه‌ا‌ی، تصاویر مبهمی به مغزش ارسال می‌کرد. انگار تعداد بسته‌های جلوی در بیشتر شده بود. از خانه بیرون آمد. یک‌راست به سمت آنجا که بسته‌ها بود، رفت. درست حدس زده بود. یکی به آنها اضافه شده بود. چندین بار زنگ در را به صدا درآورد. فایده‌ای نداشت. دو گل‌دان بزرگ سفالی با نقش و نگار باتیک، هر یک بر روی پایه‌هایی به بلندی قامت خودش، در دو طرف ستونهای طاقی ورودی خانه، توجه‌اش را جلب کرد. پریوش‌های رنگارنگ داخل آنها از بی‌آبی در حال خشک شدن بود. به سرعت به خانه رفت. یک آب‌پاش را از آ‌ب پر کرد. گل‌ها را سیراب کرد، و با سری سنگین از ابهامات پیش رویش به خانه رفت. تا شب بارها از پشت پنجره سرک کشید. چراغ‌های سر در بیرون و داخل خانه‌ی پیرمرد مثل هر شب روشن بودو پر نور. کابوس بسته‌های پستی و این‌که چه بر سر آن مرد آمده، سرتاسر شب خواب خوش را از چشمانش ربود.
دوشنبه ساعت ۷ صبح؛ زن کنجکاوانه از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد. هم‌سرش که متوجه رفتار او بود، پرسید:
ـ چیزی شده اون خونه را نگاه می‌کنی؟ دیروز هم همش دم پنجره بیرون را تماشا می‌کردی.
زن به حرف آمد و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و در پایان گفت:
ـ من نگران پیرمردَم. فکر می‌کنم بلایی سرش آمده.
ـ نگران کی هستی؟ کسی که نه اسمشو می‌دونی نه اونو دیدی.
ـ خُب اون همسایه‌ی ماست.
ـ من جای تو بودم می‌رفتم اون بسته را هم می‌ذاشتم درِ خونش، پهلوی بسته های دیگه. خودمو خلاص می‌کردم، کاری هم به زندگی دیگران نداشتم.
ـ از اول می‌دونستم همین حرفها رو بهم می‌زنی. برای همین تا حالا هیچی بهت نگفته بودم.
تا پایان هفته معمای بسته‌های پستی ادامه داشت و هر روز عددی به آنها اضافه می‌شد. روز شنبه که زن برای آب دادن گل‌ها به در خانه رفت، هشت بسته‌‌ی بزرگ و کوچک جلوی در شمرد. به خانه رفت. گوشی تلفن را برداشت و به هم‌سرش گفت:
ـ می‌خوام به پلیس زنگ بزنم. این مرد تو اون خونه یه بلایی سرش اومده.
ـ آره، زنگ بزن تا پلیس بیاد و پای تو رو به دادگاه بکشه.
ـ بالاخره یک کاری باید کرد.
ـ قبلا بهت گفته بودم چکار باید بکنی. تو که از مسایل حقوقی این‌‌جا چیزی نمی‌دونی. خودت رو توی دردسر می‌اندازی. این آقا هم رفته مسافرت برای حودش خوش می گذرونه. نگران نباش. امروز، فردا پیداش. می‌شه.
شنبه ساعت ده شب؛ چراغ‌های خانه پیرمرد خاموش است. خبری از بسته‌های پستی نیست. آیا پیرمرد به خانه‌اش برگشته. خوشحال بود که بالاخره درِ آن خانه را کسی گشوده است.
یکشنبه ساعت ۹ صبح، زن زنگ در خانه‌ی پیرمرد را زد. صدای واق واق بلند سگی برخاست که به سمت در می‌آمد. از پشت شیشه‌ی در، سگ گرگی سفید و خاکستری، می‌غرید و دندان‌های تیزش را نشان می‌داد. کمی بعد پیرمرد مو سفید، با صورت گرد و پوست سفید آفتاب سوخته‌اش جلوی در ظاهر شد. زن نتوانست از دیدن او شادی‌اش را پنهان کند، و گفت:
ـ چقدر از دیدن شما خوشحالم. شما خوبین، بسته‌هاتونو از دم در برداشتین؟ یکیش پیش منه. عوضی گذاشته بودن درِ خونه‌ی من. بذارین برم براتون بیارمش.
پیرمرد با لبخندی کم‌رنگ، و تکان دادن سر به احساسات زن پاسخ داد، و دنبال زن راه افتاد و گفت:
ـ من خودم می‌آرمش.
زن دستش را دراز کرد. با پیرمرد دست داد و خودرا معرفی کرد و گفت:
ـ از آشنایی با شما خیلی خوش وقتم. این مدت شما کجا بودید؟ کسالتی داشتین؟ پیرمرد گفت:
ـ من جیم هستم.کالیفرنیا بودم.
زن آمد بگوید؛ دفعه‌ی بعد که خواستید بروید مسافرت به من اطلاع دهید تا گل‌های‌تان را آب بدهم، ولی از بی‌تفاوتی مرد پشیمان شد و چیزی نگفت. رفت داخل خانه بسته را برداشت. آن را به پیرمرد داد. خداحافظی کرد و در را بست.
یکشنبه ساعت ۹ شب؛ زن در حالی که پشت کامپیوترش پیام‌های رسیده‌ را می‌خواند، در میان انبوه پیام‌ها دوتا از آنها توجه‌اش را بیش از همه جلب کرد. هر دوپیام از طرف «گروه همسایه‌‌ها» بود که ویدیویی هم به پیوست هریک ارسال شده بود. اولین پیام، فیلم کوتاهی از یک باب‌کَت بود. خرگوشی را شکار کرده، نگران و ترسان، در پی یافتن مکان امنی برای خوردن آن، به این سو و آن سو می‌رفت. ارسال کننده پیام تاکید کرده بود که این فیلم را دوربین مخفی سردر خانه‌اش ثبت کرده، به دوستان همسایه هشدار داده بود مراقب حیوانات خانگی‌شان باشند.
دومین ویدیو، مردی سرا پا سیاه پوش را با یک کلاه لبه‌دار در شب نشان می‌داد. مرد جلوی در خانه‌ای بر روی دو زانو چمباتمه زده بود. با آنکه چراغ‌های سردر خانه پر نور بود، چهره مرد زیر کلاه پنهان شده، قابل تشخیص نبود. وی بسته‌ای از جلوی در برداشت. با چاقو آن را شکافت و محتویاتش را بیرون آورد. سپس آن را کنار گذاشته، همان‌گونه که نشسته بود،کارتن در بسته‌ی دیگری را به سمت خودش کشید. زن زیر لب گفت:
ـ وا چقدر این‌جا شبیه خونه‌ی پیرمرده‌ست. اصلا انگار این‌ فیلم از جلوی در خونه‌ی اون گرفته شده. آره، اونم ماشین‌شه که پس زمینه‌ی فیلم توی تاریکی سفید می‌زنه.
حالا زن با دقت و هیجان بیشتری فیلم را دنبال می‌کرد. مرد سیاه پوش دست کرد و از درون بسته چند تکه لباس درآورد. آن‌ها را به روی پله‌ها پرتاب کرد. با عجله بسته‌ی دیگری را باز کرد. داخلش را ورانداز کرد. آن را بر روی چمن‌ها انداخت. بلند شد. با پا لگدی به سه-چهار جعبه‌ای که بازشان نکرده بود زد. سپس به سرعت آن محل را ترک کرد.
ارسال کننده پیام جیم مک‌لین، ساکن محله وُود بریج بود. اکنون زن نام فامیل پیرمرد همسایه را یاد گرفته بود.

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

خروج از نسخه موبایل