هشتم گرو نهم بود. كرايه خونه دو ماه عقب افتاده بود. صابخونه با تهديد و داد و بىداد مىگفت: «اگه تا آخر برج كرايه عقب افتاده را نپردازی، برات آجان ميارم و جل و پلاسته كف كوچه مى ريزم!»
صداى تهديدهاى او در گوشم تكرار مى شد و اهل وعيال هم حسابى ترسيده بودند.
صابخونه مردى چاق، تاس و شكم گنده بود كه عتيقه فروشى داشت.
با اعظم خانم عيال مربوطه به شور و مشورت نشستم كه، با صابخونه اى كه حرفش دو تا نمى شه و برو برگرد هم ندارد چه بايد كرد؟
عيال هم كه دل پرى از من درمانده و پريشانحال داشت گفت:
“بهتر! مردى كه حرف زنش رو گوش نكنه بايدم بلا به سرش بياد، بايدم كه صابخونه جل و پلاسشه كف كوچه بريزه!
تو اصلا و ابدا به حرف من گوش نمىكنى! حرف، حرف خودته و بس! فكر نمى كنى كه ما تو اين گرونى و بدبختى هزار جور خرج و مخارج ديگه هم داريم.
آخه كدوم آدم عاقل مياد پول دو ماه كرايه خونهشو خرج دل درد پدرش بكنه؟ درحالى كه اون سالها با اين دلدرد كذاىى ساخته و هميشه با خوردن چند مثقال گلگاو زبون عطارى وكمى نبات حالش بهتر از امروزش بوده
كه تو به اصطلاح دوا و درمونش كردي!”
و ادامه داد:
“آخه او پسر و دختروى ديگه هم داره كه كبكشون خروس مى خونه و پولشون از پارو بالا مى ره. اما هيچ كدوم ككشون نمى گزه كه يك احوال خشك و خالى از پدرشون بپرسن! اما تو كه شپش تو جيبت چارقاب میندازه، پول دوماه كرايه خونه رو خرج دوا و دكتر پدرت مىكنى و حالا هشتت گرو نُهتِه كه چه بكنم؟
گفتم: اعظم خانم، تمام حرفای شما درست. اما روغنى كه ريخته شده و پولى كه خرج شده.نه روغن ريخته شده را مى شه جمع كرد و نه پول خرج شده را مى شه پس انداز كرد! تازه منم آن پول كرايه را كه خرج اتينا نكردم. پدرم بوده، ديدم از دل درد مثل مار هفت پيچ به دور خودش مى پيچه و ننهمنغريبم بازي هم در نمياره.او احتياج به دوا و دكتر داشت و بايد کومکش مى كردم.
آخه اعظم خانم، منم نه اندازه ى شما ولى يك كمى مهربون و با وفا هسم!
با تعريفى كه از عليا مخدره كردم، اخم هايش از هم باز شد ولبخند مليحى غنچه ى لبانش راشكوفا كرد وگفت:
“خب، آگر پول داشتى و اين خرجا را مى كردى يك چيزى. ولى تو ندارى وصابخونه گوشش بدهكار اين حرفا نيس. او فقط پولشه مى شناسه و ديگه هـيچ!
گفتم اعظم خانم حالا بيا به جاى اين بگو و مگوها فكر اساسى بكنيم و راه چاره اى پيدا بكنيم كه كليد مشكلات باشه؟ او خنديد و گفت:
تنها راه چاره ما درخواست وام و تهيه مداركِ لازمه. از اين تاريخ به بعد تو بايد صرفهجويى كنى و حساب سه شاهی صنارته نگهدارى و گر نه باز آش همون آش و كاسه همون كاسه اس!
ادامه داد: “توبايد قول بدى كه دست از حاتم طايى بازيات بردارى و در خرج كردن دست از پا خطانكنى!
گفتم: قول مىدم! اما اعظم خانم من كه دست از پا خطا نكردم، همون حكايت پز عالى و جيب خالى بوده وبس!
عيال گفت:
زنها آينده نگر و زندگی نگهدارن .من در اين مدت چند سال همون سه شاهی صنارهاى اضافى راجمع كردم تا شده پنج هزار تومن. شما پونزده هزار تومان ديگه براى كرايه خونه كم دارى. از فردا كفش وكلاه كن و به دنبال وام باش!
* *
ازهمان ماه اولى كه صابخونه براى عقب افتادن كرايه خونه داد و بى داد و جلو همسايه ها آبرو ريزى كرد، من به فكر راه حل افتادم!
از فخرى خانم دوستم كه شوهرش عطارى داره، خواهش كردم كه اگر تونست يك فتوكپی از جواز كسب شوهرش برام بگيره و خبرش رو بهم بده. از دوست ديگم شيرين خانم خواهش كردم از شوهرش مشتى نمكى كه مرد بد قلقى هم هست اگر تونست راضىاش كنه كه يك سفته به ارزش ده برابر تقاضاى وام از بانگ بخره و پولش را حساب كنه.
شيرين خانم به سختى توانسته بود شوهرش را راضى كنه كه سفته را امضا كنه. بين خودمون باشه مى گفت كلى او را ريشخند كردم و وعده سر خرمن بهش دادم تا راضى شده!
حالا خوشبختانه همهى دوستام خبردادن كه فتوكپى، چك و سفته آمادهان و بيا وببر!
به اعظم خانم گفتم، فرشته همين طوره!
عيال بازسگرمههايش درهم رفت وگفت:
جون عمهات! تو هم فرشته مرشته اى زير سر داشتى و من خبر نداشتم؟
گفتم: نه اعظم خانم،فكر بدنكن. متظورم اينه كه بيشتر زن ها مثل فرشتهان. اوگفت: فكر نونكن كه خربزه آبه. تو بايد فرداصبح باشنيدن صداى قوقولى قوى خروس سحر، قبراق و سر حال پاكت درخواست وام را زير بزنی بغلت و انگار يك آدم آسمون جل، جلو در ورودی بانك قدم بزنى تانفر اول باشى.
گفتم به چشم.
به دستور عليا مخدره باشنيدن صداى خروس كفش و كلاه كردم و راه افتادم تا به جلو در بانك رسيدم. ساختمان نگو آسمانخراش بود.
خواستم طبقهها را به شمارم، ازبس بلند و زیاد بود كلاهم از سرم به زمین افتاد! زرق وبرق هاى طبقه همكف را از پشت شيشه تماشاكردم، مات ومبهوت شدم!
خيال كردم كه در خيابان شانزه ليزه پاريس قدم مى زنم و مى خواند وارد موزه لوور بشم!
از بالا تاپاىين ساختمان چند تابلو مدرن الكتريكى با رنگهاى آبى و زرد و قرمز روشن و خاموش مىشدند.يكى از آن ها راخوندم نوشته بود «بانك خصوصى بينوايان»! تعجب كردم.پیش خود گفتم شايد عوضى اومدم! اين بانك آنچنان كه از اسمش پيداس از من بى نوا هم بى نواتر ه. خواستم برگردم ديدم دو نفر ديگر هم كه متقاضى وام هستند از شب تاصبح آنجا بيتوته كردنو نفر اول و دوم اونا هستن. ما سه نفر هاج و واج از شکوه ساختمان و مبل ولوسترهاى لاكچرى آنجا، انگار آدم هاى آس و پاس روى مبل هاى آنچنانى نشستيم. مدتى گذشت تا خانم منشى با صداىئ لطيف و دل نشین اعلام كرد:
«متقاضى وام شماره سه به دفتر مديريت بانك مراجعه نمايد.» من هم لنگان لنگان پاكت مدارك وام را زير بغل زدم و انگار آدم هاى درست و حسابی، تلنگرى به در زدم و اجازه ورود خواستم.از آن طرف در صدايب گفت:
” بيا تو”
رفتم،
سلام كردم. جوابى نشنيدم.
گفت:بشين ! نشستم.
نگاهى به سرتاپاى حقير انداخت و گفت:
“ازت معلومه كه آدم آس وپاسى هسى، ولى مدارك وامت قرص و محكمه. حالا بگو چه قدر تقاضا كردى ؟
گفتم: قربان بيست هزار تومان براى دوماه كرايه عقب افتاده ى خانه. اما، عيالم در اين مدت چند سال با صرفه جويى سه شاهی صنارهاى اضافى را پس انداز كرده تا شده پنج هزار تومان و حالا پونزده هزار تومان كم دارم.
گفت:چون مبلغ وام درخواستى شما بيست هزار تومان بوده و درشوراى مديريت هم ابن مبلغ برای واجداین شرایطی مثل شما تصويب شده، من همین بيست هزارتومان را به شما وام مى دم. شما هم پنج هزار تومان اضافى را از عيالتون نگيرين و به ايشون جايزه بدین!
گفتم:حتمن. خیلی همممنون.