Fiction Made Simple!
کار چیدنانگورها که تمام شد پدر کاغذی را که یک نخ سیگار تویش پیچیده شده بود از جیب پیرهن درآورد، کبریت کشید و سیگار را آتش زد و رفت روی تختهسنگ کنار چاه آب نشست.
مژههای بلند و موهای خاکستریاش را نرمهای از غبار تاکستان که از تکاپوی ما در طول روز برخاسته بود، خاکستری تر کرده بود.
آفتاب عصر نشسته و باد ایستاده بود.
آخرین خوشهها را که در سلهها ریختیم برزو و بهروز پسر عموهایمان خداحافظی کردند و راه افتادند بهطرف راوند روستایمان.
پیاده نیمساعت راه بود.
بوی دود سیگار پدر بهیادم آورد که باید سطل را از آب چاه پر کنم تا پدر دست و رویش را بشوید. راه افتادم به طرف چاه
سطل حلبی را که بهطناب بسته بود داخل چاه انداختم و طناب را آنقدر تکان دادم تا سطل توی آب فرو رفت و پر شد. چاه از دیواره تا آب چهار پنج متری عمق داشت. هنهن کنان سطل را بالا کشیدم و
کنار راهآبِ پایِ چاه گذاشتم. تا پدر دست و رویش را بشوید.
سیگار پدر بهنیمه رسیده بود.
عصر بیرمقی بود
آفتاب آخرین چینهای دامنش را از روی دیوارهای باغ بالا میکشید. سایهها سیاه میشدند و پرندگانی که دنبال دانههای انگور در خاک تاکستان میگشتند به لانه بر میگشتند.
*
پدر سالی یکبار سیگار میکشید. یک نخ. هرسال پس از انگورچینی!
سیزده سلهی چوبیِ پروپیمان انگور، کنار هم روی زمین چیده شده بودند و سهراب خسته و بیحال داشت روی انگورهای داخل سلهها
را با برگمو میپوشانید.
پدر ته سیگارش را زیر پا له کرد و نگاهی انداخت به سطل حلبی و خیز داشت بهطرف آن.
وقتی کهکنار راه آب مینشست به وانت بار اشاره کرده و گفت:
به سهراب کومک کن که سلهها رو بذارین توی وانت.
زیر لب گفتم: چشم!
سهراب به طرف چاه راه افتاد و سطل را برداشت و به پدر که نشسته بود نزدیک شد تا ده انگشت او را که مثل کاسه روی راه آب گرفته شده بود از آب پر کند. پدر دست و رویش را که شست خسته و بی حوصله رفت و پشت فرمان وانت کنار سبدهای انگوریکه روی صندلی بود نشست .
سکوت غروب از واهمهی صحرا پر میشد.
سلهی یازدهم را که بلند کردیم تا پشت وانت بگذاریم مار سیاهی از زیر آنبیرون خزید و بی شتاب بهطرف چاه راه افتاد. ما یکی دو قدم عقب نشستیم.
من با صدایی که بلند بود گفتم: مار، ماررررر!
سهراب که با نگاهی هراسان روی زمین دنبال سنگ میگشت گفت: انگار تشنهشِ !
پدر گفت: شما چی میگین، زود باشین!
سهراب سرش را به طرف پنجرهی باز وانت گرداند و گفت: مار، بابا مار!
پدر سرش را برگرداند و به منحنیهای همگونی که از لغزش آرام مار روی بستر خاک نمناک مانده بود نگاه کرد و گفت:
کاریش نداشته باشن، بیآزاره!
ما با ترس و احتیاط دو سلهی آخر را هم پشت وانت گذاشتیم.
سهراب گفت: جفتش توی سلهها نباشه!
من درِ کوتاه پشت وانت را خیلی محکم بستم که اگر مار در میان سلههاست بترسد و فرارکند. پدرگفت: یواش!اگه باشه هم بیآزاره، بپٓرین بالا!
سهراب پرید و پشت وانت سوار شد.
شب کمر آفتاب را شکسته بود و داشت پشتش را بهخاک میمالید.
من گردن کشیدم و به صندلی کنار پدر نگاه کردم. تمام صندلی را سبدهای کوچک انگور رسیده و خوشرنگ پُر کرده بود.این انگورها را برای خودمان، کدخدا و خاله حوٓا که باغ نداشت چیده بودیم و نمیخواستیم فردا به شهر ببریم و بفروشیم.
زیر لب گفتم: من پیاده میام!
نمیدانم پدر شنید یا نشنید. دیدم که گاز داد و راه افتاد به طرف جاده. من گردوخاک را نفس کشیدم.
قدمِ دوم سوم را که برداشتم مار سیاهی را دیدم که از زیر بوتهی مو بیرون میآید و رفصکنان بهطرف راهآب میخزد. قدمهایم را تند کردم.
تا راوند یکساعت راه بود و ار کنار گورستان میگذشت!
سیزدهم دسامبر